از آنجا که کریس نیرویی با عملکرد بالا و آینده‌‌‌دار بود، عضو یک گروه انحصاری در محل کارش شد. هرچند، بهای عضویت در این گروه گزاف بود. او باید به صورت شبانه‌‌‌روزی و همه روزهای هفته در دسترس همکارانش می‌‌‌بود و سفرهای کاری‌‌‌اش گاهی روزها او را از خانه و همسرش دور می‌‌‌کرد. دیگر نمی‌‌‌توانست برای خودش هیچ برنامه‌‌‌ریزی شخصی داشته باشد، چون معلوم نبود هر لحظه چه برنامه کاری پیش بیاید و چه انتظاری از او برود. خیلی شب‌‌‌ها به جای اینکه در میان کانون گرم خانواده‌‌‌اش باشد، شامش را در محل کار و جلوی کامپیوترش می‌‌‌خورد. در عین حال، فضای کار به شدت رقابتی شده بود. همکاری با همکاران بیشتر شبیه یک جور بازی شده بود که ببینند چه کسی در لحظه از بقیه جلوتر است. رفتار مافوق‌‌‌هایش و حس خودبرتر‌‌‌بینی‌‌‌شان هم او را زده کرده بود.

او مرخصی کوتاهی گرفت و درباره چیزهایی که برای خودش و خانواده‌‌‌اش از همه مهم‌‌‌تر بودند با همسرش صحبت کرد. آنها در خصوص این چرخه بی‌‌‌پایان حرفه‌‌‌ای که کریس در آن قرار داشت صحبت کردند و به این نتیجه رسیدند با وجود اینکه کار اهمیت دارد و همچنان باید برای کریس مهم باشد، آن دو نمی‌‌‌خواهند موفقیت را با ترازوی اغلب آدم‌‌‌های دور و برشان بسنجند و تعریف کنند. آنها آگاهانه انتخاب کردند که به گفته همسر کریس: «یک زندگی معمولی را معرکه زندگی کنند.» کریس به ما گفت: «اگر موفقیت شبیه ارتقای بعدی، یا ماشین جدید بعدی یا هر چیزی شبیه به این باشد، ما همیشه در حال مسابقه‌‌‌ایم. فقط هربار هدف کمی دورتر می‌‌‌رود و ما هرگز به آن نمی‌‌‌رسیم.»

آن جست‌‌‌وجوی درونی و خودآگاهی باعث شد کریس موفقیتش را به واسطه شش نقش در زندگی تعریف کند: «فردی با سلامت جسمی»، «فردی معنوی»، «یک رهبر فکری در سازمان»، «شهروندی دغدغه‌‌‌مند»، «عضو خانواده» و «یک دوست.» این تصویر کلی مشخص و شاید رسمی از آدمی که می‌‌‌خواست باشد به او کمک کرد تا وقتش را اولویت‌‌‌بندی کند. البته این نقش‌‌‌ها باید با اهداف همسرش و تصویری که برای زندگی‌‌‌ مشترکشان داشت هم هماهنگ می‌‌‌شد. پس گفت‌‌‌وگوهایشان باید با اولویت‌‌‌های او هم در یک راستا قرار می‌‌‌گرفت. نباید هیچ‌‌‌چیزی به همه‌‌‌چیز غلبه می‌‌‌کرد.

شبی در ایوان خانه‌‌‌اش به بینشی رسید. نقش‌‌‌های مختلف زندگی نباید با هم در تضاد و تنافض باشند و منبعی برای بروز خرده‌‌‌استرس‌‌‌ها شوند، بلکه باید هم‌‌‌افزا باشند و با هم ترکیب شوند. کریس می‌‌‌گوید: «از آن لحظه به بعد دیگر هرگز بحثی درباره تعادل بین کار و زندگی پیش نیامد، چون اصلا مساله آن نبود. موضوع این بود که چطور تمام این نقش‌‌‌ها کاملا با هم ترکیب شوند  تا نیازی به فدا کردن یکی برای دیگری نباشد. این روش بسیار خلاقانه‌‌‌تری برای تصمیم‌‌‌گیری و نگاه تازه‌‌‌تری به مسائل بود. چیزی که من فهمیدم این بود که من فقط زمانی می‌‌‌توانم در کارم به اهداف و آرزوهایم برسم که تمام زندگی‌‌‌ام پر از انتخاب‌‌‌هایی باشد که برایم مهم و معنادار هستند. همه‌‌‌چیز باید یکپارچه باشد و من برای داشتن هرکدام باید هردو را داشته باشم.»

کریس نتیجه جست‌‌‌وجوی درونی و خودآگاهی‌‌‌اش را این‌‌‌گونه برای ما توضیح داد: «حالا تعریف من از موفقیت بر پایه هم‌‌‌افزایی و هماهنگی است و به این درک رسیده‌‌‌ام که فقط می‌‌‌توانم به اندازه‌‌‌ای در کارم خوب باشم که در خانواده و دوستی‌‌‌هایم و سایر نقش‌‌‌هایم خوب باشم.» کریس برای ثبت بینش و یافته‌‌‌هایش دست به کار شد تا بیانیه ماموریت شخصی‌‌‌اش را و آنچه سر مزارش گفته خواهد شد مشخص کند و بعد آن را به شش نقش در زندگی‌‌‌اش تفکیک کرد. بنابراین هربار که به میل خود تصمیمی درباره نحوه گذراندن وقتش می‌‌‌گیرد، باید در جهت غنی‌‌‌سازی نقش‌‌‌هایی باشد که برایش مهم هستند.

کریس دو کاری انجام داده که همه ما، حتی با اهدافی کاملا متفاوت، می‌‌‌توانیم از آن درس بگیریم.

اول از همه، او نقش‌‌‌هایی را که برایش اهمیت داشتند تعریف کرد. این شفافیت به او معیار مشخصی می‌‌‌دهد تا زمانش را با آن بسنجد. دوم، روابط را در تار و پود عادت‌‌‌هایی بافته است که این نقش‌‌‌ها را حفظ و پایدار می‌‌‌کنند. این کار نوعی پایداری پدید می‌‌‌آورد که به او کمک می‌‌‌کند هم متعهد بماند و هم روابط اصیلی را حفظ کند که منبع شادی، هدفمندی و تاب‌‌‌آوری در زندگی روزمره هستند.

به عنوان نمونه، بازی فوتبالی که یکشنبه‌‌‌ها با سایر پدرها و بچه‌‌‌هایشان در محله برگزار می‌‌‌شود برای کریس اهمیت زیادی دارد، چون نه تنها در نقش سلامت جسمی‌‌‌اش، که در نقشش به عنوان یک عضو خانواده و نقش دوستی‌‌‌اش هم موثر است. او در طول بازی زمان باکیفیتی را با فرزندانش می‌‌‌گذراند و ارتباط صمیمانه‌‌‌ای با همسایه‌‌‌هایش دارد. آنها با هم شوخی می‌‌‌کنند و سربه‌‌‌سر همدیگر می‌‌‌گذارند و تبدیل به دوستانی واقعی می‌‌‌شوند که از همدیگر حمایت می‌‌‌کنند و در مواقع لزوم  بعد از بازی به کمک همدیگر می‌‌‌شتابند. این همیاری‌‌‌ها به کریس نشان داده که همسایه خوبی بودن چقدر برایش اهمیت دارد و به او کمک کرده به فرزندانش نشان دهد چه چیزهایی ارزش محسوب می‌‌‌شوند و در زندگی  اهمیت دارند.

به علاوه، برای اینکه حواسش باشد به سایر بخش‌‌‌های زندگی‌‌‌اش هم متعهد بماند، روتین‌‌‌هایی برای خودش ایجاد کرده است. او هر آخر هفته چند دقیقه‌‌‌ای را صرف مرور هفته‌‌‌ای که گذشته می‌‌‌کند. این عادت به او کمک می‌‌‌کند تا نسبت به مهم‌‌‌‌‌‌ترین دغدغه‌‌‌ها و اولویت‌‌‌هایش مسوولیت‌‌‌پذیر باقی بماند و از خود می‌‌‌پرسد: «این هفته زمانی را به روحم اختصاص دادم؟ برای اینکه شهروند دغدغه‌‌‌مندی باشم چه کار کردم؟ می‌‌‌توانم در هفته پیش رو وقت بیشتری برای دوستانم بگذارم؟ و ...»

شش نقش کریس موضوعی مخفی و پنهانی نیست. او مرتب با همسر و خانواده و  همکارانش درباره‌‌‌شان صحبت می‌‌‌کند و در طول سا‌‌‌ل‌‌‌ها همه آنها در شکل‌‌‌دهی و اصلاح این نقش‌‌‌ها تاثیرگذار بوده‌‌‌اند. او به ما گفت: «زندگی خوب از نظر من این است. من از همان ابتدا تصمیم گرفتم که چه چیزهایی برایم از همه مهم‌‌‌تر هستند و خیلی تلاش کردم تا به آنها پایبند بمانم.»

 

منبع: کتاب The Microstress Effect