روایت زندگی کودکان، با ترس دستگیری
وقتی ون سفید آمد
سامان اگر پول کافی به خانه نمیبرد، بهخاطر فشار معیشت از مادرش کتک میخورد و فرار میکرد. بعضی مواقع هفتهها از ترس کتکخوردن در اتوبوسهای بیآرتی میخوابید اما نه به خانه میرفت و نه حاضر بود به بهزیستی برود. سامان و برادرش همیشه اصرار دارند که باندی در کار نیست و درآمدشان را به مادرشان میدهند. سریال «شکیب» آزارشان میداد و واکنشهای مردم در خیابان که گفتهبودند به تو کمک نمیکنیم، چون اگر پول به تو بدهیم به «شکیب» میدهی، ناراحتشان کرده بود. وقتی ون سفید آمد، سامان در رستورانهای فرحزاد قدم میزد. غلغلهای در کسبه محل افتاد. نگران بچهها بودند و میخواستند به آنها اطلاع بدهند که فرار کنند. همه بچهها غیب شده و فرار کرده بودند. بچهها شنیده بودند نصیر ۱۵ ساله که در ترهبار میدان کاج وقتی ماشین شهرداری دنبالش کرد، در جوی افتاد و دستش شکست، حتی پول نداشت که دستش را گچ بگیرد. یا چند سال قبلتر که پسری ۱۷ ساله یک تکه آهن روی پایش افتاد و پایش قطع شد؛ بر اثر تعقیب و گریزی که توسط ماموران جذب و توسط فعالان حقوق کودک با نام دستگیری شناخته میشود.
بعد از اینکه ون بدون اینکه بچهای پیدا کند رفت، بچهها دور هم جمع شدند و خیلی عصبانی برای ما تعریف میکردند که از پدر فلان کودک برای اینکه آزاد شود، ۸۰۰ هزار تومن پول گرفتهاند. با نگرانی میگفتند بچهها را بدون پدر و مادر ردمرز میکنند. اگر چه که این خبر بچهها شایعه است، احساس ترسی که در آنها از بهزیستیای که قرار بود به آنها کمک کند ایجاد شده بود، راه کمک به آنها را میبست. البته احتمالا بچهها نمیدانستند که دولتها اجازه ردمرز هیچ کودکی بدون خانوادهاش را ندارند.
یکی از مسوولان بهزیستی هم اخیرا مصاحبه و به این قانون اعتراض کرده است. سامان بهخاطر ۲۰ هزار تومان، یک شب سرد در زمستان به درخت بسته شده بود؛ گرچه پدرش بهعنوان یک پناهجوی از جنگ فرار کرده، سالها در ایران کارگری کرده بود؛ کاری که به گفته وزیر کشور، نهتنها باعث بیکاری ایرانیان نشد، بلکه چون مشاغل سخت را با قیمت ارزان انجام میداد باعث گردش چرخ توسعه کشور شده بود. عاقبت، همه آن کارهای ارزانقیمت باعث نشد کسی برای سامان حقوقبشر یا حقوق شهروندی قائل شود. سامان بعد از طرحهای جمعآوری برای تامین معیشت مجبور شده بود، از فالفروشی در خیابان به کارهای دیگری مثل کار کارگاهی روی بیاورد؛ مثل لیلا، قادر و نادر که دیگر فال نمیفروختند؛ لیلا برای تامین شهریه مدرسهاش، مجبور بود ۱۲ ساعت از شب تا صبح برای ۵ هزار تومن باقالی پاک کند و صبح در مدرسه خواب میماند، کارشناس آموزش پرورش میگفت مدارس حتی هزینه خودکارشان را هم ندارند.
قادر ۱۳ ساله که در تعمیرگاههای محله بهعنوان کارآموز کار میکرد و نه دستمزد میگرفت، نه مطابق قول کارفرما کار یادش میدادند، از حمایتهای قانون کار محروم بود؛ چون کارگاههای زیر ده نفر از شمول قانون کار مستثنی هستند. درمورد نادر زبالهگرد وقتی از مسوولان شهری پرسیدیم، گفته شد اگر این کودکان زبالهگرد نباشند، نمیتوان زبالهها را جمعآوری و تفکیک کرد. ارزانبودن باقالیهای پاک شده در راهروهای لوکس فروشگاههای شهر، ارزان تمام شدن تعمیر ماشینها در تعمیرگاهها و ارزان تمامشدن تمیزی شهر و تفکیک زبالهها، همه نتیجه درد و رنج این بچهها بوده و هست؛ بچههایی که هیچ وقت کسی برایشان پول نداشت، اما چون در خیابانها نبودند و به قول یکی از مسوولان چهره پایتخت را خراب نکرده بودند، کسی به آنها توجه نکرده است.
ارسال نظر