نامههای مشهور: احمدرضا احمدی به فروغ فرخزاد
خودم برای خویشتن نامه مینویسم
فروغ را سلام
من غایب بودم و اکنون نیز هستم. دستم آنقدر صداقت داشت که به روی چشمان و خوابم، مادر، اختر و تو را فروغ ببینم. ولی جواب نبود، خیلی کودکانه در اندیشه گسستن بودم. ولی یک حجم خیلی قوی که برایم شناخته نیست و مرا بر زمین مهار میکند که باز با آمدن خورشید در روبهرو، در خیابان، کوچه، بازار، اتاق و اکنون در آسایشگاه و میدان پیوندم را مصلوب نکنم. عصر از سربازخانه رسیده بودم. ما را ساعتها سرپا نگه داشتند. حرفی نداشتند بزنند. همان حرفهای دستخورده، همان تهدیدات خاکی، همان صدای چرمی و سخت آدمی که همسن من است روبهروی من در سایه کنار گلهای خیلی جدی ختمی ایستاده است. من در آفتاب هستم. فرمان فقط فاصله یک آفتاب است تا یک سایه، و یک سن مشترک و دو آدم متفاوت. به من و دیگران فرمان میدهد. صورتش برعکس مردمان این شهرستان قرمز است. چشمانش فقط چشم هستند و فقط برای دیدن از آنها استفاده میکند. لهجه غلیظ دارد. مرا به گناه لهجه پایتخت ساعتها در آفتاب در روزهای پیش دوانیده است. شبها مرا پاسدار میکند، ولی من تمام اینها را بیاندوه و بیاعتراضی حتی به خودم میپذیرم. خودم برای خویشتن نامه مینویسم که این بلوغ دوم من است. او فقط میپندارد که من پاسدار این ساختمان مرده و بیخون هستم، ولی پوست من با بینایی نجوا میکند: تو پاسدار شب و گل ختمی هستی. سراسر جاده را پیاده آمدم. جاده خاکی است. روی آن درکرانه فقط یک مزرعه گندم با خط بد و رنگ زرد نوشتهاند که خوانا نیست. با همان اتوبوسها که در شهر شما با آنها انگور به صبح میآورند به شهر آمدم. از زیر آسمان پرستاره که لهجه محلی دارد میگذشتم آسمان جیره من بود. مردمان دیگر این جیره را فراموش کرده بودند. نامه را به من دادند. در حضور گلهای انار آن را گشودم. از میوههای دیروز کنار جاده میترسیدم. از شدت خواستن و خواندن از میوهها فرار میکردم نامه میوه شده بود. دو سه بار چشم از روی نامه پرواز کرد. پر زدم، نشستم، باز آمدم. خواندم بر لبم زندگی بود همان چیزی که زیر پوست من مخفی شده است و به آزمون من خیرخواه است. همه خبرها بود و از شعر، من نمیدانم اینها شعر هستند یا نه با صداقت میگویم. اگر بر اینها فتوایی رود، شعر و اگر نرود، شعر نیست. من بیگناه. این قضیه بیخ دارد. ریشه آن در من است. صحبتها کردهام من با شما. از ذهنم. من در زیر این ذهن بیتداوم مدفون میشوم از روزی که با نیما آمدهام در مه دست و پا میزنم. شب نخستین را تودههای پتو میبینم که روی آسمان، درخت، سربازان آویخته بودند. هنوز از راهروی این فکر بیرون نیامده میدانم این اندیشه صیقل میخواهد و برد لغت؛ ترسم از این است که اندیشههایم در صیقل و پرداخت مجروح شوند. زخمی شوند و بمیرند. از مرگ هراس ندارم. مرگ یک حقیقت مضاعف است که در من است و در اطراف من. نمیدانم آیا همیشه و در سنهای خیلی جدی این فوران در من خواهد بود یا نه و اگر از میان رود من هم از زمین کنده خواهم شد... من اینجا در یک تجربه هستم. دشمن را رو میبینم. هر کسی بیجلد است. برای یک تکه گوشت یکدیگر را لو میدهند. ستیز میکنند، و سرانجام در فرمان مشترک دویدن با هم میدوند. با هم عرق میکنند. با هم خسته میشوند. زمان زندگی یک کینه بهطور متوسط یک ساعت است. هرکس خودش واقعیت دارد. برایم تجربه شده است که من فقط برای خودم واقعیت دارم از روزی که از تهران کنده شدم. دانستم باید بدنم را به تنهایی به آفتاب رهسپار کنم. من دوباره به سادگی شهرستانی خودم آمدهام. دوباره برای زندگی و زمان و کشف و شهود ولع پیدا کردهام. در اینجا در هر روز و هر ثانیه چیزهایی به بدنم وارد میشود. هنوز فرصت نیست که از آنها آمار بگیرم و آنها را حضور غیاب کنم. این باشد برای ده. اینجا رکیکترین شوخیها انسانی است و انسانیترین روابط رکیک. باید ببخشید چرت و پرت زیاد نوشتم. نوشتن شما به من جرات داد. نیمساعت دیگر باید سرخانه بروم. برای فیلم شما امید دارم زیرا برای خودتان امید دارم. برایم واقعی هستید. هراس ندارید. بیجلد هستید. با آفتاب تماس مستقیم دارید و این کافی است که چیزی خلق شود و اثر بگذارد. انسان را هویدا کند. راستی فراموش نکنم. بیژن جلالی را سلام بگویید. دلم برایش واقعا تنگ شده است. جلال مقدم را هم سلام دارم.
فدای شما احمدرضا. جوابم را بدهید.