حکایت نوروز در فرنگ
از قرن‌های دور بسیاری از ایرانیان از طریق جاده ابریشم به سرزمین‌های دور چین و ماچین می‌رفتند و گاه همان جا ماندگار می‌شدند. در زمان حمله مغول‌ها، بسیاری از ایرانیان به کشور هندوستان گریختند و هنوز هم در هندوستان محله‌های ایرانی‌ها وجود دارد. داریوش شایگان، مهاجرت کردن و مهاجر بودن را از ویژگی‌های ثابت قومی ما در طول تاریخ می‌داند. مهاجرت، پدیده‌ای آشنا برای ماست که تا به امروز هم ادامه دارد. ایرانیان مهاجر، به هر سرزمینی که رفته‌اند، آداب و رسوم و فرهنگ خود را هم در خورجین‌ها یا چمدان‌هایشان به همراه برده‌اند، نوروز هم از این قاعده مستثنی نبوده است. متن پیش رو تجربه نوروز برای تعدادی از ایرانیان مقیم خارج کشور است.
پویان شهیدی
مونترال، کانادا
«نرگس‌ها می‌آمدند»
از پیازهای نادیده، که شنیده بودیم
در باغچه‌اند
عید می‌شد
کاشی‌ها و گل‌ها دست به دست هم می‌دادند
و چیزی می‌آمد
که مثل پیوستن صدای کمانچه به باقی سازها بود»
دور بودن از ایران، این تجربه بسیار تجربه شده چند پشت از ایرانیان، دیگر به اندازه پیش‌تر از یک دهه پیش سنگین و اشک‌بار نیست ـ شاید چون زیاد تجربه شده است و می‌شود، اینترنت در دسترس است و رفتن‌هایِ با امکان بازگشت سهم بزرگ‌تری در مهاجرت یافته‌اند. با این حال آن دلتنگی پنهان هر از گاهی بی‌هوا دست در گردن آدم می‌کند یا نگرانی برای ایران از بین خبرها هجوم می‌آورد، اما جدای از آن دلتنگی و این دل‌شوره‌های گاه‌به‌گاه، تجربه دیگری هم داشته‌ام. گاهی در میان کارهای روزمره انگار جلوی چشمم پنجره‌ای به تصویرهای زندگی در ایران گشوده می‌شود. بی‌دلیلی که بدانم، ناگهان یاد جاها و چیزهایی جزئی (یا کلی) می‌افتم که اینجا نظیرش وجود ندارد. این پدیده‌ای‌ است که لزوماً دلتنگم نمی‌کند، رفتن به بازدید آن لحظه‌هاست. مثل چند بند شعر اول این یادداشت که جوشانده تصویرها و حس‌هایی است از عید که زادگاهم، اصفهان، حوالی ده-سیزده‌ سالگی به من فهمانده است.
اما اینجا مونترال است. شهری که با محله‌ها و کافه‌های قدیمی‌اش به مذاق منِ از اصفهان آمده می‌سازد و این در کانادا که بیشتر چیزها همین اواخر از زمین روییده‌اند، نعمتی است. از حال ما اگر خواسته باشید، سرمای سختمان که بخار نفس را روی مژه منجمد می‌کرد، گذشته است. با این حال هر چند روزی برف می‌بارد و آب می‌شود، می‌بارد و آب می‌شود و من بین دانشگاه و خانه در رفت و آمدم. با این که اینجا نسبت به ایران کم و بیش آن سوی زمین است، چند روز پیش چیزی از عید ـ نمی‌دانم بگویم بو، نسیم، نفحه، بوی زلف یا... ـ به صورتم خورد و گذشت.
این اولین سالی است که بیرون از ایران برای من تحویل می‌شود. جایی که درس می‌خوانم، همه کارشان مطالعات اسلامی است، از تاریخ و ادبیات و تاریخ علم و فلسفه گرفته تا فقه و سیاست و جامعه‌شناسی. خیلی از استادها و بعضی از دانشجوها یا زاده کشوری در خاورمیانه هستند یا تبارشان به یکی از آنها می‌رسد. خلاصه در گروه حال هوای خاورمیانه برقرار است و آدم چندان خودش را دور از وطن حس نمی‌کند. در این میان ایران و زبان فارسی اهمیت زیادی دارد و جشن نوروز هر سال برگزار می‌شود. استاد ایرانی زبان فارسی و شاگردان کلاس فارسی که یکی از درس‌های ثابت در گروه است، همراه چند نفر دیگر از اعضای ایرانی گروه جشن را برگزار می‌کنند. قرار است همه برای ناهار دور هم جمع شوند، یکی دو نفرمان که سازی ایرانی می‌نوازند، بزنند و یکی دو نفرمان بخوانند. حاجی فیروزمان هم معلوم شده است: یکی از بچه‌های ایرانی‌تبار کلاس فارسی.
غزال دهقانی
توسان، آریزونا
اولین پیغام دعوت برای جشن نوروز که ایرانی‌های شهر برگزار می‌کنند رسید.
توی اینترنت سری زدم به تقویم ایرانی که روز و ساعت تحویل سال را چک کنم. دیدم برنامه این جشن، روز اول فروردین نیست. روز اول فروردین روز امتحان من هست و برنامه جشن را گذاشته‌اند آخر هفته که وسط روز‌های کاری نباشد یعنی 3 روز بعد از سال تحویل.
من و همسرم سه تا بهار را در این شهر گذراندیم و کم‌کم دستمان آمد که وقتی هنوز در تهران مردم بافتنی و پالتو می‌پوشند ما لباس‌های تابستانه را از چمدان در آوریم و عصرانه به جای چای، شربت آبلیمو یا نوشیدنی آناناس و یخ درست کنیم. بوی سبزی و شکوفه همان یکی دو هفته اول اسفند روز‌های مان را بهاری می‌کند و تا یک فروردین منتظر عید نمی‌ماند. خورشید توی این شهر از معماری خانه‌ها تا موضوع تحقیقات انرژی و تکنولوژی دانشگاه و لباس مردم را تعیین می‌کند. روزسیزده از کوه که برگردیم، کولر‌ها روشن خواهند بود.
سال اول که اینجا آمده بودیم، سمنو برای هفت سین نداشتیم. سال دوم نزدیک عید با یک دوست قرار گذاشتیم حتما سمنو بپزیم. کار و درس‌های مانده یقه‌مان را سفت چسبید و بدون سمنو پای هفت سین نشاند. تنها مغازه‌ای که توی شهر غذا‌های خاورمیانه‌ای می‌آورد، وقتی که ما رسیدیم سمنویش فروش رفته بود. فروشنده جدید و فارسی نابلد، تلاش می‌کرد حالیمان کند که چیزهای دیگری برای ما دارد. در پستوی مغازه‌اش، درِ جعبه‌ای را باز کرد و بسته‌های کوچک سماق و سنجد را جلوی ما گرفت. دوستم بسته‌های گز و باقلوا را که باید چند ثانیه بهش زل می‌زدیم تا فرقش با باقلوای استامبولی معلوم شود، برمی‌داشت و می‌گفت اصفهانی باشی و سر سفره عیدت گز نباشد؟
سال تحویل پارسال دو تایی پای هفت سین نشستیم و حول حالنا خواندیم. چند بار تلاش کردیم با اسکایپ کنار سفره خانواده‌مان بنشینیم. از شلوغی خط‌ها بود یا از سرعت اینترنت، حضورِ مجازی در خانه‌هایمان در ایران نصیب نشد. همسرم دوربین را آورد. او از من عکس گرفت. من از او عکس گرفتم. بعد دوربین را گذاشتیم روی میزی کوتاه و ما توی یک قاب بسته عکس گرفتیم.
برای اولین شام سال جدید، از ماهی سفید خزر یا شوریده خلیج فارس که در خانه ما خیلی مشتری داشت، خبری نیست. من به دو تکه سالامون آتلانتیک ادویه‌ای از مخلوط زعفران و زیره ساییده می‌زنم و همینطور که سرخ می‌شود و جلز ولزش بلند می‌شود فکر می‌کنم الان شاید خانه من بوی خانه پدر و مادرم در ایران را گرفته.
نیما بهروان
نیویورک
تهِ مینی‌بوس نشسته بودی. بچه‌های فامیل جمع شده بودند بوفه. همه دست می‌زدند و می‌خندیدند. سبد میوه و غذا وسط بود. فلاسک چایی روش لم داده بود. توپ تو دست یکی بازی می‌کرد. راکت بدمینتون تو پلاستیکش.
آقای رییس که بزرگ فامیل بود، نشسته بود اون جلو، آواز می‌خواند و بشکن می‌زد. توی شهر خودشون رییس بانک ملی بود و همه صدایش می‌کردند آقای رییس. حتی زن دایی که کنارش نشسته بود و با دندان چادرش را می‌سایید و زیر چشمی عزیز دُردونه و تازه عروسش رو می‌پایید. به خاطر عروسی پسر همین دایی بود که دایی رضا هم بعد از این همه سال از خارج آمده بود، فقط دو هفته، ولی چقدر هم خوش گذشت. از همان اول دوربین گرفته بود دستش از همه چیز فیلم می‌گرفت. از راه، جاده، کوه، شمال، درخت‌ها، جنگل‌های سیاهکل، رودخانه، تصاویر، دریا. و برمی‌گشت توی مینی‌بوس. حالا نوبت خاله بود که زوم بشه رویش تا پیغامش را برای فامیل‌های توی خارج بفرستد، که چقدر امسال عید جایشان خالی‌ است و امیدواریم سال دیگر همه پیش هم باشیم. بعدش دوربین چرخید روی مادربزرگ و ازش پرسید: مادر چه پیغامی برای دوربین دارین؟ اون هم که روی یکی از صندلی تکی‌ها نشسته بود، با ته خنده‌ای گفت: هیچی. بابا و باجناقش زدند زیر خنده. با آقای راننده خوش و بش می‌کردند. دستش می‌انداختند که چرا روز سیزده‌به‌در با زن و بچه کار نمی‌کنی؟ جای کسی که تنگ نمی‌شه.
صورت آقای راننده از توی آیینه دیدنی بود و نگاهی که به عقب داشت. دخترخاله بیرون رو تماشا می‌کرد. احساس کردم چیزی دارد توی جیبم تکان میخورد. تازه مُچم شروع کرد به درد گرفتن. چشم هام را باز کردم. دیدم یکی از دانشجو‌ها دارد سوال می‌پرسد. اینقدر بلند بلند حرف می‌زد که من آخر کلاس چرتم پاره شد. استاد هم می‌خواست با منطق خودش راضیش کند، تازه به زبان انگلیسی. دانشجو که چینی بود و به چروک‌های صورت استاد زل زده بود، استاد هم با اون لهجه روان آمریکاییش عجله‌ای برای تمام کردن کلاس نداشت. حتما خبر نداشتند که امروز عید سال نوست‌. یادم افتاد برایم پیامک آمده. آیفون را درآوردم. شارژ نداشتم. حسام نوشته بود: من توی ماشینم. کجای دانشگاه بیام دنبالت؟ با خودم گفتم که یک بار دیگر فهرست مهمان‌های امشب را چک کنم. سرم گرم بشه. فیس‌بوک.
چقدر خبر. چقدر عکس. چقدر تبریک. سُرنای نوروزی. «ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟» فارسی. انگلیسی. یا قاطی. حضور داشتند و نداشتند. یک دفعه فهمیدم یکی پیش من ایستاده. سرم را بلند کردم. مهدی از آن سرکلاس آمده بود. گفت: دیدی آخرکلاس، استاد عید ایرانی‌ها را تبریک گفت. هفته پیش از طرف انجمن دانشجوهای ایرانی دانشگاه برای همه استادها کارت دعوت فرستادیم که جشن عید آخر هفته را بیایند. تازه غذای ایرانی هم بهشان می‌دهیم. پرسید: هستی دیگه؟ خواستم بهش بگم که پدرو مادرم برای عید آمدن پیشم، شاید نتونم. تلفنم زنگ خورد، ایران بود. از کلاس آمدم بیرون. الو. سلام نیما جان، خوبی پسر گلم؟ بَه و بَه. ممنون مادر گلم. شما چطورین؟ سال نوتون مبارک. ما هم خوبیم. سال نوی تو هم مبارک. امیدوارم امسال خیلی سال خوبی داشته باشی. درسِتم زودتر تموم بشه برگردی اینجا پیشِ خودمون یا هرجایی که دوست داری بری کار کنی. مرسی مامان! شما سلامت باشین همیشه! خوب، عید رو چیکار کردین؟ هیچی. با پدرت سال رو تحویل کردیم. تلفن روی بلندگو بود. امشب هم شاید سری خونه عموت زدیم. بیا بابات اینجا نشسته می‌خواد صدات رو بشنوه. سلام آقا بهروان. سال نوتون مبارک. الو؟ الو. خاموش شده بود. خاموش شده بود. شارژ نداشتم. خاموش شده بود.
البرز زاهدی
برلین
راستش یادم نیست آخرین باری که با ذوق و شوق، از اوایل اسفند شمارش معکوس رسیدن تعطیلات را آغاز می‌کردم، به چند سال قبل برمی‌گردد. فقط می‌توانم حدس بزنم که با تمام شدن دبیرستان، خیلی از شمارش معکوس‌ها، خیلی از اعداد از معنا افتادند. خیلی از روزها خاصیتشان را از دست دادند و در انبوه بی‌خاصیت روزهایی که می‌گذرند، گم و گور شدند. برای من، نوروز و تعطیلات عید بزرگ‌ترین قربانیان پایان دوران محصلی شدند. هر چه فکر می‌کنم می‌بینم، آنچه عید را برای من متفاوت می‌کرد تعطیلی پانزده روزه‌اش بود و عیدی گرفتن‌ها و برای کسی که بیشتر فک و فامیلش شهرستان بودند، مسافرت‌های نوروزی و این هر سه، با گذشت نوجوانی و دوران مدرسه بلاموضوع می‌شدند.
با این همه، تحویل سال نو و روز عید، همچنان همان جایگاه نمادینش را حفظ کرد. هیچ وقت نفهمیدم چرا دوست داشتم لحظه تحویل سال، هر ساعتی که بود بیدار باشم و خانواده را هم بیدار نگه دارم. می‌ترسیدم بیشتر از اینها، تقویم ما را در خودش جای بگذارد و برود. شاید فکر می‌کردم نمی‌شود سالی که این همه روی شانه‌های آدم بار می‌گذارد، تمام آن روزها به همین سادگی بیاید و از کنارت عبور کند و یک سال خودت و همه جهان اطرافت سال‌خورده‌تر بشوید. سال که تحویل می‌شود، دیگر تحویل شده است. بعدش هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. هر آنچه مرا سر شوق می‌آورد، به مرور زمان مدام ملال‌آورتر شد. غصه‌ام می‌گرفت که دوباره باید در این سن و سال و با این سبک زندگی، همچنان به صله رحم چند روز اول عید تن بدهم. به هرحال هر چه می‌گذرد آدم تنهاتر می‌شود. مدام حرفش با آدم‌های دیگر کم و کم‌تر می‌شود. معاشرت‌های دوستانه را که با هزار بدبختی برای خودش دست و پا کرده، به مناسبات فامیلی که مانند اسمش، مانند سرزمینش، مانند تاریخی که تقلایش را به هیچ نمی‌گیرد، ترجیح می‌دهد. تعطیلات هر چه که می‌گذرد ملال‌آورتر می‌شود. وقتی با جهان درگیر سر دوستی نداری، دلخوشی‌های کوچکش را هم نمی‌خواهی به رسمیت بشناسی. اما امسال همه چیز فرق می‌کند. این اولین بهار بی ایران است و این بار این تقویم نیست که تو را با خودش می‌برد. این تویی که تقویمت را برداشته‌ای و کشانده‌ای به یک گوشه جهان. در خیابان‌هایی که نمی‌فهمند فروردین چیست، نمی‌فهمند نوروز چیست و هیچ چیز را با تو به یاد نمی‌آورند، هیچ
گریزی از «نوستالژی» نداری. نوستالژی، درگیری روزمره‌ای است که فقدانش، همه چیزش را به جای کم رنگ کردن، خوش رنگ می‌کند. فکر می‌کنی تمامی این خیابان‌ها، این آدم‌ها، این شهر عزمش را جزم کرده است که تو را، گذشته‌ات را، زبانت را، تمام آن دلخوشی‌های کودکانه، تمام آن تلخی‌های خانگی را از جهانت جدا کند. این طوری است که دوست داری لج کنی و روز عید، روی سرت سفره هفت سین بچینی و در خیابان‌هایی که تو را نمی‌شناسند گم بشوی و بعد خودت را در میان تمام خاطرات، تمام آن رنج‌های خانگی، آن ملال آشنا، آن دلخوشی‌های کوچک پیدا کنی. وقتی بهاری نیست که به خودت بگویی: «با اینا زمستونو سر می‌کنم»، استخوان‌هایت باید یک تاریخ سرما را با تو حمل بکنند.