هر کتابی، هر متنی، ساحتی دارد که در همان برخورد اول به ما علامت میدهد که باید چطور با آن روبهرو شویم؛ اگر اصلا بخواهیم بخوانیمش. رمان «گرندل» از همان جمله اول مرا گرفت؛ یا شاید بهتر است بگویم به سینهام زد و به عقب پرتم کرد که «هان، حواست را جمع کن، آدمیزاد!» صدای پرهیبت گرندل بود، موجودی نیمهانسان نیمهدیو، صدایی بیپرده که قرار نبود نوازشم کند و نازم را بکشد. با این حال، چه سِحر و جاذبهای داشت! «خوب است، حالا گوشت را نزدیک بیار و خوب گوش کن.»