بخش شصت و یکم
ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه
تعریف تاریخی دقیقتری از فئودالیسم را مورخی به نام «مارک بلاش» مطرح کرده که بر نهادهای «فیف» [fief: مُلک یا قطعه زمینی بود که ارباب برای کار بهواسال میداد تا بر روی آن کشاورزی کند] و «نظام مبتنی بر واسال» [vassalage] - چنانکه در اروپای قرون وسطی وجود داشت- متمرکز بود. «فیف» یک توافق قراردادی میان ارباب و واسال بود که بهواسطه آن از واسال محافظت شده و قطعه زمینی به او داده میشد و در عوض، واسال باید در یک قالب نظامی به ارباب خدمت کند [در نظام فئودالی ارباب و واسال هر یک تعهداتی داشتند. مثلا ارباب متعهد میشد از فیف واسال خود محافظت کند و در ازای آن، واسال در صورت لزوم به جنگ برود. در حقیقت واسال متعهد میشد در امور نظامی به ارباب یاری رساند. بنابراین، اگر ارباب فرمان میداد، واسال باید، مجهز به ساز و برگ و زره کامل، به جنگ برود]. این قرارداد طی مراسمی خاص منعقد میشد که در آن ارباب دست واسال را در دست خود میگذاشت و این رابطه را با «بوسه»ای مهر و موم میکرد. این رابطه وابستگی شامل تعهدات روشنی برای هر دو طرف بود که باید بهصورت سالانه تجدید شود. واسال سپس میتوانست خرده فیفهایی [subfiefs] از دل زمینها ایجاد کند و در همین راستا، روابطی با افرادی برقرار کند که بهواسال آن واسال تبدیل شدهاند. این سیستم مجموعه پیچیدهای از هنجارهای اخلاقی خاص خود را در مورد افتخار، وفاداری و عشق درباری خلق میکرد.
از منظر توسعه سیاسی، جنبه مهم فئودالیسم اروپایی رابطه اقتصادی میان ارباب و واسال نبود بلکه عدم تمرکز قدرتی بود که با خود به همراه داشت. به تعبیر «جوزف استرایر» مورخ، «فئودالیسم اروپای غربی ضرورتا سیاسی بود؛ این فئودالیسم شکلی از حکومت است... که در آن اقتدار سیاسی از سوی گروه کوچکی از رهبران نظامی به انحصار درمیآید اما در میان اعضای همان گروه به تساوی توزیع میشود». این تعریف همچنین با نگاه ماکس وبر هم مرتبط است؛ نگاهی که در تمام این مجلد از آن استفاده خواهم کرد. هسته اصلی این نهاد همانا اعطای نظام مبتنی بر فیف [fiefdom]، بنفیس [benefice: بنفیس واگذاری مشروط زمین برای مدتی معین (معمولا تا هنگام مرگ) در ازای خدمت نظامی یا اداری و حتی خدماتی از قبیل نجاری و آشپزی در خانه ارباب میشد] یا آپاناژ [appanage: به اموالی گفته میشود که پادشاه برای پرداخت مخارج فرزندان خردسال خود اختصاص میداد؛ تیول شاهی] بود؛ سرزمینی مشخص که بر آن واسال میزانی از کنترل سیاسی را اعمال میکرد. با وجود فسخ پذیری نظری قراردادهای فئودالی [پیمان فئودالی معمولا برای تمام عمر بود اما در صورتی که واسال به وظایفش عمل نمیکرد، پیمان بین او و ارباب میگسست. در این صورت، ارباب میتوانست واسال را از فیف خود خلعید کند]، واسالهای اروپایی به مرور فیف خود را به امری موروثی تبدیل کردند، یعنی، اموالی که میتوانستند به فرزندان خود منتقل سازند. آنها برای جمعآوری ارتش، اخذ مالیات از ساکنان و اجرای عدالت رها از مداخله ارباب اسمی، حقوق سیاسی بر این سرزمینها بهدست آوردند. آنها به این ترتیب هیچگاه عامل ارباب نبودند بلکه فی نفسه خود، اربابانی برای خود بودند. مارک بلاش خاطرنشان میکند که خصلت پاتریمونیالی فئودالیسم بعدی واقعا نمایاننده تباهی این نهاد بود. اما این دقیقا همین خصلت توزیعی قدرت سیاسی در چارچوب سیستم فئودالی بود که آن را منحصربهفرد میسازد.
در این معنا، چین سلسلهای دوران «ژو» یک جامعه فئودال بود. این جامعه هیچ شباهتی به یک دولت متمرکز نداشت. همچون بسیاری از سلسلههای فاتح قبلی و بعدی، پادشاه «ژو» دریافت که نیروها یا منابعی تحت کنترل شخصی خود برای حکومت بر سرزمینهایی که تسخیر کرده ندارد. این بهویژه در غرب چین مصداق داشت یعنی جایی که «ژو» از سوی صحرانشینان استپی و در مناطق مرزی به سمت جنوب که بعدها شامل دولت «چو» میشد، تحتفشار بود. بنابراین، او نظام مبتنی بر فیف یا آپاناژ [تیول شاهی]را میان ملازمان و همرزمان جنگجویش توزیع کرد که، با توجه به ماهیت قبیلهای جامعه «ژو»، در زمره خویشانش بودند. پادشاه «ژو» هفتاد و یک «نظام مبتنی بر فیف» داشت که از آن میان خویشانش بر ۵۳ مورد از آن حکمرانی داشتند. مابقی میان اربابان شانگ توزیع میشد که وعده وفاداری به سلسله جدید یا به دیگر مدیران «ژو» یا فرماندهان نظامی داده بودند. به این ترتیب، واسالهایی که این زمینها به آنها داده میشد خودمختاری چشمگیری برای حاکمیت بر این زمینها یافتند؛ زمینهایی که از داشتنش خوشحال میشدند.
چند تفاوت مهم میان فئودالیسم چینی در دوران «ژو» و نوع اروپاییاش وجود دارد. در اروپا، نهادهای قبیلهای تکهتکه در آغاز دوره فئودالی اروپا نابود شدند، معمولا در درون مجموعهای از نسلها پس از تغییر کیش یک قبیله بربر به مسیحیت. فئودالیسم اروپایی ساز و کاری برای وصل کردن اربابان ناخویشاوند بهواسالهای ناخویشاوند بود که همکاری اجتماعی را در جامعهای تسهیل میکرد که خویشاوندی پیچیده دیگر وجود نداشت. در عوض، در چین، بازیگران سیاسی اصلی، آحاد اربابان نبودند بلکه اربابان و گروههای خویشانشان بودند. در محدوده یک ارباب اروپایی، دولت غیرشخصی پیش از آن در قالب قرارداد فئودالی میان ارباب و دهقان ریشه دوانده بود. اقتدار در دست خود ارباب بود نه در دست طایفه ارباب. «فیف» متعلق به خانوادهاش بود نه یک گروه تباری مشترک و بزرگ. از سوی دیگر، در چین، «نظام مبتنی بر فیف» به گروههای خویشاوندی اعطا میشد که سپس میتوانست زمینهای خود را به «زیردودمان» یا شاخههای فرعی قبیله اعطا کند. از اینرو، اقتدار یک اشرافزاده چینی در قیاس با ارباب اروپایی کمتر سلسله مراتبیبر و ضعیفتر بود زیرا او خودش در یک چارچوب بزرگتر خانوادگی مجسم میشد که اختیار او را محدود میکرد.