فریادهای بیجواب یک دیو
گرندل خود را اسیر در جهانی ماشینوار و بیمعنا میبیند، «عریان زیر دستگاه سرد ستارگان» و در این میان فقط آدمها هستند که او را به خود جذب میکنند: آدمها «ذهن» دارند و معنا میسازند. اما او، به خاطر تفاوت ترسناکی که با آدمها دارد، محکوم به انزواست. گرندل به زبان آدمها حرف میزند و کلامش عجیب رساست؛ اما در ادای کلمات مشکل دارد و پیش از آنکه بتواند با آدمها ارتباط برقرار کند، آنها را به وحشت میاندازد. او به طرز وسواسگونهای رفتارهای آدمها را میپاید و به حرفهایشان گوش میدهد، اما کاملا مطرود و منفور است.
در سراسر رمان میبینیم که گرندل در حال پچپچ کردن با خود است. فصل دوم این طور آغاز میشود: «حرف زدن، حرف زدن، تنیدنِ افسونی، پوسته رنگپریدهای از کلمات که مانند تابوتی احاطهام میکند. به زبانی که دیگر کسی آن را نمیفهمد. به هر کجا که میخزم پچپچ و غُرغُری جلوتر از خودم میفرستم، مثل اژدهایی که راه خود را از میان پیچکها و مِه میسوزاند و پیش میرود.» (اشارهای که در اینجا به اژدها میشود ربط پیدا میکند به دیدار گرندل با اژدها در فصل پنجم که از تاثیرگذارترین قسمتهای کتاب است.) گرندل بیگانهای است که یکه و تنها در عالَم چیزها را مشاهده میکند و با خودش پچپچ میکند و گاهی به سمت آسمان نعره میزند، بی آنکه پاسخی دریافت کند.
گرندل به ناچار خود را در نقش دشمن آدمها قرار میدهد تا شاید به این طریق معنایی به وجودش بدهد؛ اما در دوازدهمین سال «نبرد احمقانه»اش همچنان دچار ملال عذابآوری است. از همین رو است که با آمدن بیوولف، خوشحال میشود که «بازی کاملا جدیدی» پیدا کرده، غافل از اینکه بیوولف همان قهرمانی است که سرنوشت محتوم او را رقم خواهد زد.
ارسال نظر