بخش بیست و یکم
ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه
بهنظر میرسد شامپانزهها میدانند که از آنها انتظار میرود از قوانین اجتماعی پیروی کنند. آنها همیشه این کار را نمیکنند و تخلف از هنجارهای گروه یا سرپیچی از اقتدار با آن چیزی همراه میشود که ظاهرا احساس گناه یا شرمندگی است. «دو وال» حادثهای را توصیف میکند که در آن یک دانشجوی فارغالتحصیل به نام «ایوان» [Yvonne] یک شامپانزه جوان به نام «چوکو» [Choco] داشت که با وی زندگی میکرد: «چوکو روزبهروز موذیتر میشد و این زمانی بود که او مورد کنترل قرار میگرفت. یک روز وقتی چوکو گوشی تلفن را شب هنگام از «جا تلفنی» برداشت، ایوان او را خیلی سرزنش کرد؛ درحالیکه بازوی چوکو را هم بهطور غیرمعمولی محکم گرفته بود. این سرزنش تاثیر مطلوب را بر چوکو بهجا گذاشت. بنابراین، ایوان روی مبل افتاد و شروع به خواندن کتاب کرد. او لختی بعد کل ماجرا را فراموش کرده بود؛ اما ناگهان دید که چوکو به آغوشش رفته، دستان خود را در گردن ایوان حلقه کرد و بوسهای خاص شامپانزهها (با دهان باز) به او داد.»
«دو وال» به این خطر اشاره میکند که انسانها، رفتار حیوانات را حالتی انسانگونه [anthropomorphizing] بدهند؛ اما ناظرانی که از نزدیک رفتار شامپانزهها را رصد میکنند کاملا از کمبودهای احساسی در پس رفتار چوکو متقاعد شدهاند. ارتباط رفتار شامپانزه با توسعه سیاسی انسانی روشن است. انسانها و شامپانزهها هر دو تبارشان به میمونهای اجدادی انساننما [ancestral ape] باز میگردد و شامپانزههای مدرن و انسانها بهویژه آنهایی که در جوامع گردآوری- شکار یا دیگر جوامع نسبتا ابتدایی زندگی میکردند شکلهای مشابهی از رفتار اجتماعی را نشان میدهند. برای اینکه روایت وضع طبیعی ارائه شده از سویهابز، لاک و روسو درست در آید، ما باید فرض کنیم که در مسیر تکامل و تبدیل به انسانهای مدرن، میمونهای اجدادی انساننمایمان به نوعی لحظه به لحظه رفتارها و عواطف اجتماعی خود را از دست دادند و سپس برای بار دوم آن رفتارها و عواطف را به مرحله دیگری در توسعه تحول بخشیدند. این بسیار منطقیتر است که فرض کنیم انسانها هرگز به منزله افرادی منزوی و در خلأ وجود نداشتند و اینکه پیوند اجتماعی با گروههای خویشاوندمحور بخشی از رفتارشان از قبل از زمان وجود انسانهای مدرن بود. جامعهپذیری بشری یک سرمایه تاریخی یا فرهنگی نیست، بلکه چیزی است که در سرشت انسانی ریشه دارد.
انسان خاص
چه چیز دیگری در آن یک درصد DNA باقیمانده وجود دارد که انسانها را از اجداد شامپانزهگونهشان متمایز میسازد؟ ظرفیتهای هوشی و شناختی ما همواره بهعنوان کلیدی برای هویت ما انسانها به مثابه یک «گونه» در نظر گرفته میشود. عنوانی که ما به اینگونههای انسانی میدهیم «هومو ساپینس» است [Homo sapiens: برای این اصطلاح، معادلهای «انسان هوشمند»، «انسان خردمند» و «انسان نوین» بهکار گرفته شده است. نام علمی انسان خردمند توسط «کارل لینه» (۱۷۵۸) گذاشته شده که بخش لاتین آن هومو (homo) به معنی انسان و بشر است و ساپینس (sapiens) که کلمهای لاتین است، معنی خردمند میدهد. بازه زمانی برای تکامل از نسل شامپانزه-انسان بهگونه انسان تقریبا ۱۰ تا ۲۰ میلیون سال پیش و از انسان راستقامت به انسان خردمند تقریبا حدود ۲ میلیون سال پیش تخمین زده شده است. انسان خردمند به سه زیرگونه انسان خردمند هوشمند، انسان خردمند ایدالتو و انسانهای خردمند باستانی طبقهبندی میشوند که دو دسته آخر منقرض شدهاند. برای داشتن دید بازتر درباره مفهوم خردمندی در گونه انسانها بهتر است که کتاب «انسان خردمند» اثر «نوح هراری» مطالعه شود. این کتاب تاریخ را به چهار بخش اصلی انقلاب شناختی، انقلاب کشاورزی، وحدت انسانها و انقلاب علمی مورد مطالعه قرار میدهد]؛ حیواناتی از ژن انسانی که «آگاه» هستند و «میدانند.» در ۵ میلیون سالی که خط «هومو» از اجداد شامپانزه- انسانش جدا شده تا امروز، اندازه مغز سه برابر شده و این یک توسعه سریع فوقالعاده از نظر تکاملی است. اندازه رو به رشد کانال زایمان [birth canal] یک زن به اندازهای نبود که بتواند سر نوزاد انسانی را در خود جا دهد و به عبارتی، به سختی میتوانست سر بزرگ جنین انسانی را که متولد میشود، نگه دارد. اینقدرت شناختی از کجا آمده است؟
در نگاه اول، ممکن است بهنظر برسد که قابلیتهای شناختی برای انسانها جهت انطباقشان «با» و تسلط شان «بر» محیطهای فیزیکی لازم است. هوش بیشتر مزیتهایی در رابطه با شکار، جمعآوری، ابزارسازی، زنده ماندن در اقلیمهای سخت و امثال آن را بهدست میدهد. اما این توضیح رضایت بخش نیست؛ زیرا بسیاری از گونههای دیگر هم شکار میکنند، دست به جمعآوری میزنند، از ابزارهای بدون توسعه هر چیزی مانند ظرفیتهای شناختی بشری استفاده میکنند. بسیاری از زیستشناسان تکاملی حدس زدهاند که مغز انسانی به دلایل مختلف به سرعت رشد کرد: برای اینکه بتواند با دیگر انسانها همکاری و رقابت کند. «نیکولاس همفری» [Nicolas Humphrey] روانشناس و «ریچارد الکساندر» [Richard Alexander] زیستشناس بهطور مجزا پیشنهاد دادهاند که انسانها در اصل وارد رقابت تسلیحاتی با یکدیگر شدند که برنده این رقابت آن گروههایی بودند که توانستند اشکال پیچیدهتری از سازماندهی اجتماعی مبتنی بر تواناییهای شناختی جدید برای تفسیر رفتار دیگری را خلق کنند.
ارسال نظر