ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه
دادگاه صد نفره در فضای باز برگزار میشد و قضاتش همگی مردان آزاد بومی بودند که در محدوده قضایی دادگاه صد نفره میزیستند. رئیس این دادگاه صد نفره- «ثینگمن» یا «حَکَم» [Thingman]- انتخابی است و ریاست آن چیزی که اساسا دادگاه حکمیت خوانده میشود را بر عهده داشت. به گفته هنری ماین، «بزرگترین کارکرد آنها این بود که به افراد آتشین مزاج زمانی برای آرام شدن بدهد، مانع از این میشود که مردان دوباره اشتباهات خود را جبران کنند و همچنین مانع میشود که مردان روش جبران را تعیین و عنان آن را دست خود بگیرند. دمدستترین مجازات برای نافرمانی در برابر دادگاه احتمالا تمرد و گردنکشی بود. مردی که مطیع قانون نبود از شمول قانون خارج میشد. اگر او کشته میشد، عشیرهاش با تمام نیروی بدویشان از انتقام خون او ممنوع یا بازداشته میشدند؛ انتقامی که البته تکلیف و حقشان بود.» ماین خاطرنشان میسازد که پادشاهان انگلیس دادگاههای مشابهی را نمایندگی میکردند که در ابتدا سهمی از جریمههای تعیین شده را جمعآوری میکرد. با ظهور دولت انگلیس، پادشاه به تدریج اقتدار خود را برای قضاوت و صدور حکم و مهمتر از همه اجرای اراده دادگاه اثبات کرد (به فصل ۱۷ بنگرید). «دادگاه صد نفره» و «ثینگمن» به مثابه نهادهای قضایی ناپدید شدند اما – چنانکه خواهیم دید- به مثابه ابزارهایی در دست دولت محلی بقا یافتند که در نهایت بهعنوان واحدهای نماینده دموکراتیک مدرن رخ نمودند.
جنگاوری و سازماندهی نظامی
من تاکنون نظریهپردازی اندکی در مورد این مساله انجام دادم که چرا انسانها از جوامع گلهای به جوامع قبیلهای گذار کردند جز اینکه بگویم که به لحاظ تاریخی با بهرهوری روزافزونی ارتباط یافت که با ابداع کشاورزی میسر شد. کشاورزی تراکم بالای جمعیتی را امکانپذیر ساخت که به نوبه خود نیاز برای سازماندهی جوامع در مقیاس بالاتر را خلق کرد. کشاورزی همچنین نیاز به مالکیت خصوصی را خلق کرد که بعدا به شدت با ساختارهای پیچیده خویشاوندی در هم تنیده شد، چنانکه شاهد آن بودیم. اما یک دلیل دیگر هست که نشان میدهد چرا انسانها به جوامع قبیلهای گذار کردند: مساله جنگاوری. توسعه جوامع کشاورزی یکجانشین بدین معنا بود که گروههای انسانی اکنون در مجاورت یا محدودههای بسیار نزدیکتری زندگی میکردند. آنها میتوانستند مازادهایی بالاتر از حداقل مورد نیاز برای بقا تولید کنند و از اینرو، کالاهای واقعیتر و احشامی برای حفاظت یا سرقت داشتند. جوامع قبیلهای در مقیاسی وسیعتر از جوامع گلهای سازماندهی میشدند و بنابراین میتوانست بر دومی [جوامع گلهای] بر مبنای تعداد بسیار زیاد غلبه کند. اما آنها مزیتهای دیگری هم داشتند که مهمترین آن انعطافپذیری سازمانیشان بود. همانطور که در مورد نوئرها شاهد بودیم، جوامع قبیلهای در مواقع اضطرار میتوانند بسیار سریع افزایش یابند و دامنهشان گسترده شود. چگونه؟ با بخشها یا تکههایی در سطوح مختلف که قادر به بسیج در فدراسیونهای قبیلهای هستند. سزار- با توصیف «گل»هایی که فتح کرد- خاطرنشان ساخت که وقتی جنگ آغاز شد، قبایل یک مقام مشترک را برای کل فدراسیون برگزیدند که تنها در آن زمان قدرت زندگی و مرگ پیروانش را در دست داشت [Gauls: منطقهای باستانی در اروپا که شامل فرانسه، بلژیک، جنوب هلند، جنوبغرب آلمان و شمال ایتالیای امروز میشود. منطقه شمال آلپ که به «ترانسپلین گل» معروف است در فاصله ۵۸ تا ۵۱ قبل از میلاد از سوی ژولیوس سزار فتح شد]. به همین دلیل است که «مارشال ساهلینز»، مردمشناس، دودمانهای تکهتکه را به مثابه «سازمان توسعه شکار» توصیف کرد. بهنظر میرسد میل به خشونت یکی از نقاط مهم پیوستگی میان میمونهای اجدادی و انسانها باشد. هابز در این ادعای خود که وضع طبیعی، وضع جنگی «همه علیه همه» است شهرت دارد. در عوض، روسو صریحا استدلال میکرد کههابز در اشتباه بود که انسانهای اولیه انسانهایی مسالمتجو و انزواگزین و منفرد [isolated] بودند و اینکه خشونت تنها در مرحله بعدی یعنی زمانی که جامعه شروع به فاسد کردن اخلاق انسانی کرده بود توسعه یافت. هابز به حقیقت بسیار نزدیکتر بود، هرچند با این شرط مهم که خشونت نه میان آحاد افراد جدا از هم بلکه میان گروههای اجتماعی رخ میداد. مهارتهای اجتماعی بسیار توسعهیافته انسانها و تواناییشان برای همکاری در تضاد با شیوع خشونت در جوامع شامپانزهای و انسانی نیست؛ در عوض، اینها [مهارتهای اجتماعی و تواناییشان برای همکاری] پیششرطی برای آن است. یعنی، خشونت یک کنش اجتماعی است که گروههای ذکور و بعضا گروههای اناث در آن دخیل میشوند. آسیبپذیری میمونها و انسانها به خشونت توسط اعضای گونههای خودشان به نوبه خود محرکی است برای نیاز به همکاری اجتماعی بیشتر. افراد جدا از هم – خواه شامپانزه باشند یا انسان- احتمالا از سوی گروههای غارتگر در قلمروهای همسایه هدف قرار گرفته میشوند؛ آنهایی که قادر به دفاع از همقطاران خود باشند بقا یافته و ژنهای خود را به نسل بعدی منتقل میکنند. برای بسیاری از مردم پذیرش این ایده که خشونت ریشه در سرشت انسان دارد، دشوار است. مشخصا، بسیاری از مردمشناسان مانند روسو به این دیدگاه متعهد هستند که خشونت ابداع یا جعل تمدنهای بعدی است، درست مانند بسیاری از مردمی که مایلند باور کنند که جوامع اولیه میدانستند چگونه در توازن با محیطهای محلیشان زندگی کنند. متاسفانه، شواهد اندکی برای حمایت از این دو دیدگاه وجود دارد. مردمشناسی به نام «لورنس کیلی» و باستانشناسی به نام «استیون لوبلانش» به شکل مفصلی این مساله را مستند کردهاند که چگونه سوابق باستانشناختی نشاندهنده استفاده مداوم از خشونت از سوی جوامع بشری ماقبل تاریخ است.
ارسال نظر