آیا برای زندگی معقول تئوری داریم؟

اگر فردی طی چند دهه زحمت و نوآوری به ثروت برسد، طبعا هیچ مشکلی ندارد، حتی اگر به پول کلان رسیدن هدف او باشد. اگر شخصی در اثر توانایی و مهارت به مقامی برسد و از این طریق ناخواسته به شهرت هم دست یابد، اشکالی نخواهد داشت. این وضعیت، زمانی پدید می‌آید که افراد به این تلقی برسند که ضرورتی ندارد عجله کنند و فرصت برای همه، کم و بیش وجود دارد. به عبارت دیگر افراد میان خواسته‌‌‌های انسانی خود از یک طرف و شرایط واقعی جامعه از طرف دیگر، چه توازنی برقرار می‌کنند؟ انسان‌ها در هر جامعه‌ای، شرایط بیرونی را رصد می‌‌کنند و همیشه درحال انطباق هستند. آن شرایط بیرونی و واقعیت‌‌‌های مناسبات بیرونی است که شخصیت سالم، نیمه‌سالم و ناسالم را شکل می‌‌دهند. خاطرم هست در محیط دانشگاه، فردی را می‌‌شناختم که صبح سه‌‌‌شنبه‌ها در جلسه‌ای در دولت شرکت می‌‌کرد. او یکشنبه به بعد صورت خود را اصلاح نمی‌‌کرد تا آنکه سه‌‌‌شنبه صبح، ته‌‌‌ریشی داشته باشد. چهارشنبه که به دانشگاه می‌آمد صورت خود را اصلاح می‌‌کرد و تا یکشنبه بعد، شخصیت واقعی خود را داشت. اگر ابعاد این مورد را کلینیکی مورد ارزیابی قرار دهیم، ده‌‌ها بُعد از خود، جامعه و آینده را می‌‌توانیم استخراج کنیم. در جامعه ما اگر فردی بخواهد دیده شود و یا افزوده‌ای مانند مال، مقام، شهرت، مدال، جایزه، تجلیل، پاداش و امثالهم کسب کند، چاره‌ای جز نزدیک شدن به مدارهای دولتی و قدرت ندارد. کریم عبدالجبار در بسکتبال، محمدعلی کلی در بوکس و استیو جابز در تکنولوژی به پول و شهرت و جایگاه جهانی و تاریخی رسیدند و در عین‌‌ حال هیچ نیازی به تایید دولت آمریکا، دستگاه هیات حاکمه آمریکا و سناتورها نداشتند. در سال حدود دو میلیارد دلار از طرف افراد و موسسات خصوصی به دانشگاه‌ هاروارد جهت تحقیق و توسعه برنامه‌ها اعطا می‌‌شود. در خلال این امکانات، شخصی مانند ساموئل ‌هانتینگتون، کتابی در مورد سیاست خارجی آمریکا می‌‌نویسد که مجموعه دولتی، سیاسی، حاکمیتی و امنیتی آمریکا برای چند سال تحت‌‌‌الشعاع این کتاب قرار می‌‌گیرد. این رابطه دو طرفه میان جامعه و حکومت، حداقل زمینه‌های نوآوری و سپس رشد را فراهم می‌‌سازد. به درون ذهن شخصی که سه‌‌‌شنبه‌‌‌ها صبح به جلسه دولت می‌‌رفت برگردیم. اگر او بخواهد نظرات خود را مطرح کند باید به اینگونه جلسات راه پیدا کند. اول باید اندرونی شود بعد شاید سخنان او مورد توجه قرار گیرد. چه بسا زندگی او و حتی ظاهر او از استدلال‌‌ها و اعتبار سخنان او به مراتب بااهمیت‌تر باشد. اگر بخواهد پروژه تحقیقاتی بگیرد تا سخنان و یافته‌‌‌های خود را منتشر کند باید سراغ موسسات دولتی برود چون پدیده‌ای به نام موسسات خصوصی علمی که اثرگذار باشند و مورد اعتنای دولتی‌‌ها قرار بگیرند، وجود ندارد. اگر بخواهد سخنرانی کند باید لابه‌لای سخنان خود، باورهای دولتی‌‌ها را حتی به‌صورت تزیینی هم شده، بگنجاند تا بتواند چند نکته‌ای مطرح کند و ضمنا تا اندازه‌ای مورد توجه قرار گیرد. البته این در شرایطی است که این فرد چه در جلسه، چه در متن و چه در سخنرانی حرفی برای گفتن داشته باشد. اما اگر هدف او، پول درآوردن و شهرت باشد، انطباق تدریجی با دولت مقصود خواهد بود. فکر و اندیشه و نوآوری در پروسه‌ای به طرف خنثی شدن می‌‌روند. اتفاقی که در مجموعه جامعه می‌افتد این است که تقریبا همه از هنرمند، موسیقیدان، کارآفرین، نویسنده، دانشگاهی، مهندس، پزشک و عموم طیف اجتماعی درحال انطباق با شرایط و مقتضیات دولتی هستند به‌طوری‌که سخن و نگاه و عمل آنها حساسیت‌برانگیز نباشد. هنگامی که بوش پسر در سال ۲۰۰۳ تصمیم گرفت به عراق حمله کند، از فرانسه، آلمان و انگلستان درخواست همکاری کرد. انگلستان پذیرفت. آلمان و فرانسه هر دو این‌گونه پاسخ دادند: جریان مسلط در افکار عمومی ما ضدجنگ است و ما نمی‌‌‌توانیم مشارکت کنیم. رابطه فکری و فلسفی میان خواسته‌‌‌های دولت و جامعه در جهان سوم و کشوری مانند آلمان به‌صورت زیر قابل ترسیم است:

در جهان سوم رابطه میان دولت و جامعه دوطرفه نیست؛ دو دایره غیرمتداخل است. هرکدام کار خودشان را می‌کنند. آنهایی که در جامعه به‌دنبال پول و مقام و شهرت هستند، حال واقعی یا مصنوعی، از فضاهای دولتی برای اهداف خود بهره‌برداری می‌‌کنند. میان دولت و جامعه، قرارداد اجتماعی که به هم وصل شوند و روابط متقابل و اثرگذاری‌‌‌های متقابل وجود داشته باشد بسیار محدود است. فلش ازسوی دولت به جامعه است. در مقابل در آلمان، یورگن ‌هابرماس ظهور می‌‌کند و اندیشه‌های خود را در راهروهای قدرت می‌‌برد و بر محاسبات و معادلات دولتی‌‌ها اثر می‌‌گذارد چون میان ‌هابرماس (جامعه) و آنگلا مرکل (دولت)، پدیده‌ای به نام آلمان، اعتبار آلمان، کارآمدی آلمان، ثروت آلمان، آینده آلمان و فلسفه زندگی آلمانی وجود دارد. حلقه وصلی میان جامعه و دولت وجود دارد. در جهان سوم، دولت و جامعه یکدیگر را رها می‌‌کنند و هریک به فکر خویش است و سر فرصت از هم استفاده می‌‌کنند. در نظر داشته باشیم در سال ۱۷۶۲ (۲۵۷ سال پیش) ژان ژاک روسو در رساله‌ای مفصل، «قرارداد اجتماعی» را نوشت تا راهروهایی بین دولت و جامعه ایجاد کند. همین‌طور توجه داشته باشیم که خروج انگلستان از اتحادیه اروپا با این تقسیم‌بندی بسیار نزدیک ۹/ ۵۱ درصد موافق و ۱/ ۴۸ درصد مخالف تحقق یافت.  آنچه باعث رنگ عوض کردن، فرصت‌طلبی و چندشخصیتی شدن افراد می‌‌شود، فقدان فضای مشترک فکری برای اثرگذاری‌‌‌های متقابل میان جامعه و دولت برای اهداف کلان است. یا اینکه حداقل دیالوگی میان دولت و جامعه برای دستیابی به قرارداد اجتماعی وجود داشته باشد. این همان تئوری برای زندگی کردن است: تعدد راهروها میان دولت و جامعه؛ توجه دولت به خواسته‌‌‌های جامعه و دوطرفه کردن فلش‌‌ها میان دولت و جامعه. سینوسی بودن عملکرد نهاد دولت در تاریخ ایران به موجب همین یک‌طرفه بودن فلش ازسوی دولت به جامعه است. منحنی سالم آن است که با یک شیب ملایم رو به بالا باشد و نه آنکه مرتب در فراز و نشیب و حالت سینوسی قرار داشته باشد. نه پول درآوردن منفی است و نه پست و مقام مذموم. بلکه روش دستیابی به آنها اهمیت دارد. چرا رانت قاعده می‌‌شود؟ چون روش‌‌‌های سالم و غیردولتی برای ثروتمند شدن، مشهور شدن و اعتبار پیدا کردن محدود است. زمانی سالم‌سازی تحقق می‌‌پذیرد که دو دایره دولت و جامعه در مدار دایره‌ای بزرگ‌تر به‌عنوان قواعد و قرارداد اجتماعی قرار گیرند و هریک وظایف خود را انجام دهند. طراحی و تنظیم، مکتوب کردن و رعایت کردن آن قواعد کار سهلی نیست. تا آن قواعد تنظیم نشوند و از تجربه بشری برای تنظیم آنها بهره‌برداری نشود، تئوری زندگی ما بر محور ناکارآمدی و اتلاف زمان و انرژی خواهد چرخید. تئوری رشد جامعه و تئوری رشد دولت در سایه قرارداد اجتماعی است.

 

02-03