قصههای پسر از پدر نامدار
امروز سالروز درگذشت ملکالشعرای بهار است
پدرم مردی بلندبالا، لاغر و عصبی بود. از او لبخند و گاهی خندهای کوتاه و ملایم دیده بودم؛ ولی هرگز به یاد ندارم که او را در حال خندهای از بن دل دیده باشم. اگر به خشم میآمد، فریاد برمیآورد و وحشت و ترس خانه را فرامیگرفت. حوصله ما بچهها را کمتر داشت. چه در خواب بود یا بیدار، بایست از پشت اتاقش پاورچین، پاورچین رد میشدیم و سروصدایی نمیکردیم. او انسانی عمیقا شاد نبود؛ اما خشن هم نبود، بیمحبت هم نبود و حتی گاهی به لطافت بهار بود. عاشقانه طبیعت را با نگاهش، با دستش و با همه وجودش لمس میکرد و این سرزمین و مردم و خانواده خود را گرامی داشت؛ اما او از همه این زندگی و جهان پیرامون خود در رنج بود، به ویژه زندگی اجتماعی و تنگدستی او را عذاب میداد. از جمله گرفتاریهای ناراحتکننده برای او، برخورد بر سر مسائل مادی زندگی میان وی و مادر ما بود. هر دو مردمی خوب و علاقهمند به خانواده بودند؛ ولی جهان مادر ما در مسائل خانواده و فرزندان خلاصه میشد و جهان پدر، پهنهای عظیم بود انباشته از تلاطمهای سیاسی و اجتماعی و نتایج مادی آنها: زندان، تبعید و فقر، اموری که خانه ما را از شادی لازم محروم داشته بود. مادر نمیتوانست بار سنگین خانواده را در این دریای مظلم به ساحلی برساند، پدر هم قادر به نوکری و ایجاد درآمد نبود. حتی هنگامی هم که از سیاست دست کشید، درآمدی مناسب وضع زندگی خود پیدا نکرد. او چند بار سعی کرد تا بهکاری آزاد دست زند. یک بار موسسهای بنیاد نهاد تا به خرید و فروش کتاب بپردازد؛ اما بهزودی سرمایه را از کف داد و زیان بزرگی را متحمل شد. یک بار هم سعی کرد دیوان اشعارش را به سرمایه خود چاپ کند و از آن راه سودی به دست آورد، شهربانی رضاشاه اوراق چاپشده را توقیف کرد و مخارج سنگین چاپ بر عهده پدر ماند. او دیگر هرگز بهکار آزاد اقدام نکرد. دعوای با زن قابل تحملتر از دعوا با طلبکاران بود! وقتی پدر را به اصفهان تبعید کردند، زندگی ما دشوارتر شد. هیچ درآمدی نداشتیم. باغچهای را که پدر سالها پیش در سردسیر درکه خریده بود، به فروش رساندیم و بدهیهایی چند را پرداختیم. یاریهای دوستی عزیز و بزرگوار به نام مسعود ثابتی (که خوب قیافهاش را با چشمهای آبی درشت و قامت بلند به یاد دارم) که در این تبعید به فریاد پدر میرسید، مفید بود؛ اما آن هم کفاف مخارج ما را نمیکرد. سرانجام اگر محبتهای شادروان فروغی نبود و در نزد رضاشاه وساطت نکرده بود، آینده تیرهتری در انتظار ما میبود. در این تبعید، و تنها در دوره این تبعید، پدر دیگر آن ملکالشعرای میدان سیاست و مجلس شورا نبود. او از آسمان فرود آمده بود و از جمله، برای من که در آن هنگام کودکی چهار ساله بودم، قصه میگفت. کاری که از او عجیب بود. هرچند این قصه ها که درباره دیوی به نام سیاهخان ستمگر بود، هیچ نشاطی، شوری و شوقی در من برنمیانگیخت. او میخواست تا در پرده، به نام سیاهخان، رضا شاه را در چشم من چون عفریتی جلوه دهد و نمیدانست که من در تلخی آن ایام به فرشتهای نیاز داشتم! پدر منزوی در خانه به سر میبرد و عصرها از عباسآباد که منزلمان آنجا بود، پیاده تا پل خواجو در کناره زایندهرود راه میرفت. من هم اغلب با او میرفتم. روی پل، بر لب یکی از طاقکها مینشست، پاها را از فراز پل آویزان میکرد و غرق تماشای غروب آفتاب در دل سبز و تیره رنگ بیشههای دوردست میشد و به اندیشههای خود فرومیرفت و گاهگاه، بلند یا به نجوا شعر میخواند و من آرام بودن و تحمل سردی دیگران کردن را میآموختم و عشق به طبیعت را نیز؛ و لذت میبردم!
بعد از بازگشت به تهران، با وجود عقد قراردادی برای تدریس در دانشسرای عالی و آغاز به تالیف و تصحیح کتاب نیز وضع ما چندان بهتر نشد و پیوسته مخارج فزونتر ازدرآمد بود. به قول فرنگیها «تم اصلی» زندگی ما دعوای مادر و پدر بر سر امور مالی باقی ماند که باقی ماند. بیچاره پدر چقدر رنج میبرد و بیچاره مادر که چقدر محق بود و بیگناه!
تا ما بچه بودیم، پدر حوصله ما را نداشت. ما حتی جرات نداشتیم در اطراف اتاق کار او بازی و سروصدا کنیم. حتی به هنگام نوروز که پیش او میرفتیم، به لبخندی محبتآمیز و بوسیدنی بی اشتیاق اکتفا میکرد و ما اندکی بعد اتاق وی را ترک میگفتیم. لمس کردن عید در پیش او چندان آسان نبود!
اما این از بیدل و دماغی بود، نه از بیمحبتی. من روی دیگر این سکه را هم دیدهام. یک بار، در کودکی، در دوره دبستان، بیمار شدم و شبی از شبها در سینه خود درد عجیبی احساس کردم؛ بهطوریکه گاه نفسم بند میآمد. خوب به یاد دارم، پدرم تازه به خانه آمده بود و چون حال مرا چنان دید، چنان پریشان خاطر شد که شتابان به سوی تلفن رفت و با صدایی ملتمس از دکتر خانواده خواست که فورا به خانه ما بیاید. به یاد دارم که از دیدن این همه احساس و پریشانی او، آرامشی عجیب به من دست داد. شاید حالم اندکی بهتر شد. شاید ما بچهها نیازمند بیان محبت بیشتری از سوی پدر و مادر دلخستهمان بودیم و بیماریهای ما شاید به این عامل روانی مربوط بود. من آن شب احساس امنیت عجیبی در خود کردم.