من خطرات پرستشِ کار را در ۲۷ سالگی تجربه کردم؛ زمانی که در آستانه یک تصمیم‌گیری کلیدی شغلی بودم. آن زمان دو پیشنهاد شغلی داشتم و باید یکی از آنها را انتخاب می‌‌‌کردم. یکی از پیشنهادها، نویسندگی در یک روزنامه آنلاین پرطرفدار بود. تا آن زمان، اغلب از این شاخه به آن شاخه پریده بودم. چند سالی به تبلیغات مشغول بودم و چند سالی کار فنی می‌‌‌کردم. با این حال، همیشه آرزو داشتم که به طور تمام‌‌‌وقت به نویسندگی مشغول شوم. البته تجربیاتی به عنوان روزنامه‌‌‌نگار آزاد داشتم. برخی شب‌‌‌ها و آخرهفته‌‌‌ها را به این سرگرمی اختصاص داده بودم. با این حال، هیچ‌‌‌وقت نویسنده تمام‌‌‌وقت نبودم. هر وقت می‌‌‌خواستم ادعا کنم که «من نویسنده هستم»، چیزی از اعماق درونم می‌‌‌دانست که دروغ می‌‌‌گویم. پیشنهاد شغلی در تحریریه آن مجله و به عنوان یک نویسنده تمام‌‌‌وقت، نخستین پیشنهادی بود که نویسندگی از عنوان شغلی آن هم برمی‌‌‌خاست.

دومین پیشنهادی که آن روزها داشتم، پیشنهاد طراحی در یک آژانس طراحی مشهور بود. از زمانی می‌‌‌خواستم در آن آژانس کار کنم که بنیان‌گذارش به عنوان سخنران جشن فارغ‌‌‌التحصیلی به دبیرستانمان آمد. در دفترچه یادداشت آن سال‌هایم نوشته‌‌‌ بودم: «برای این مرد کار کن!» چند سال بعد، فرصتی برای عمل کردن به این یادداشت فراهم آمده بود. حقوق پیشنهادی آنها هم ۵۰‌درصد بیش از شغل روزنامه‌‌‌نگاری بود.

چند هفته سرگردان بودم. از تمام دوستان و اطرافیانم راهنمایی می‌‌‌جستم؛ حتی از مربی یوگا و راننده تاکسی. به دنبال یک مشاور شغلی می‌‌‌گشتم. حتی به توصیه مایکل پولان، نویسنده و روزنامه‌‌‌نگار آمریکایی، به داروهای روان‌‌‌گردان روی آوردم تا شاید در ذهنم چیزی روشن شود. اما دریغ از اندکی پیشرفت.

هربار که مثلا تصمیم نهایی را می‌‌‌گرفتم، تمام مزایای شغل مقابل برایم پررنگ می‌‌‌شد. ممکن است این تناقض به معنای آن باشد که بهترین شغل برایم، وکیل مدافع شیطان بودن است؟

از طرفی می‌‌‌دانستم که این مسأله به ظاهر بغرنج، چقدر مسخره است: «آه، چه عذاب جانکاهی! باید بین دو پیشنهاد شغلی جذاب، انتخاب کنی!» خودم را سرزنش می‌‌‌کردم. آخر چرا باید اینقدر به یک تصمیم اهمیت می‌‌‌دادم؟ از طرف دیگر، می‌‌‌دانستم که واقعا تصمیم مهمی است. فقط بحث شغلم نبود؛ بحث هویتم هم بود. قرار بود هر وقت از من می‌‌‌پرسند «چه‌‌‌کار می‌‌‌کنی؟» با شغل جدیدم پاسخ دهم. البته این سوال مترادف «تو چه احمقی هستی؟» بود. اصلا احساس نمی‌‌‌کردم که قرار است بین دو شغل یکی را انتخاب کنم؛ این احساس را داشتم که باید بین دو نسخه از خودم، دست به انتخاب بزنم.

پس از چند هفته ژرف‌‌‌اندیشی، پیشنهاد شرکت طراحی را پذیرفتم. البته کل حقیقت این نیست. ابتدا شغل را رد کردم و فردای آن روز با هراس و استرس به مسوول کارگزینی شرکت زنگ زدم که گفتم نظرم عوض شده است. چند هفته نخست کارم هم فکر می‌‌‌کردم که تصمیم اشتباهی گرفته‌‌‌ام. هر روز صبح، قهوه‌‌‌ام را با اندکی تردید هستی‌‌‌شناسانه سر می‌‌‌کشیدم. به لینکدین سر می‌‌‌زدم تا متوجه شوم آیا صنعت روزنامه‌‌‌نگاری هیچ‌گاه مرا بابت خیانتم خواهد بخشید یا خیر.

تحمل کردنم برای اطرافیان هم دشوار شده بود. دوست به‌‌‌دردنخوری شده بودم؛ چون حوصله توجه به مشکلات دیگران را نداشتم. حتی در رابطه عاطفی خودم هم کم می‌‌‌گذاشتم. نمی‌توانستم درباره چیزی به جز حرفه خود صحبت کنم. در نهایت، حتی در شغلم هم تمرکز کافی نداشتم. در آنجا هم فقط به رضایت شخصی خود فکر می‌‌‌کردم نه وظایف کاری‌‌‌ام.

با این حال، به تدریج چیزی شروع به تغییر کرد. کاش می‌توانستم بگویم که یک تحول بزرگ را پشت سر گذاشتم. ولی آنچه به داد من رسید، فقط گذر زمان بود. سختگیری‌‌‌ام نسبت به کار را کاهش دادم و به روتین‌‌‌های هفتگی خود بازگشتم. با دوستانم به پارک می‌‌‌رفتم، فوتبال بازی می‌‌‌کردم و از مطالعه کتاب لذت می‌‌‌بردم. در کار، تلاش کردم توجه خود را به جنبه‌‌‌های لذت‌‌‌بخش شغلم معطوف کنم؛ نه هزاران کار دیگری که می‌توانستم انجام دهم. بیش از هر چیز، به وسواس فکری‌‌‌ام درباره انتخاب‌‌‌هایم پایان دادم. شغلم را به عنوان یک فرصت کاری دیدم که به اندازه کافی خوب است.

از این زمان، خطر جدیدی به نام ورکیسم (workism)  یا اعتیاد و اعتقاد به کار خود را نشان داد. توجه بیش از حد به شغلم، این خطر را داشت که جای خالی برای سایر جنبه‌‌‌های مهم زندگی‌‌‌ام نگذارم. ما ممکن است همواره شغل نداشته باشیم. یا آنکه شغلمان را عوض کنیم. اگر هویت خود را به شغلمان گره زده باشیم، با از دست دادن شغل، چه چیزی باقی می‌‌‌ماند؟ اما ریسک سومی در اهمیت دادن بیش از حد به کار وجود دارد که احتمالا فراگیرتر و زیان‌‌‌بارتر است: اگر از یک شغل انتظار داشته باشیم که کیفیت زندگی‌‌‌مان را بالا ببرد، احتمال زیادی دارد که ناامید شویم.

یکی از مزایای صرف ایمان خود در ادیان، به جای اعتقاد به دغدغه‌‌‌های زمینی، این است که نیروهای ماوراءالطبیعه در کنترل ما نیستند. دیوید فاستر والاس، رمان‌‌‌نویس آمریکایی در سخنرانی معروفِ «این آب است» چنین گفته است: «یکی از دلایل مجاب‌‌‌کننده برای آنکه خدا را برای پرستش انتخاب می‌‌‌کنیم، آن است که تقریبا پرستش هر چیز دیگری ما را نابود خواهد کرد.» کافی است که زیبایی، پول یا قدرت را پرستش کنید تا مادام‌‌‌العمر احساس کمبود کنید.

من کار را پرستیدم و در نتیجه، رضایت دادن به هر شغلی با کمترین میزان نقص، برایم یک شکست کامل بود. فقط زمانی که آن را از روی میز پایین آوردم و واقع‌‌‌گرایانه بررسی‌‌‌اش کردم، متوجه شدم که شغل فقط بخشی از هویت من است؛ نه تمام آن.