هدیه عجیب نیما برای عالیهخانم
امروز سالگرد درگذشت نیما یوشیج است
از این شاعر و روحیات خاصش خاطرات زیاد و گاه طنزآلودی به جا مانده که یکی از آنها را سیمین دانشور مترجم و نویسنده مطرح تعریف کرده است. دانشور که همسایه نیما بود، میگوید: «روزی نیما از من پرسیده «خانم آلاحمد! جلال چکار میکند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را بکنم.» جواب دادم: « آقای نیما، کاری که نداره، به او مهربانی کنید، میبینید این همه زحمت میکشد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانه من چقدر ستم میکشی. جوری کنید که بداند قدر زحماتش را میدانید. گاهی هم هدیههایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلا چی بخرم؟ گفتم: مثلا یک شیشه عطر خوشبو یا یک جوراب ابریشمیخوشرنگ یا یک روسری قشنگ… نمیدانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یک حرف شاعرانه قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه شما زحمت بیاجر میکشد. اجرش را با یک کلام شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلا بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بار خاطرم به تو بود، برایت خریدمش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصا خرید این چیزها که تو گفتی. تو میدانی که حتی لباس و کفش مرا عالیه میخرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کردهاید؟ هیچ وقت دست او را بوسیدهاید؟ پیشانیاش را؟ نیما پوزخند طنزآلود خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوه خوبی دیدید مثلا نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترش شیرازی خوشبو یا سیب سرخ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مهر به رویش بخندید …نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بار خاطرم به تو بود. و بعد خندید، از خندههای مخصوص نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما میرود و سه کیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: بیا عالیه. عالیه خانم میپرسد: این چی هست؟ نیما میگوید: پیاز سفید مازندرانی، خانم آلاحمد گفته... عالیه خانم میگوید: آخر مرد حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم میگوید که خانم آل احمد گفته...عالیه خانم آمد خانه ما و از من پرسید که چرا به نیما گفتهام پیاز بخرد. من تمام گفتوگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟ گفتم: خوب یک دهنکجی کرده به اداهای بورژوازی. خواسته هم مرا دست بیندازد و هم شما را.»
درگذشت نیما یوشیج در سال 1338 ضایعه بزرگی برای جامعه ادبی محسوب میشد. هادی شفائیه از عکاسان پیشکسوت که از مشهورترین کارهای او پرترههای نیما یوشیج است درباره این اتفاق اینطور گفته است: «اوایل زمستان بود و روزها خیلی کوتاه. ساعت شش بعداز ظهر هوا کاملا تاریک شده و شب فرا رسیده بود. باران ریزی میبارید. من در آتلیهام به امور جاری میپرداختم که زنگ در به صدا درآمد. وقتی باز کردم احمد شاملو را با قیافهای اندوهبار و درهم روبه روی خود دیدم که فقط جملهای بسیار کوتاه بر زبان راند: «نیما مرد»! هر دو ساکت و بیحرکت ماندیم. دقیقهای به درازی سال گذشت. آنگاه شاملو لب به سخن گشود و درحالیکه بغض گلویش را میفشرد، گفت: «آمدم تا تو را ببرم آخرین عکسش را بگیری.»
دوربینم را برداشتم و به راه افتادیم. حرفی برای گفتن نداشتیم. تا مسجدی که جنازه به امانت گذاشته شده بود در سکوت مطلق طی شد. باران همچنان میبارید و آسفالت خیابان برق میزد. به مسجدی در خیابان سعدی، نزدیک چهارراه سیدعلی رفتیم. شاملو در آنجا آهسته از یکی سوالی کرد و پس از اینکه آن شخص جوابی داد و با انگشت کسی را نشان داد به سراغ مرد میانسالی که عبایی بر دوش داشت رفت و پس از صحبت درگوشی بسیار کوتاه چیزی در دست آن مرد گذاشت و او ما را به شبستان مسجد برد، چراغ روشن کرد و رفت. نیمای بیجان در آنجا روی قالیچه و زیر یک طاقسان ترمه راحت و آرام در خواب ابدی بود.
نگاههای هر دو نفرمان به یکجا دوخته شد و مدتی طولانی در همان حال ساکت و بیحرکت ماندیم، گویی در جای خود میخکوب شده بودیم. گمان میکنم در خیال هردو افکاری شبیه هم جریان داشت. اندامی که در زیر ترمه آرمیده بود چنان لاغر و نحیف بود که بهنظر نمیرسید چیزی در آنجا وجود داشته باشد. از او، که اساسا جثهای کوچک و لاغر داشت، در نتیجه بیماری طولانی جز پوست و استخوان چیزی باقی نمانده بود.
نمی دانم چه مدت در همان حال بودیم. با تصور و تجسم آنچه با کنار رفتن پوششها نمایان میشد از انجام کاری که برای آن رفته بودم صرفنظر کردم و بیآنکه کلمهای بر زبان بیاورم بازوی شاملو را گرفتم، چراغ را خاموش کردم و از آنجا بیرون آمدیم...
دریغم آمد تصویر و تصوری را که روزی از آن چهره جالب و نگاههای نافذ، برای خود و همه دوستدارانش به وجود آورده بودم بر هم بزنم.»