نظریه «برخورد تمدنها» و منتقدانش
لیبرالدموکراسی؛ پایان تاریخ؟
آرنولد توینبی (Arnold J. Toynbee) تاریخنگار برجسته بریتانیایی، تمدنها را بهعنوان واحدهای زنده تاریخی معرفی میکند که بر اساس الگوی «چالش و پاسخ» (Challenge and Response) رشد یا افول مییابند.
توینبی در مقالهای با عنوان «برخورد میان تمدنها»، به این نکته اشاره میکند که تمدنها در طول تاریخ ناگزیر با یکدیگر تماس، رقابت و گاه تقابل داشتهاند.
توینبی به احیای مجدد اسلام اشاره کرد و درباره ظرفیت تمدن اسلامی برای بازگشت به صحنه تاریخ سخن گفت. او معتقد بود که غرب، پس از سلطه چند قرنی، ممکن است با تمدنهایی روبهرو شود که هویت فرهنگی و دینی خود را بازیافتهاند.
هرچند توینبی نگاه کاملا تقابلی نداشت، اما تحلیل او از «برخورد تمدنها» بستری فکری فراهم کرد که بعدها توسطهانتینگتون صورتبندی سیاسیتری یافت.
ساموئل پی.هانتینگتون در تابستان ۱۹۹۳، مقالهای با عنوان «The Clash of Civilizations» در مجله Foreign Affairs منتشر کرد که واکنشهای گستردهای را در محافل دانشگاهی و سیاسی برانگیخت. او بعدها این مقاله را در قالب یک کتاب (۱۹۹۶) بسط داد. در واکنش به نظریه «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما،هانتینگتون استدلال کرد که تاریخ نهتنها پایان نیافته، بلکه وارد مرحلهای جدید از منازعه شده است؛ مرحلهای که در آن تمدنها جایگزین ایدئولوژیها بهعنوان بازیگران اصلی تعارض خواهند شد.
به باورهانتینگتون، تفاوتهای میان تمدنها ریشه در تاریخ، دین، زبان، ارزشها و نهادهای اجتماعی دارد. این تفاوتها برخلاف اختلافات سیاسی یا اقتصادی، عمیق و دیرپا هستند و بهسادگی قابل حل یا سازش نیستند.
جهانیشدن، ارتباطات فشرده و مهاجرتهای گسترده، تماس میان تمدنها را افزایش داده و در نتیجه، آگاهی از تفاوتها و حساسیتها را تشدید کرده است. نوسازی اقتصادی و تحول اجتماعی، انسانها را از هویتهای سنتی جدا کرده است. در چنین شرایطی، دین و تمدن بهعنوان منابع هویتی جایگزین ایدئولوژیهای مدرن میشوند. غرب با سلطه سیاسی، اقتصادی و فرهنگی خود، از یکسو موجب واکنش و مقاومت سایر تمدنها شده و از سوی دیگر، آگاهی تمدنی آنان را تقویت کرده است.هانتینگتون معتقد است که ویژگیهای فرهنگی، برخلاف سیاست و اقتصاد، کمتر قابل مصالحهاند و همین امر احتمال درگیری را افزایش میدهد. رشد بلوکهای اقتصادی منطقهای که غالبا بر پایه اشتراکات فرهنگی شکل میگیرند، خودآگاهی تمدنی را تقویت میکند. هانتینگتون تمدنهای زنده جهان را به هفت یا هشت تمدن بزرگ تقسیم میکند و خطوط گسل میان آنها را کانون منازعات آینده میداند: تمدن غربی، تمدن اسلامی، تمدن کنفوسیوسی (چینی)،تمدن ژاپنی، تمدن ارتدوکس (روسی–اسلاوی)، تمدن آمریکای لاتین و تمدن آفریقایی. به باور او، خطرناکترین خطوط گسل، میان تمدن غربی و تمدن اسلامی و نیز میان غرب و تمدن کنفوسیوسی قرار دارد.
یکی از محوریترین بخشهای نظریههانتینگتون، تاکید بر «احیای اسلامی» است. او معتقد است که پس از فروپاشی کمونیسم، غرب بهدنبال «دیگری» جدیدی برای تعریف هویت و امنیت خود بوده و اسلام بهعنوان یک تمدن پویا و جمعیتی، در این جایگاه قرار گرفته است. بنا به باورهانتینگتون اسلام تنها تمدنی است که سابقه درگیری طولانیمدت با غرب دارد؛ رشد جمعیت در جوامع اسلامی، پویایی اجتماعی و سیاسی را افزایش داده است؛ پیوند میان دین و سیاست در اسلام، آن را از سکولاریسم غربی متمایز میسازد. از این منظر، بسیاری از درگیریهای منطقهای پس از جنگ سرد (از خاورمیانه تا بالکان) در چارچوب «خطوط گسل تمدنی» قابل تفسیرند.
نظریههانتینگتون با انتقادات گستردهای روبهرو شده است. منتقدان، از جمله ادوارد سعید، این نظریه را سادهانگارانه، ذاتگرایانه و زمینهساز سیاستهای تقابلی میدانند.
فرانسیس فوکویاما، فیلسوف و دانشمند علوم سیاسی آمریکایی ژاپنیتبار، در مقالهای با عنوان «پایان تاریخ» استدلال کرد که لیبرال دموکراسی بر جهان پیروز شده است. به اعتقاد او، لیبرال دموکراسی حاصل تکامل ایدئولوژیک بشر است و پس از پایان جنگ سرد، هیچ ایدئولوژی قدرتمندی توان رقابت با آن را نخواهد داشت. این نظریه در زمانی ارائه شد که نبردهای ایدئولوژیک میان شرق و غرب به پایان رسیده بود و اعتراضات ضدکمونیستی در سراسر اتحاد جماهیر شوروی در حال شکلگیری بود؛ از همین رو، نظریه فوکویاما با زمانه خود همخوانی داشت. این دیدگاه تصادفی نبود. در چارچوب ایدهآلیسم، هگل و مارکس نیز پیشتر به داشتن دیدگاههای «تمامیتگرا» متهم شده بودند. اصطلاح «پایان تاریخ» در واقع برگرفته از اندیشههای گئورگ ویلهلم فریدریش هگل است. هگل باور داشت: «تمام رفتارهای انسانی در دنیای واقعی، و در نتیجه، تمام تاریخ بشر، در یک حالت آگاهی به سر میبرد. این آگاهی ممکن است بهصورت صریح و خودآگاه نباشد، همانطور که ایدئولوژیهای سیاسی مدرن نیز چنین هستند، بلکه ممکن است در قالب دین، فرهنگ یا عادات اخلاقی جوامع ظهور کند. اما این آگاهی در بلندمدت ضرورت انکارناپذیر پیدا میکند و جهان مادی را از اساس با خود شکل میدهد.»
پس از او، الکساندر کوژو این ایده را گسترش داد و نوشت: «تلاش اولیه بشر برای به رسمیت شناخته شدن، دیالکتیک ارباب و برده، تسلط بر طبیعت و تغییر آن، مبارزه برای برابری حقوق و تضاد میان طبقه کارگر و سرمایهدار بود. اما در دولت جهانی و همگن، تمام این تناقضات از میان میروند و تمام نیازهای بشر برآورده میشوند. دیگر نیازی به جنگ و درگیری بر سر مسائل کلان نخواهد بود؛ بنابراین، نیازی به ژنرالها و سیاستمداران باقی نمیماند. در عوض، آنچه باقی میماند، فعالیت اقتصادی است.» مارکس نیز معتقد بود که تاریخ با کمونیسم جهانی به پایان خواهد رسید؛ جایی که استثمار انسان از بین میرود و مالکیت خصوصی لغو میشود. انسانها براساس توانایی خود کار میکنند و براساس نیازهایشان مصرف میکنند. اما فوکویاما و بسیاری از اندیشمندان دیگر دریافتند که «پایان مارکسیستی تاریخ» محقق نشده است.
نقد ادوارد سعید به نظریه هانتینگتون
سعید استدلال میکند که تمدنها واحدهای همگن نیستند و درون هر تمدن، تنوع و تعارضهای عمیقی وجود دارد. ادوارد سعید با اشاره به افزایش حضور مسلمانان در سراسر اروپا و ایالات متحده مینویسد؛ اروپا و آمریکا به ناگزیر خواهند پذیرفت که اسلام دیگر در حاشیه غرب نیست، بلکه در مرکز آن قرار دارد. اما چه چیزی در این حضور تا این حد تهدیدکننده به نظر میرسد؟ در ژرفای فرهنگ جمعی، خاطرات نخستین فتوحات بزرگ عربی - اسلامی نهفته است؛ فتوحاتى که در قرن هفتم آغاز شد و بنا به گفته مورخ مشهور بلژیکی، آنری پیرن، برای همیشه وحدت کهن مدیترانه را درهم شکست، سنتز مسیحی - رومی را نابود کرد و به پیدایش تمدنی تازه انجامید که تحت سیطره قدرتهای شمالی (آلمان و فرانسه) بود؛ ماموریت قدرتهای مدنظر پیرن از سرگیری دفاع از «غرب» در برابر دشمنان تاریخی - فرهنگی آن بوده است.
آنچه پیرن از قلم انداخت این بود که غرب در شکلگیری این خط دفاعی تازه، از انسانگرایی، علم، فلسفه، جامعهشناسی و تاریخنگاری اسلام بهره گرفت؛ اسلام از همان آغاز در درون این تاریخ حضور دارد. به باور سعید، نظریه «برخورد تمدنها» حقهای است شبیه «جنگ ستارگان»؛ بیش از آنکه به فهم انتقادیِ وابستگیهای متقابل زمانه ما یاری رساند، به تقویت غرور دفاعیِ خودبسنده کمک میکند.
با این حال، نفوذ سیاسی نظریههانتینگتون غیرقابل انکار است. بسیاری از تحلیلگران معتقدند که چارچوب فکریهانتینگتون بر سیاست خارجی ایالات متحده، بهویژه پس از حوادث ۱۱ سپتامبر، تاثیرگذار بوده است. نظریه برخورد تمدنها، چه بهعنوان یک ابزار تحلیلی و چه بهعنوان یک گفتمان سیاسی، نقشی مهم در شکلدهی به فهم غرب از نظم جهانی پس از جنگ سرد ایفا کرده است. این نظریه ریشه در اندیشههای تاریخی توینبی دارد، اما در آثارهانتینگتون به شکلی سیاسیتر و هنجاریتر صورتبندی شده است.
دوران جنگ سرد دوم؟
وقتی فرانسیس فوکویاما در سال ۱۹۸۹ از «پایان تاریخ» سخن گفت، بر این باور بود که لیبرالدموکراسی غربی بهعنوان آخرین و کاملترین شکل نظام سیاسی بشر پیروز شده است. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، فروریختن دیوار برلین و گسترش شتابان جهانیسازی، همگی تصویری از جهانی ارائه میدادند که در آن منازعات ایدئولوژیک به پایان رسیده و نظم واحدی بر پایه ارزشهای لیبرال شکل گرفته است. اما تاریخ نهتنها پایان نیافت، بلکه مسیر تازهای در پیش گرفت. آنچه رخ داد، تحقق پیشبینی ساموئلهانتینگتون بود: ورود جهان به عصر «برخورد تمدنها».
تحولات و درگیریهای کنونی جهان، از جنگ اوکراین و بحران غزه گرفته تا تنشها در دریای چین جنوبی و مدیترانه، صرفا منازعات ژئوپلیتیک یا رقابتهای قدرتهای بزرگ نیستند. این رخدادها نشانههای شکافهای عمیق تمدنیاند؛ شکافهایی که ریشه در تفاوتهای فرهنگی، تاریخی، هویتی و ارزشی دارند. سلطه دیرینه غرب اکنون نهفقط از سوی دولتهای رقیب، بلکه از سوی جهانبینیهای بدیل، خاطرات تاریخی سرکوبشده و هویتهای تمدنی رقیب به چالش کشیده میشود. توصیف این وضعیت با عنوان «جنگ سرد دوم» بیش از حد سادهانگارانه است، زیرا واقعیت جهان امروز بسیار پیچیدهتر از بازتولید رقابت آمریکا و شوروی است.
جنگ سرد کلاسیک بر پایه تقابل دو ابرقدرت و دو ایدئولوژی مشخص شکل گرفته بود: سرمایهداری لیبرال در برابر کمونیسم. اما نظم جهانی کنونی چندپاره و چندقطبی است. ایالات متحده و متحدانش همچنان قدرتمندند، اما با یک رقیب ایدئولوژیک واحد مواجه نیستند. روسیه دیگر شوروی نیست و چین نیز، برخلاف گذشته، بهدنبال صدور انقلاب کمونیستی در مقیاس جهانی نیست. در عوض، بازیگران مختلفی با پیشینههای تمدنی متفاوت در پی تعریف نظم جهانی مطابق منافع و ارزشهای خود هستند. تفاوت مهم دیگر با دوران جنگ سرد، درهمتنیدگی اقتصادی قدرتهای بزرگ است. درحالیکه آمریکا و شوروی در دو نظام اقتصادی تقریبا جداگانه عمل میکردند، امروز چین و آمریکا بهشدت به یکدیگر وابستهاند و شبکههای عظیم تجاری آنها را به هم پیوند داده است. روسیه نیز، اگرچه در برخی حوزهها از غرب منزوی شده، اما با کشورهای جنوب جهانی روابط اقتصادی و راهبردی برقرار کرده است. اتحادها دیگر براساس تعهدات سخت ایدئولوژیک شکل نمیگیرند، بلکه سیال و مبتنی بر منافع ملیاند. این ویژگیها نشان میدهد که چارچوب تحلیلی جنگ سرد برای فهم جهان امروز کارآمد نیست. در جهان پس از جنگ سرد، تمدنهای غیرغربی نهتنها در حال بازتعریف هویت تاریخی خود هستند، بلکه بهتدریج در حال ایجاد همپیمانیهایی علیه غرباند. این همگرایی نه بر پایه اشتراک ایدئولوژیک، بلکه بر اساس منطق عملگرایانه «دشمنِ دشمن من، دوست من است» شکل گرفته است. حاصل این روند، شکلگیری نوعی ائتلاف غیررسمی اما موثر است که میتوان آن را «محور اقتدارگرایی» نامید؛ محوری که هدف آن تضعیف نفوذ جهانی تمدن یهودی - مسیحی غرب است.
این محور عمدتا از سه بلوک تمدنی تشکیل میشود. نخست، جهان اسلام که درگیر کشمکش میان اسلام سیاسی، حاکمیت ملی و منازعات فرقهای است.
دوم، چین که ترکیبی از اقتدارگرایی کنفوسیوسی و تمامیتخواهی کمونیستی را نمایندگی میکند و در پی سلطه اقتصادی و تمدنی، همراه با صدور الگوی حکمرانی خود است. سوم، روسیه که با تکیه بر حس تاریخی ازدسترفتن عظمت امپراتوری، سیاستی توسعهطلبانه در پیش گرفته، اما بهدلیل ریشههای مسیحیت ارتدوکس خود، جایگاهی دوگانه در نسبت با غرب دارد.
تقابل تازه با ماهیت تمدنی
این تقابل جدید ماهیتی تمدنی دارد و ارزشهایی چون آزادی فردی، دموکراسی و بازار آزاد را در برابر اقتدارگرایی، جمعگرایی و نظم دولتمحور قرار میدهد. با وجود تفاوتهای تاریخی و فکری میان چین، جهان اسلام، روسیه و حتی کرهشمالی، همه آنها در یک هدف مشترکاند: به چالش کشیدن برتری غرب و بازسازی نظم جهانی بر اساس الگوهای خود. در این میان، روسیه جایگاهی خاص دارد. این کشور بهطور کامل بیرون از تمدن غربی قرار نمیگیرد، زیرا میراث مسیحیت ارتدوکس و فرهنگ اروپایی آن با ارزشهای یهودی–مسیحی غرب همپوشانیهایی دارد. همین امر نوعی پارادوکس ایجاد میکند: روسیه از نظر ژئوپلیتیکی با غرب در تقابل است، اما از نظر تمدنی، امکان همزیستی یا حتی آشتی در آینده را کاملا از دست نداده است. تاریخ روابط اروپا و روسیه، از دوران پتر کبیر تا امروز، ترکیبی از همکاری و رقابت بوده و نشان میدهد که در کنار تضاد، ظرفیت تعامل نیز وجود دارد. تمدن غرب حاصل ترکیبی منحصربهفرد از اخلاق یهودی- مسیحی، سنتهای سیاسی و حقوقی یونانی - رومی و دستاوردهای فکری عصر روشنگری است. این ترکیب، چارچوبی تمدنی بر پایه فردگرایی، آزادی و جستوجوی آزاد حقیقت پدید آورده است. هرچند هیچ تمدنی بینقص نیست، اما غرب در طول تاریخ بیشترین دستاوردها را در علم، اقتصاد و ثبات سیاسی رقم زده است. در قلب تمدن غرب، مفهوم حاکمیت فرد قرار دارد. برخلاف جوامع جمعگرا که در آنها دولت، دین یا نخبگان حاکم سرنوشت انسان را تعیین میکنند، سنت غربی بر عاملیت فردی، خودمختاری اخلاقی و حق انتخاب تاکید دارد.
این دیدگاه ریشه در سنت یهودی - مسیحی دارد که مسوولیت اخلاقی فرد در برابر خدا را برجسته میکند. مسیحیت نیز با تاکید بر اراده آزاد و رستگاری فردی، این نگرش را تقویت کرد. از سوی دیگر، میراث یونانی - رومی عقلانیت سیاسی، قانونگرایی و مفهوم شهروندی را به غرب بخشید. اندیشه مشارکت سیاسی، حقوق قانونی و گفتوگوی عقلانی از دل همین سنت برآمد و در دوره رنسانس و روشنگری به شکل دولتهای قانونمند، تفکیک قوا و حقوق بشر جهانی نهادینه شد. عصر روشنگری مشروعیت قدرت را از اراده الهی یا وراثت به رضایت مردم منتقل کرد و آزادی بیان، مذهب و وجدان را به ارکان حکمرانی بدل ساخت.
شکلگیری صلح غربی
یکی از ویژگیهای تعیینکننده تمدن غرب، توانایی اصلاح درونی است. از اصلاح دینی پروتستان تا جنبشهای حقوق مدنی قرن بیستم، غرب بارها ارزشهای خود را بازنگری کرده و دامنه آزادیها را گسترش داده است. همین انعطافپذیری، منبع اصلی تابآوری غرب در برابر بحرانهای داخلی و خارجی بوده است.
یکی از برجستهترین دستاوردهای تمدن غرب، پایان جنگهای درونغربی است؛ پدیدهای که میتوان آن را «صلح غربی» نامید. اروپا قرنها صحنه جنگهای ویرانگر بود، اما پس از جنگ جهانی دوم تحولی بنیادین رخ داد. کشورهای غربی با درک هزینههای فاجعهبار جنگ مدرن، نظمی نوین بر پایه همکاری سیاسی، اقتصادی و امنیتی بنا کردند. نخست، سرمایهداری و رقابت اقتصادی جای فتح نظامی را گرفت. قدرت و ثروت دیگر از راه اشغال سرزمینها بهدست نمیآمد، بلکه از مسیر تجارت، نوآوری و رشد اقتصادی حاصل میشد. دوم، نهادهایی چون اتحادیه اروپا سازوکارهای حل مسالمتآمیز اختلافات را فراهم کردند و دشمنان تاریخی را به شرکای سیاسی و اقتصادی بدل ساختند. سوم، دموکراسی انگیزههای جنگ را کاهش داد، زیرا دولتهای پاسخگو به افکار عمومی، کمتر به ماجراجویی نظامی تن میدهند.
این «صلح غربی» در تضاد با بسیاری از مناطق دیگر جهان قرار دارد که هنوز درگیر منازعات داخلی و بحرانهای هویتیاند. همین تفاوت، یکی از خطوط اصلی برخورد تمدنها در جهان معاصر را شکل میدهد.
منابع:
N. Charron (۲۰۱۰), A post-Cold War empirical analysis of Samuel Huntington’s ‘Clash of Civilizations’ Theory.