اینجا اصفهان؛ زندگی با زایندهرود رفته!
اعداد روی سامانه برخط کنترل کیفیت هوای سازمان حفاظت محیطزیست میگوید هوای اصفهان آلوده است نیازی به سامانه البته نیست هرروزی که سر مان گیج میرود و حالت تهوع داریم میفهمیم شاید دوباره مازوت بیکیفیت سوزاندهاند. آخر مازوت هم طبقاتی است و مثل گز اصفهان اعلا و غیر اعلا دارد. آلودگی اصفهان، باعث شد در هفته اخیر دوباره مدارس ابتدایی تعطیل شوند.
شهر این روزها درهاله ای از دود و نگرانی مردم از بیماریهای قریبالوقوع فرورفته و آمار مراجعه شهروندان برای بیماریهای تنفسی، سردرد و سرگیجه به مراکز درمانی رقم قابلتوجهی است اما این آلودگی بیش از همه در بازار و میدان خود را به رخ کشیده و موازی با بالا رفتن قیمت دلار و بیبرقی بازارهای مهم اصفهان ازجمله نقشجهان را نیز به تعطیلی کشانده است.
دوشنبه خسته از قیمت دلار و جوانیمان که این روزها بهسرعت لحظهای دود میشود برای کاری به پاساژ کوثر میروم.۱۰ صبح است و پاساژ برق ندارند. مغازهدارها کلافهاند. به عادت اصفهانیها به این بیبرقی هم متلک میگویند و میخندند؛ اما خندههایشان عصبی است.
کمی صبر میکنم و بعد میگویم خریدم را از میدان نقشجهان انجام بدهم که هم فال است هم تماشا. خیابانها خلوت است و سریع سر از خیابانهای پشت میدان درمیآورم. خداراشکر برق هست و مغازهها بازند اما خبری از مشتری نیست.
کمی در مغازهها میچرخم و محو تماشای قشنگیهای میدان هستم که حس میکنم سرگیجه شدید دارم. چشمم به یک کافه کوچک نقلی میافتد که از اقبال من صندلی هم دارد...
مینا پشت دخل کافه ایستاده؛ سر حرف را باز میکنم. در میدان و در گوشهای از بازار باریستا و کافهدار است. اغراق نکنم کوچکترین کافه میدان یا دنیا را دارد که با سه قدم کوچک من هم تمام میشود.
سرم از آلودگی هوا گیج میرود و روی صندلی کنار کافه او که نامش صلح است، مینشینم. حالم را میفهمد. برایم دمنوش و کوکی خانگی میآورد و گپ میزنیم. میگویم چه شغل جالبی داری و چه جای خوبی کار میکنی. میگوید: چه فایده آنقدر هوا بد است که مردم در خانهماندهاند، بازار مرده و اینها که در حال تردد میبینی خود بازاریان هستند.
مینا سرفههای آسمی دارد و اسپری روی میز کافه! میگوید به خاطر هوا مشکل تنفسی پبدا کردهام.میگویم: چرا ماسک نمیزنی؟
با خنده تلخی میگوید: مردم اگر ببینند ماسک زدهام خیال میکنند بیماری ویروسی دارم و از کافهام خرید نمیکنند. میگویم امان از مردم.
از مینا جدا میشوم و وارد بازار طلای تفنگسازها میشوم. پیرمردها دورهم ایستادهاند، عصبانیاند و پچپچ میکنند؛ پچپچ درباره دلار است و هوایی که باعث شده توریست که هیچ، مشتری هم در بازار نباشد.
یاد بچگی میافتم. این بازار، چه بروبیایی برای خودش داشت. حالا برق طلاها و النگوهای گلدرشت بازاری هنوز توی ویترین بازار تفنگسازها هست اما از زن هایی که با چادرهای رنگووارنگ و مانتوهای اپل درشت پشت ویترین بودند و با خنده سرک میکشیدند و خرید میکردند، خبری نیست. اغراق نکرده باشم فقط خرازیها و جورابفروشها سرشان غلغله است.
به یکی از مغازهدارها میگویم چرا آنقدر جورابها بیکیفیت شده؟ پوزخند میزند. خانم خوبی؟ از فرنگ آمدهای؟ مردم پول خرید همین جورابهای ارزانقیمت بیکیفیت را هم ندارند.
سری به گز فروشی رسمی کرمانی بر بازار قیصریه میزنم. مغازهای که تا یادم هست از مشتری خالی نمیشد؛ حالا یک مسافر هم در آن نیست. از مغازهدار میپرسم چه عجب اینجا خلوت است، گنبد مسجد وعالیقاپو را نشانم میدهد. میگوید عالیقاپو را میبینی؟ میگویم نه! با لهجه اصفهانی میگوید من هم مدتهاست نه عالیقاپو را میبینم نه مشتری را میبینم.
نزدیک ظهر است و سرم گیج میرود. سریع خودم را به راسته فرشفروشها میرسانم. باورتان میشود فقط حمالهای فرش هستند که روی گاری چمباتمه زدهاند و فرشفروشهایی که زانوی غم بغل گرفتهاند...
آمدهام میدان که حالم خوب بشود اما پریشان باید بروم...
وارد مغازه حج یدالله میشوم و گوشت و لوبیا با دیزی میخرم که به خانه ببرم...
راستش جا میخورم. مغازه حج یدالله که همیشه دورتادور آدم و مسافر و بازاری نشسته بود حالا دو سه مشتری انگشتشمار دارد. گوشت و لوبیا و ترشی را میگیرم و راهی مشیرالدوله و پارکینگ خیابان حافظ میشوم...
تا حالا میدان را اینهمه غمگین ندیدهام.
درراه بازگشت یک کیف فروشی سنتی میبینم. میایستم به تماشا. جوانان عرضه صنایعدستی را با نیاز روز متحول کردهاند. رویه کفش ها، نقش کاشیهای مسجد شیخ لطفالله است. محو اینهمه زیبایی میشوم که پسر صاحب مغازه به دوستش میگوید: دارم مغازه را پس میدهم. خرج و دخلم نمیخواند. میخواهم توی جلفا کافه بزنم. میگویند پول پارو میکنی. از مغازه بیرون میزنم.
دختر جوانی در حال قلمزنی است. صدای قلمزدن اش توی بازار خالی میپیچد و سمفونی تک نفره هنر اصفهان را به نمایش عموم میگذرد
شهرم یک روز فقط زایندهرود کم داشت اما حالا هوا هم ندارد. البته جوانان زیادی در اصفهان نماندهاند، اغلب آنها هم دارند زبان انگلیسی و آلمانی. میخوانند که بروند یا رفتهاند. اشتباه نکنید؛ اینجا اصفهان است، زندگی با زاینده رود رفته!