«بی نظمی» جدید جهانی
جنگ جهانی دوم در ریشههایش نمیتوانست متفاوتتر باشد. تعجبی ندارد که درسهای آموخته شده بسیار متفاوتتر از درسهای جنگ جهانی اول باشد. آلمان و ژاپن در دهه ۳۰ اهدافی را دنبال کردند که نمیتوانست در چارچوب نظم بینالمللی موجود محقق شود. هر دو گروگان نظامهای سیاسی در داخل بودند که موجب حذف کنترل و توازن بر کسانی شده بود که دارای قدرت سیاسی بودند. هر دو سرمایهگذاریهای سنگینی در ابزارها و ادوات برای آغاز جنگ کرده بودند. هر دو عزم خود را برای کنار زدن توازن قدرتی که بسط یافته بود اعلام کرده بودند. نتیجه این شد درحالیکه جنگ جهانی اول تا حد زیادی یک جنگ تصادفی و قابل اجتناب بود اما جنگ جهانی دوم چنین نبود. البته تبیینهای دیگری برای جنگ وجود داشت. این چیز جدیدی نیست. تمام جنگها لااقل سه بار وارد «رزم» میشوند. اول، این بحث وجود دارد که آیا به سوی جنگ برویم یا خیر و با نگاه به گذشته، انگیزههای جنگ چیست. دوم، خود جنگ است؛ اینکه در صحنه نبرد چه رخ میدهد. سوم، بحثهایی در مورد درسهایی از جنگ است و عقلانیتی که پس از آنچه باید کرد.
این در مورد جنگ جهانی دوم مصداق داشت. قبلا به دیدگاه اکثریت اشاره شد که بیان میدارد که آلمان و ژاپن تا حد زیادی مسوول واژگونی نظمی هستند که آن را نامشروع میپنداشتند. اما دیدگاههای دیگری هم وجود دارد. «جان مینارد کینز»، اقتصاددان بزرگ که عضوی از هیات اعزامی بریتانیا به کنفرانس صلح پاریس بود که رسما ختم جنگ جهانی اول را اعلام کرد، چند سال بعد به تاثیر معاهده ورسای و ناکامی برای ادغام آلمان در ترتیبات جهانی اشاره کرد. برای او و دیگرانی که با این اندیشه اشتراک نظر دارند، بذرهای جنگ جهانی دوم در «صلح تنبیهی» ای [punitive peace] کاشته شد که به دنبال جنگ اول پدید آمد. اگرچه برداشتهای زیادی میتوان از این استدلال داشت اما درست است که ملیگرایی در آلمان سبب ساز نارضایتی ای بود که موجب شد آلمان تاوان سنگینی بپردازد، از قلمرو خود محروم شود و محدودیتهای سختگیرانه در مورد دامنه فعالیت نظامیاش را بپذیرد.
همچنین این استدلال وجود دارد که اقدامات اروپا و آمریکا (یا فقدان آنها) مسوول جنگ جهانی دوم است. در اینجا میتوان به عنصر بیخاصیتی- عبارت دیگری برای آن نیافتم- اشاره کرد که نمایانگر امیدهای غیرواقعی به جامعه ملل بود؛ چیزی که با گسست در روابط میان کاخ سفید و سنا و عدم تمایل بعدی ایالاتمتحده برای پیوستن و حمایت از این نهاد جدید بدتر شد. عقب نشینی آمریکا و خزیدن به لاک انزواگرایی و سپس امید به نظمی مبتنی بر مفاهیم مشروعیت که بیش از آنکه اشتراکی در آن باشد، امری آرمانی بود سهم خود را ایفا کرد. آنچه به ذهن میآید پیمان «بریان – کلوگ» بود؛ پیمانی بینالمللی که از سوی دولتها در سال ۱۹۲۸ امضا شد و آنها را متعهد میکرد که از جنگ بهعنوان ابزاری برای حلوفصل مناقشات استفاده نکنند. بدیهی است تدابیر آن روز با توازن قدرت باقی نمیماند. برعکس، تسلیح ناکافی ای در بخشی از دموکراسیهای غربی در کنار دیپلماسی ناموفق مماشات [diplomacy of appeasement] وجود داشت. دموکراسیهای بزرگ اروپایی تهی شدند؛ آنها هرگز بهطور واقعی نتوانستند از [تبعات] جنگ جهانی اول خود را بازیابی کنند. ایالاتمتحده هم به سهم خود (که هزینه اندکی در جنگ پرداخته بود) تضعیف شد و با «رکود بزرگ» دچار پریشانی شد. همانطور که در جنگ جهانی قبلی مصداق داشت، تجارت و پیوندهای اقتصادی متقابل سودمند برای دلسرد کردن دولتها از خودداری از تجاوزی که میتوانست تهدیدی بر آن پیوندها باشد کافی نبود.
نتیجه برای بار دوم در بازه یک نسل، جنگ بود؛ دومین جنگ بزرگ جهانی قرن بیستم که یکی از پرهزینهترین و وسیعترین جنگها در تمام جوانب بود: هم به لحاظ نظامی، هم اقتصادی و هم به لحاظ انسانی. اما بر خلاف جنگ جهانی اول، جنگ دوم به شکل بسیار قطعیتری پایان یافت. یک شفافیتی در مورد پایان جنگ جهانی دوم وجود داشت. البته که آلمان و ژاپن به شکل بیقید و شرطی شکست خوردند اما حتی جالبتر از همه تفاوت بنیادین در نحوه برخورد با آنها از سوی نیروهای پیروز در جنگ بود. اگر جنگ جهانی اول با صلح تنبیهی دنبال شد اما جنگ جهانی دوم با صلحی تحولگرا [transformational] دنبال شد. هم آلمان و هم ژاپن بهطور کامل در موسسات غربی ادغام شده بودند اما به شکل بنیادین تری هر دو از نو ساخته و بازسازی شدند. هر دو قدرت شکست خورده اشغال شدند: آلمان از سوی آمریکا، شوروی، بریتانیا و فرانسه اشغال شد و ژاپن از سوی ایالاتمتحده. قدرتهای اشغالگر بر اساس تصویر و نگاه خود این کشورها را اصلاح کردند و این اصلاح یعنی حرکت ژاپن و آلمان و بخش در کنترل شوروی (که آلمان شرقی نام گرفته بود) به سوی دموکراسی. تقریبا، ربع قرن بعدتر، آلمان و ژاپن در زمره معدود نمونههای موفق از آن چیزی قرار گرفتند که امروز به آن «تغییر رژیم» میگویند؛ تغییر رژیمی که چاشنی اش ملت/ دولتسازی است. آلمان در جنگ جهانی اول در معرض بدرفتاریهای زننده بود و چنین رویکردی به مغلوب شدگان پس از جنگ جهانی اول میتوانست پیامدهایی داشته باشد. تحقیر و مشکلات اقتصادی به ایجاد محیطی از پوپولیسم و ناسیونالیسم رادیکال کمک کرد که فضایی سیاسی برای هیتلر و حامیانش فراهم آورد. بیتردید، رگههایی از این اندیشه وجود داشت تا از آنچه که تجدید حیات ملی در این کشور نامیده میشد دوری شود؛ تجدید حیاتی که نشاندهنده گرایشات اقتدارگرایی در داخل و فتنهجویی در خارج بود.
ارسال نظر