شاید درآمد کمتر برایتان بهتر است!
هلر پاسخ داد: «خب، من چیزی دارم که او هیچگاه نمیتواند آن را داشته باشد.»
ونهگات پرسید: «آخر تو چه میتوانی داشته باشی که او نتواند آن را به دست آورد؟»
هلر: «دانستن اینکه داشتههایم کافی است.»
من عاشق این داستان هستم. کافی بودن یا آنطور که در این کتاب دربارهاش بحث کردیم، به قدر کافی خوب بودن چیزی، یک موضوع شخصی و نسبی است. شما خودتان تعیین میکنید که به قدر کافی خوب بودن چه معنایی برایتان دارد. شاید شغلی در یک شرکت مشخص باشد یا شغلی با حقوق مدنظر شما. شاید به قدر کافی خوب بودن، داشتن شغلی با یک عنوان مشخص باشد یا فقط شغلی بخواهید که ساعت پایان کار روزانهاش مشخص و دقیق باشد تا به این صورت، به جنبههای مهمتر زندگی خود برسید. شغلِ به قدر کافی خوب شما هر چه که هست، زمانی که آن را دارید، متوجهش شوید. چون فقط در این صورت است که میتوانید به نصیحت پدر تونی موریسون، نویسنده و برنده جایزه نوبل که زمانی از یکی از نخستین کارهای عمرش شکایت داشت، عمل کنید: «تو در محل کار خود زندگی نمیکنی. کار خود را انجام بده و به خانه بازگرد.»
یکی از دلایل نارضایتی شغلی، تقلای بیپایان و از دست رفتن تعادل کار و زندگی این است که بیشتر مردم نمیدانند چه میخواهند. آنها برای خود مشخص نکردهاند که چه چیزی برایشان به قدر کافی خوب است. آنها برای خود هدفی مبهم مشخص میکنند و زمانی که به آن میرسند، متوجه این دستیابی نیستند. در نتیجه، همواره اهداف مبهم آنها همزمان با حرکت آنها به پیش میروند و هیچگاه حس رضایت خاطر به دست نمیآید. مشکل آنجاست که تلاشهای کاری و مالی هیچ انتهایی ندارند و به احتمال زیاد فردی که در همین لحظه احساس رضایت (دستکم از رسیدن به اهداف گذشتهاش) ندارد، هیچگاه نیز به آن نخواهد رسید. چنین نگرش و رفتار رایجی نسبت به کار و مشاغل را میتوان نوعی حرص، شهوت و شرطیشدن ذهن دانست.پس از آنکه برای نوشتن این کتاب، با صدها فرد مختلف مصاحبه کردم و ساعتهای زیادی با شخصیتهای اصلی این کتاب به گفتوگو نشستم، پی بردم همه آنهایی که سالمترین رابطه را با کار خود دارند، یک وجه مشترک دارند: همه آنها خودشناسی خوبی داشتند و میدانستند فارغ از شغل و حرفه خود چه کسی هستند. شاید به همین دلیل بود که مجبور نبودند برای فرار از خود و افکارشان غرق در کار شوند.
در نتیجه برخی از آنها شغل خود را ترک کرده بودند، برخی فقط به طور پارهوقت کار میکردند، برخی به هر حقوقی رضایت نمیدادند، برخی بیتوجه به مسائل مالی به شغل دلخواه خود روی آورده بودند یا کسبوکار خود را راه انداخته بودند. البته که همه آنها اوقات فراغت زیادی داشتند که آن را با خانواده، طبیعتگردی یا فعالیتهایی مثل آشپزی و نوشتن و نقاشی میگذراندند.
اما برای آنکه ارزش خود را فقط در کار و شغل خود نبینیم، ابتدا باید این موضوع را درک کنیم که هیچ رئیس یا عنوان شغلی یا شرایط بازار، قدرتی بر ما و ارزشمان ندارد. به گفته موریسون «شما کاری نیستید که به آن مشغولید؛ شما وجود مستقل و ثابتی هستید که از هیچ پدیده بیرونی یا حتی درونی تاثیر نمیپذیرد.» شغلی که به اندازه کافی خوب باشد، شغلی است که به شما اجازه بودن به شیوه کنونی خود و تبدیل شدن به جنبه دلخواه خودتان را بدهد.
من این کتاب را با سوالی ساده آغاز کردم: شما چه کار میکنید؟ شغلتان چیست؟ به طور معمول، این سوال، آغازگر هر مکالمهای در فرهنگ امروزی آمریکا و بسیاری از کشورهای جهان شده است؛ انگار عموم مردم ناخودآگاه بخش اصلی هویت و ارزش خود را از شغل میدانند. اکنون که به پایان کتاب رسیدهایم، پیشنهادی برای تغییر این بخش متعارف از مکالمات روزمره دارم. کل کاری که لازم است، تغییر این جمله با اضافه کردن یکی دو کلمه به آن است: «دوست دارید چه کاری بکنید؟» چنین سوال جدیدی به شما اجازه میدهد که احتمالات و فرصتها را ببینید و خود را بر اساس نظرات و ترجیحات شخصیتان تعریف کنید. شاید دوست داشته باشید که کتابهای علمی-تخیلی بخوانید. شاید علاقه به آشپزی و پخت غذاهای مدیترانهای داشته باشید. شاید بخواهید نقاشی کنید یا چیزی بنویسید. شاید حتی بخواهید این علایق را به عنوان حرفه شغلی خود دنبال کنید. شاید هم نه. شاید همین برایتان کافی باشد.
برگرفته از کتاب: شغل کافی / نوشته: سیمون استالزوف