ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه
اعطای چنین حقوقی در یک جامعه پدرسالار دارای تاثیر تضعیف توانایی دودمان برای کنترل مالکیت بوده و در مجموع موجب تضعیف نظام اجتماعی میشد. از این رو، توانایی زنان برای دارا بودن و وقف اموال نشانهای است از وخامت سازمان قبیلهای و نشان میدهد که پدرسالاری سفت و سخت تا اوایل این مرحله تقریبا ناپدید شده بود. یکی از جذابترین شاخصهای فردگرایی اولیه انگلیسی که مک فارلین به آن اشاره کرده همانا ظهور «قراردادهای نگهداری» میان فرزندان و والدینشان در اوایل قرن سیزدهم است. جوامع قبیلهای حول گروههایی تشکیل شده بودند که مدعی نسب بردن از یک نیای مشترک بودند بهویژه آن نیاکان را مورد پرستش قرار میدادند. حجم زیادی از اخلاق کنفوسیوسی حول تعهدات فرزندان- بهویژه پسران- برای مراقبت از والدینشان میگردید. اخلاقگرایان کنفوسیوسی به صراحت میگفتند که آحاد افراد تعهداتی قوی به والدینشان دارند تا به فرزندانشان و قانون چینی به شدت فرزندانی را که به شکلی نازیبنده و سرکشانه رفتار میکردند، مجازات میکرد. در عوض، اوضاع در انگلیس فرق داشت، جایی که والدین به شکلی احمقانه حق قانونی به متعلقات و داراییشان را به فرزندانشان انتقال میدادند و در حالی که هنوز زنده بودند هیچ حق و حقوقِ باقیمانده متعارفی نسبت به متعلقاتشان برای خود قائل نبودند. یک شعرِ دوران قرون وسطی به پدری اشاره میکند که اموال خود را به پسرش داد؛ پسری که بعدها اعتقاد یافت که پدرش بار سنگینی بر دوش اوست و بنای بدرفتاری با وی را گذاشت. وقتی پدرش از سرما به خود میلرزید، به پسر جوانش میگفت که کیسه یا گونیای روی پدر بزرگش بکشد. «آن پسر گونی را به دو تکه قسمت کرد، نیمی از آن را روی پدربزرگ کشید و نیمی دیگر را به پدر خود داد تا نشانهای باشد از اینکه همان طور که پدرش با پدربزرگ بنای بدرفتاری گذاشت، او هم در موقع مقتضی و در سن پیری، بنای بدرفتاری با پدر خود را در پیش گیرد و وقتی پدرش از سرما میلرزد او را با تکهای گونی بپوشاند.»
برای احتراز از چنین وضعیتی، والدین «قرارداد نگهداری» با فرزندان خود امضا میکردند؛ به این معنا که زمانی که اموال و دارایی پدر را به ارث بردند، فرزندان را ملزم به مراقبت از والدینشان میکرد. «برای سپردن دارایی، به یک زوج – در عوض- در بدفوردشایر در سال ۱۲۹۴ وعده آب و غذا و زندگی در یک خانه حیاطدار داده شد اما اگر این دو زوج با هم وارد مشاجره میشدند، سپس به این زوج کهنسال خانهای دیگر و «شش چارک ذرت بو نداده در مایکلماس داده میشد یعنی سه چارک گندم، یک چارک و نیم جو، یک چارک و نیم لوبیا و نخود فرنگی و یک چارک جوی دو سر» و تمام کالاها و خدم و حشم، اعم از منقول و غیرمنقولِ خانه مذکور». به نظر میرسد که کاهش روابط در خانواده «به روابطی فقط مبتنی بر پول» که مارکس علیه آن شورید ابداع بورژوازی قرن هجدهم نباشد بلکه ظاهرا چندین قرن قبل از ظهور این طبقه در انگلستان وجود داشت. بازنشسته کردن و بردن والدین به خانه سالمندان ریشههای تاریخی عمیقی در اروپای غربی دارد. این نشان میدهد که – بر خلاف مارکس- سرمایه داری نتیجه بود نه علت تغییر در روابط و عرف اجتماعی.
اما حتی قرن سیزدهم هم بسیار دیرهنگام است که آن را تاریخ گذار اروپا از خویشاوندی پیچیده یا از وضعیت به قرارداد بدانیم. «مارک بلاش»، مورخ بزرگ فرانسوی، خاطر نشان ساخت که پیوندهای خونی مبنای سازماندهی اجتماعی پیش از ظهور فئودالیسم در قرون نهم و دهم بوده است. دشمنی خانوادگی، یا نزاع میان دو دودمان قبیلهای رقیب، تاریخی طولانی در جامعه اروپایی دارد؛ چیزی که ما با آن از طریق رمان «رومئو و ژولیت» شکسپیر آشنا هستیم. افزون بر این، بلاش تایید میکند که در این دوره، گروههای خویشاوندی یا خانوادههای بزرگِ گسترده شده مالک دارایی مشترکی بودند و حتی زمانی که زمین آزادانه از سوی افراد قابل انتقال شد، باز هم شامل الزاماتی بود که فروشنده اجازه حلقه خویشاوندی را به دست میآورد. با این حال، بلاش خاطر نشان میسازد که دودمانهای عظیم پدرسوئی که تبار خود را به نیای واحدی با مشخصات چین، هند و خاورمیانه میرساندند مدتها قبل در اروپا ناپدید شده است: «تیرههای رومی الگوی استحکام استثنایی خود را مدیون تقدم مطلق تبار در خطی مردانه هستند. هیچ چیزی مانند این در دوره فئودالی شناخته شده نبود». بهعنوان شاهد، او خاطر نشان میسازد که اروپاییها در قرون میانه هرگز تبار خود را بهطور یکجانبه از طریق پدر دنبال نمیکردند، آنگونه که برای حفظ مرزهای میان پارههای دودمانی در جامعه قبیلهای لازم بود». در سراسر قرون میانه، برای مادران متداول بود که نام خانوادگی خود را به دخترانشان بدهند، چیزی که در جامعه پدرسالاری مانند چین ممنوع بود. افراد غالبا خود را به شکل برابر به خانواده پدری و مادری متعلق میدانستند و فرزندان هر دو خانواده برجسته به نام خانوادگی هر دو دودمان خوانده میشدند (برای مثال، والری ژیسکار دستن، یا اقدام اسپانیای امروز در استفاده از نامهای خانوادگی هر دو والد). تا قرن سیزدهم، خانوادههای هستهای که بسیار شبیه به خانوادههای معاصر بودند، شروع به سر بر آوردن در همه جای اروپا کردند. ادامه نزاعهای خونی دشوارتر شد زیرا دایره خونخواهی و انتقام کوچکتر شده بود و افراد بسیاری بودند که خود را به هر دو سوی نزاع متعلق و مرتبط میدانستند. به گفته بلاش، کل نهاد فئودالیسم به تعبیری میتواند به مثابه یک سازگاری ناامیدانه [یا انطباقی سخت] با انزوای اجتماعی در جامعهای تلقی شود که نمیتوانست به پیوندهای خانوادگی بهعنوان منبع انسجام اجتماعی بازگردد.