«جف»، کارمندی که دچار اعتیاد به کار بود و من او را در جلسه «معتادان به کار گمنام» دیده بودم میداند که ترسها و شیاطین درونش چطور او را مجبور به ساعتها کار، شبکاری، خواب ناکافی و وسواس شدید نسبت به کار کردهاند. اما چیزی که ابتدا فقط یک اجبار درونی بود پس از مدتی تبدیل به اعتیاد بلندمدت شد که فرهنگ سازمانشان نیز آن را تقویت کرد. او میگوید: «مدیرانم همیشه از من به خاطر سختکوشیام تعریف میکردند و آن را یک جور حس وظیفهشناسی تعبیر میکردند چون همیشه تا دیروقت سرکار بودم.» او مورد تحسین مدیران بود، حتی زمانی که میدانست کار زیاد و کمخوابیاش، به کار باکیفیت منجر نشده. او دائما کارها را پشت گوش میانداخت و ناتوانیاش در زمانبندیهای واقعبینانه باعث شده بود خودش و تیمش همیشه به شکلی دیوانهوار و هول هولی تا شب در شرکت بمانند تا پروژهها را تمام کنند. او معتقد است مشکل از مدیریت سازمان نیز بوده چون «حضور بیش از حد را نشانه بازدهی میدانستند.» او میگوید: «اندازهگیری و ارزیابی حضور، آسان است اما ارزیابی بازدهی سخت است. و فشار زیادی از سوی جامعه در رابطه با کار بیش از حد وجود دارد.»