استراتژی آمریکا نسبت به ایران

گستردگی سرزمینی، کوهستانی بودن سرزمین، روحیه تقابلی و فراموش نکردن گذشته، کار نظامی با ایران را سخت می‌کند و نه تنها کشمکش حل نمی‌شود، بلکه تقابل را وارد مسائل جدید سیاسی می‌کند. ایران خیلی ضعیف نیز در میان مدت می‌تواند به نفع روسیه و شاید چین و در نتیجه بر خلاف منافع غرب باشد. بنابراین، به نظر می‌رسد مادامی که از جانب ایران تحریکی صورت نپذیرد، راه‌حل نظامی برای حل و فصل اختلافات سیاسی، مدنظر آمریکا نباشد. ماندن در برجام نیز، ظاهر روابط سیاسی با اروپا و به اصطلاح «جامعه بین‌الملل» را حفظ می‌کند و بهانه تقابل نظامی با برنامه هسته‌ای را از واشنگتن می‌گیرد. علاوه بر این، راه‌حل نظامی، زمانی موثر است که اختلافات سیاسی را حل کند. ریشه اختلافات ایران و آمریکا، از نوع فکری-فلسفی است. برنامه هسته‌ای ظاهر قضیه است. در صورت برخورد نظامی با این اختلاف فکری، مساله در کوتاه‌مدت حل می‌شود اما تضاد اصلی به طرف زیرزمینی شدن می‌رود.

در مقیاسی کوچک‌تر، تضاد میان ایران و آمریکا از نوع تقابلی بود که در جنگ سرد میان مسکو و واشنگتن برقرار بود. اندیشه‌ها و استراتژی‌های جورج کنان، روس‌شناس مشهور آمریکایی بود که راهبرد غرب نسبت به کرملین، شوروی و کمونیسم را طراحی کرد. کنان معتقد بود مقابله با شوروی و کمونیسم راه‌حل نظامی ندارد. شوروی و آنچه بر آن حاکم است، ریشه تاریخی دارد.کنان سیاستمداران آمریکایی را طی دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ دعوت به صبر، رهیافت بلند مدت با یک راهبرد متکی به سد نفوذ (Containment) نظامی، سیاسی و اقتصادی کرد.

کنان اعتقاد داشت مشکلات شوروی ریشه در درون خود دارد و آمریکا باید آن ریشه‌ها را علنی کند. او در نوشته‌های خود به کرات از فعل Frustrate یا به ستوه آمدگی استفاده می‌کند. تشدید تضادها و تحدید نظامی-اقتصادی مبنای تفکرات Kennan در برخورد با مخالفان ایدئولوژیک آمریکاست. به نظر می‌رسد استراتژی آمریکا نسبت به ایران به شدت تحت‌تاثیر این راهبرد‌های قدیمی Kennan

است. چه آن‌هایی که اعتقاد به تعامل با ایران داشتند (کلینتون و اوباما) و چه آنهایی که تقابل را در پیش گرفتند(بوش پدر، بوش پسر و ترامپ) همگی با زیر بناهای تشدید تضادها، به ستوه آوردن و تحدید نظامی-اقتصادی عمل کردند. بسیاری معتقدند که دستگاه دیپلماسی آمریکا، جورج کنان دومی که چنین میراث تئوریکی برای سیاست خارجی آمریکا به جا گذاشته باشد، عرضه نکرده است.

از ۱۳۷۸ به بعد رفتار آمریکا نسبت به ایران، عموم نمادهای کنان را دارد. تمام دولت‌های آمریکا در تعریفی که از ماهیت جمهوری اسلامی دارند مشترک هستند. تفاوت میان کلینتون با ترامپ، درصد‌بندی فشار است کما اینکه تفاوت نیکسون و ریگان نسبت به شوروی و کمونیسم، درجه فشار آنها بود. در متون تخصصی سیاست خارجی، آمریکایی‌ها سه نوع نتیجه برای آنهایی که در مقابلشان قرار می‌گیرند را تعریف کرده‌اند که در قالب رومانی، شوروی و چین در زیر بحث می‌شود:

الف: رومانی. ظهور گورباچف در شوروی در سال ۱۹۸۵ و سخنان نوین او، ناخودآگاهِ مردم رومانی را به آگاهی تبدیل کرد. حزب کمونیست رومانی، ۴۲ سال بر آن کشور حکم راند و نتایج گسترده این حکمرانی، ناکارآمدی و فساد گسترده بود. در جولای ۱۹۸۹، یک کشیش در شهر Timisoara که ساکنان آن اقلیت مجاری بودند، طی یک سخنرانی که به سرعت به گوش همه رومانیایی‌ها رسید، پرده از جزئیات فساد و نا کارآمدی در کشور برداشت. این کشیش مجاری Laszlo Tokes، بلافاصله به یک روستا تبعید شد ولی موج تظاهرات، اعتصابات و اعتراضات، کل رومانی را در برگرفت. در مدت شش ماه، بحران رومانی به آنجا رسید که چائوشسکو، رئیس حزب کمونیست رومانی در حین فرار دستگیر شد و بلافاصله محاکمه و پس از سه روز در روز کریسمس در ۲۵ دسامبر ۱۹۸۹ اعدام شد.

تجربه رومانی سه نکته حائز اهمیت دارد:

۱) عموم مردم، ریشه مشکل را در شخص چائوشسکو و همسر او Elena تفسیرکردند و حذف آنها را سر آغاز حل مشکلات می‌دانستند.

۲) دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رومانی نیز در ناخودآگاه خود، دو فرد مزبور را مسوول نارسایی‌ها می‌دانستند و آغاز اعتراض آنها هم محتاج یک جرقه بود تا دستگاه اداری و امنیتی کشور نیز به مردم بپیوندد.

۳) مردم رومانی ۴۲ سال شرایط سخت و محرومیت را تجربه کرده بودند و دستگاه امنیتی، تجربه مقابله با حجم گسترده اعتراضات را نداشت و تسری پیدا کردن تظاهرات و اعتراضات، آنها را غافلگیر کرده بود و چون مردم، شخص را هدف قرار داده بودند، حذف آنها نه‌تنها سهل بلکه موجب از هم پاشیدن سیستم کمونیستی شد.

ب) شوروی. برخلاف رومانی، مردم شوروی در برابر خود یک سیستم تنومند سیاسی، امنیتی و اقتصادی با توانمندی‌های قابل توجه تکنولوژیک می‌دیدند. بخش‌هایی که در درون و اطراف حاکمیت زندگی می‌کردند از امکانات ویژه‌ای برخوردار بودند ولی عامه مردم در محرومیت بودند به‌طوری که به‌عنوان مثال هر شهروند سالی یک جفت کفش دریافت می‌کرد و نیز مدت هفت سال باید در انتظار تحویل یک اتومبیل مسکوویچ می‌ماند. این درحالی بود که هیات حاکمه نه‌تنها شاهانه زندگی می‌کرد بلکه اکثریت در سواحل دریای سیاه، ویلاهای اختصاصی خود را داشتند. کانون حاکمیت ۲۵ نفره Politburo، بخش‌های قابل‌توجهی از دستگاه حزبی، امنیتی، نظامی و علمی- تکنولوژیک را نمک گیر کرده بود. ظهور گورباچف تناقضات ساختاری شوروی را برملا کرد و تداوم آن را زیر سوال برد. شوروی ۱۰ هزار موشک قاره پیمای هسته‌ای داشت ولی از تامین مواد غذایی شهروندان خود ناتوان بود. به قول مورخ سرشناس Paul Kennedy، شوروی نتوانست میان تعهدات حفظ سیستم و پاسخگویی مدنی، توازن ایجاد کند. مردم از فساد و ناکارآمدی و تبعیض آگاه بودند ولی عده بسیاری از این وضعیت منتفع می‌شدند.

تجربه شوری سه نکته حائز اهمیت دارد:

۱) مردم، سیستم را مقصر می‌دانستند نه افراد را و قیام علیه یک سیستم سخت‌تر از قیام علیه افراد است.

۲) گورباچف اختلافات درون حاکمیت را به سطح اجتماعی و عمومی تسری داد و جامعه روس برای همراهی با او به سوی تشکل و سازماندهی روی آورد به‌طوری که طی سه سال پس از ظهور گورباچف، حدود ۲۰۰ هزار تشکل، اعلام موجودیت کرده بود. گورباچف به تدریج دچار یک تناقض بنیادی شد، چون از یک طرف رئیس Politburo بود، یعنی رئیس حزب حاکم و از سوی دیگر، طرفدار مطالبات عامه مردم.

۳) این وضعیت مبهم با کش‌وقوس‌های فراوان به ظهور افرادی مانند یلتسین مساعدت بخشید که خواستار یک‌طرفه شدن مسائل شدند و نهضت رفرم گورباچف را نافرجام دانسته و خواستار تغییر سیستم شدند. تجربه شوروی، تجربه‌ای تدریجی و فرسایشی در تغییر سیستم و مبارزه با فساد و ناکارآمدی بود.

پ) چین. ۲۲ سال حاکمیت حزب کمونیست چین از سال ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۱، فقر، محرومیت، حاشیه‌نشینی، ناکارآمدی و فساد را به ارمغان آورد. در سال ۱۹۷۱ چوئن لای، بر خلاف مائو که هیچ تجربه جهانی‌ای نداشت، زمینه‌های گفت‌وگوی درون حزبی را فراهم کرد. چین از دو سو دچار بحران بود: ۱- ناکارآمدی و فقر و محرومیت داخلی و ۲- تهدید‌های مرزی و سیاسی شوروی، رقیب کمونیستی‌اش.

چوئن لای که تجربه زندگی و تحصیل در ژاپن، انگلستان و فرانسه در دهه بعد از جنگ جهانی اول را داشت، فردی به مراتب پیچیده‌تر و شهری‌تر از مائو بود. با بیماری مائو از سال ۱۹۷۰، چوئن لای توانست مدیریت فکر و سیاست‌گذاری درون حزب کمونیست را در دست گیرد. او معمار سیاست همزیستی مسالمت‌آمیز با غرب بود که سفر تاریخی نیکسون را به چین در سال ۱۹۷۲ معماری کرد. کیسینجر که طرف مذاکره چوئن لای طی چندین دوره بود، او را نماینده کل حاکمیت چین می‌دانست که در ذهن خود، حدود و ثغور مذاکره را یک تنه با آمریکا و کیسینجر پیش برد. چوئن لای در سال ۱۹۷۶ فوت کرد و مدیریت اندیشه‌های او به دنگ شیائو پینگ سپرده شد. عادی کردن رابطه با آمریکا، بحران خارجی چین با شوروی را حل کرد و از سال ۱۹۸۰ به بعد چینی‌ها به مدیریت اوضاع داخلی و کاهش بحران‌های اقتصادی، اجتماعی و ناکارآمدی و فساد پرداختند.

تجربه چین سه نکته حائز اهمیت دارد:

۱) حاکمیت چین از گستردگی فساد و ناکارآمدی آگاه بود، ولی اختلافات درونی خود را به جامعه تسری نداد. رهبران چین با تاثیرپذیری از فرهنگ و نظام باور‌های کنفوسیوسی، در درون حزب کمونیست با یکدیگر بحث کردند و به اجماع رسیدند. مریضی مائو در اوایل دهه ۱۹۷۰ و مرگ او در نیمه آن دهه، کاریزمای حاکمیتی را از میان برد و زورآزمایی میان فراکسیون‌های درون حاکمیت برای رسیدن به قدرت به راه افتاد. مردم پس از مائو با سیستم روبه‌رو بودند، نه فرد.

۲) چینی‌ها هیچ‌گاه به اندازه روس‌ها کمونیست نشدند و سایه سنگین ناسیونالیسم چینی و مکتب کنفوسیوس بر کمونیسم وجود داشت. حزب کمونیست، چین را بالاتر از ایدئولوژی قرار داد. ایدئولوژی را تفسیرپذیر ولی فقر چین را غیرقابل تحمل می‌دانست. حزب کمونیست، اختلافات درون خانوادگی را به جامعه منتقل نکرد و مسوولان چینی با مردم عموما با یک منطق و متد تعامل کردند. حزب کمونیست، فراکسیون‌های متعددی داشت و رهیافت‌ها نسبت به بحران‌ها متفاوت بودند، ولی عموما بیرون از حزب می‌گفتند و می‌نوشتند حاکی از وحدت بیان و هدف و ملیت و سرزمین بود؛

۳) حزب کمونیست چین با استفاده از فضیلت ابهام که در فرهنگ چینی وجود دارد و می‌توان چند سویه با الفاظ کار و بازی کرد، نه تنها تاکتیک‌ها بلکه استراتژی‌ها را تغییر داد و حتی در تفاسیر خود از کمونیسم و منافع ملی چین، به سوی تغییر پارادایمیک رفت. چین سیاست خارجی را تغییر مسیر داد و ورود به نظام اقتصادی و سیاسی بین‌الملل را یک ضرورت استراتژیک برای آینده مردم چین قلمداد کرد. وقتی درون حاکمیت این توافق حاصل شد، عملیاتی و عمومی کردن آن نیز سهل بود. چین در برخورد با بحران فساد و ناکارآمدی و فقر، هم تاکتیک و هم استراتژی‌های خود را تغییر داد، ولی از اینها مهم‌تر ظرفیت تغییر اندیشه‌ها را نیز داشت زیرا معتقد بود تامین منافع یک کشور تابع شرایط است و نه ایدئولوژی. چین ساختار سیاسی خود را حفظ کرد و دچار ساختارشکنی‌های رومانی و شوروی نشد و به یک ابرقدرت اقتصادی، نظامی از طریق همکاری و تعامل دست یافت. هرچند ایران از منظر سطح قدرت در مقام چین یا شوروی نیست، ولی بازیگری پیچیده و انعطاف‌پذیر است. رفتار شناسی حاکمیت و مردم ایران سهل نیست. آمریکایی‌ها، مبانی نظری Kennan را نسبت به ایران Operationalize (عملیاتی یا اجرایی) کرده‌اند و می‌کنند. اما نسبت به نتایج آن صرفا سناریو‌سازی می‌کنند. این سناریوها هم بازه زمانی گسترده و هم متغیر‌های مجهول فراوان دارند و هم در یک ساختار درختی، تابع راهبرد‌های خرد هستند. در هر صورت، منطق سیاست آمریکا روشن است: ضعیف کردن تدریجی ایران، جلوگیری از افزایش منابع مالی ملی، منع سرمایه‌گذاری خارجی، به تعویق انداختن توسعه ملی، تشدید ناکارآمدی‌ها و Operationalize کردن رهیافت Frustration که توسط Kennan نسبت به شوروی طراحی شده بود. نتیجه عملی سیاست آمریکا در دوران جنگ سرد این بود که قدرت نظامی آمریکا گسترش یافت، بر اروپا مسلط شد و در هر نقطه‌ای از جهان با کمونیسم رقابت کرد.

نتیجه راهبرد فعلی آمریکا نسبت به ایران: تسلط بر اعراب، توانمندتر کردن قدرت نظامی و اقتصادی اسرائیل، فروش اسلحه، به حاشیه راندن موضوع فلسطین، تعویق بازسازی سوریه، مجبور کردن کشور‌های عربی به برون‌سپاری امنیت ملی خود و تزریق درآمد‌های نفتی آنان به Research&Development در بخشIT و Artificial Intelligence (هوش مصنوعی) آمریکا. موضوع قدرت سه قسمت دارد: کسب قدرت، حفظ قدرت و بسط قدرت. مورد سوم به مراتب پیچیده‌تر از موارد اول و دوم است. جنگ تعرفه‌ها، تحریم روسیه، استراتژی مقابله با ایران، همکاری با هند و افزایش قدرت نظامی در راستای بسط قدرت آمریکا است.

 

دکتر محمود سریع‌القلم 

استاد دانشگاه شهید بهشتی