«بی نظمی» جدید جهانی
آنچه در اصل و نه در عمل ادراک میشود این بود که از استفاده از زور نظامی برای اهدافی غیر از دفاع از خود باید اجتناب شود. آنچه به این مساله مربوط میشود پیمان منع گسترس سلاحهای هستهای (NPT) بود. این پیمان بر این فرض بود که دنیایی با دولتهای هستهای بیشتر (در زمان امضای آن در سال ۱۹۶۸ فقط ۵ دولت بودند) خطرناکتر و بهطور بالقوه و به دلایل بسیار بینظمتر خواهد بود. خطر ممکن است از دشواری برقراری روابط بازدارنده در میان چند طرف بیشتر شود. همچنین این خطر وجود داشت که تسلیحات هستهای در دستان طرفهای زیادتر میتواند منجر به این شود که این تسلیحات یا مواد بهدست افراد یا دولتهای نااهل بیفتد. البته این نگرانی هم بود که وجود چنین تسلیحاتی به این معنا بود که احتمال بهکارگیری آنها را نمیتوان نادیده گرفت.
پیمان NPT مجموعهای از چانهزنیهاست. این پیمان به این پنج کشور اجازه داشتن تسلیحات هستهای را میدهد (ایالات متحده، شوروی [و سپس روسیه]، چین، بریتانیا و فرانسه که همگی را میتوان به نوعی «پدربزرگهایی» دانست که مستثنا از برخی قوانین و قواعد هستند) اما از آنها میخواهد که اجازه انتقال، کمک، تشویق یا تحریک هیچ دولتی برای دستیابی به تسلیحات هستهای را ندهند. پیمان NPT همچنین این اصل را مطرح میکند که این دولتها از مسابقه تسلیحات هستهای اجتناب کنند و به سوی خلاص شدن از تسلیحات هستهای خودشان گام بردارند. این پیمان از دولتهای فاقد تسلیحات هستهای میخواهد که به جست و جوی چنین ابزارهایی برنیایند و چنین تسلیحاتی را تولید نکنند. این پیمان دسترسی به انرژی هستهای را برای اهداف مسالمتآمیز تضمین میکند. این پیمان از دولتهای غیرهستهای میخواهد که «ایمنیهایی» (ضرورتا بازرسیها) را بپذیرند که تضمین خواهد کرد آنها در تطابق با پیمان مذکور گام بر میدارند.
تلاشهای موازی در قلمروهای دیگر هم صورت گرفت. «کنوانسیون سلاحهای بیولوژی»- که در سال ۱۹۷۲ امضا و سه سال بعد وارد مرحله اجرا شد- موافقت، دستیابی، توسعه یا انتقال تسلیحات بیولوژیک از هر نوع را برای هر دولت عضوی (که تمام اعضا، دولت بودند) غیرقانونی میساخت. آنهایی که در زمان اجرایی شدن این توافق در سال ۱۹۷۵ دارای چنین سلاحهایی بودند مسوول از میان بردن آنها بودند. یک توافق جهانی (کنوانسیون تسلیحات شیمیایی) که در نهایت تولید و استفاده از تسلیحات شیمیایی را ممنوع میکرد در سال ۱۹۹۷ اجرایی شد. اگرچه نهادهای منطقهای در هر نقطه از جهان شکل گرفتند اما مهمترین فرآیند تاکنون در اروپا ریشه گرفت. ایده انگیزهبخش (ایدهای که معمولا به وزیرخارجه وقت فرانسه «رابرت شومان» نسبت داده میشود) همانا متصل کردن آنچنانی آلمان و فرانسه به یکدیگر بود که مفهوم جنگ دیگر میان آنها غیرقابل تصور شود. این هدف همچنین به معنای تقویت پروژه سیاسی بازسازی اقتصاد، جامعه و نهادهای سیاسی آلمان غربی بود به گونهای که مانع ظهور یک رژیم اقتدارگرای دیگری شود که تهدیدی بر مردمان خود و همسایگانش باشد. «جامعه زغال و فولاد اروپا» - متشکل از فرانسه، آلمان غربی، ایتالیا و سه کشور بنلوکس یعنی بلژیک، هلند و لوکزامبورگ- آغاز پروژه اروپا بود؛ پروژهای که طی دهههای بعدی با فرآیند گسترش عضویت اعضا و تعمیق حوزههای سیاست داخلی و خارجیای که متاثر میساخت به «جامعه اروپا» و سپس به «اتحادیه اروپا» تکامل یافت.
همچنین مساله به پایان رساندن عصر استعمار هم مطرح بود. در پایان جنگ جهانی دوم، بیشتر جهان از جمله خاورمیانه، آفریقا و آسیا، از سوی کشورهای اروپایی اداره میشد. استعمارزدایی بر این مبنا شکل گرفت که مردمان از حق تاسیس دولت- ملت مستقل خود برخوردار باشند؛ این مفهوم خودمختاری بود. استقلال تقریبا از سوی تمام کسانی که زیر حکومتهای استعماری زندگی میکردند دنبال میشد. جالب اینکه، این هم از سوی شوروی و آمریکا مورد پشتیبانی بود؛ شوروی آن را فرصتی برای پیروزی در قلمروهای جدید میدانست درحالیکه آمریکا از این بیم داشت که در صورت فقدان استقلال، این کشورها برای کسب حمایت و علیه استعمارگران غربی به سوی شوروی رو خواهند آورد. با گذشت زمان، مردمان قدرتهای عمدتا استعماری اروپایی، خودشان از هزینههای حفظ حاکمیت شان در سرزمینهای دوردست خسته و نگران شدند؛ هزینههایی که میتوانست در کشورهای خودشان به کار افتد.
تا آن زمان، استعمارزدایی به منزله پیششرطی برای نظم نگریسته میشد. در غیر این صورت این ترس وجود داشت که نزاعها به بسیاری از مکانها و حوزهها تسری یابد. این یک نگرانی قابل فهم بود اگرچه این یکی از طنزهای تراژیک تاریخ بود که پایان عصر استعمار، به جای ترویج و تبلیغ نظم، در بسیاری موارد، بینظمیهایی در مقیاس وسیع خلق کرد. یکی از مصادیق این مساله بیتردید در آسیای جنوبی بود یعنی زمانی که بریتانیا در سال ۱۹۴۷ مسوولیت خود را واگذار کرد که موجب جنگی خشونت بار شد که نتیجهاش جدایی شبهقاره میان هند و پاکستان بود. جدایی همچنین در مورد فلسطین هم رخ داد جایی که یک سال بعد از خروج بریتانیا «اسرائیل» تشکیل شد و یورشی فوری از سوی این دولت جدید علیه همسایگان عربش انجام گرفت. فرانسه که از تلاش برای حفظ کنترل هندوچین خسته شده و شکست را در سال ۱۹۵۴ پذیرفته بود، در پس خود کشوری دو پاره به جا گذاشت که دو دهه دیگر با خودش وارد جنگ شد. فرانسه در سال ۱۹۵۶ از تونس و مراکش عقب نشینی کرد و در سال ۱۹۶۲ هم پس از یک جنگ خونین به شدت از الجزایر پس زده و بیرون رانده شد.
ارسال نظر