بخش صد و سی و هفتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
مسلما، این یک مفهوم مبهم و حتی تناقض آمیز بود یا به گفته مورگنتا مفهومی «نامشهود، بیشکل و قیافه و رویه ای» بود چرا که اصول برابری و آزادی اغلب در ستیز با هم قرار میگرفتند. آزادی- که به خاطر خودش دنبال شد- به لیبرتارینیسم تبدیل شد که ضرورتا برابری را تضعیف میکرد زیرا، چنانکه مورگنتا میگفت، یک «نابرابری طبیعی انسانی» وجود داشت. برابری به خودیِ خود منجر به «برابریطلبی» سرکوبگرانه یا نفی آزادی فردی میشد. این دو اصل باید به اجبار به هم «چِفت» میشدند تا از افراط و نابودی هدف آمریکایی احتراز شود. این مستلزم «عمل ارادی» بود. هیچ چیز خوبی به صورت خودکار روی نمیدهد.
آرمان برابری در آزادی هرگز نمیتواند ایستا باشد و در زمان منجمد شود زیرا در حقیقت هرگز نمیتواند محقق شود؛ هر نسلی باید این مفهوم را از نو تعریف کند. بنابراین، انقلاب آمریکا «فرآیندی بیپایان بود نه یک اقدام منفرد و جداافتاده» و تلاش جاری برای دستیابی به ایدهآل «جستوجوی بیتابانه و پویایی برای وضعیت جامعهای تشکیل میداد که در بهترین حالت میشد به آن نزدیک شد و هرگز بهطور کامل به دست نمیآمد». این یک کار بیهوده بود اما نه چندان واقعی یا مطلوب برای آن. اما پس چرا باید متحمل زحمت شد؟ اگر هرگز نمیتوانید به قله برسید چرا باید به بالا رفتن از آن صخره سخت ادامه دهید؟ این کشور در تمام تاریخ خود به ویژه در میان بدبینان و متفکران و نویسندگان خبره و ظریفبینی مانند هاوتورن، پو، مِلویل، جیمز، آدامز و منکن «مرددها» و «نه گویان» خود را داشت. آنها که با دنائت فراگیر و سرکوبگرانه این کشور دفع شده بودند «نمی خواستند با آمریکایی که یافته بودند شناسایی شوند». مورگنتا – که نه سر تسلیم در برابر بدبینان فرود آورد و نه اغواگران و دلفریبان- نسبت به آنها بیاحساس و بیتفاوت هم نبود. آنها، در یک معنا، بهترینِ بهترینها بودند. آنها در آمریکا وضع بشریای را کشف کردند که کاملا مغایر با رویای آمریکایی بود.» او میتوانست رد و انکار آنها از خوشبینی اغلب احمقانه آمریکا و مادیگرایی هرزه اش را تحسین کند، میتوانست با «حس تراژیک آنها از زندگی» اشتراک داشته باشد. اما او یک زیبایی شناسی غیرمسوولانه را در موضع ضد آمریکایی آنها درک کرد. مورگنتا نمیتوانست با انکار ایدهآل آمریکایی همراه شود. او میگفت، بدون آن، کشور انسجام خود را از دست داده و از هم میپاشد و او بسیار قدردان و سپاسگزار آن چیزی بود که کشور جدید برای پذیرش به او داده بود.
برداشت وی از هدف آمریکایی او را به سوی طرح یکی از شخصیترین اظهارات در کتابش سوق داد. شخصیتر از آنچه مورگنتا تصورش را میکرد. او در اظهارنظری آشکار در مورد خودش گفت: «مردی که آمریکا را بهعنوان کشور انتخاب کرد، به یک پیمان آرام با خودش، با هموطنانش یا دولتش برای همکاری در راستای دستیابی» به هدف آمریکا رسید. «این مرد خود را با دستاوردی که نتوانست به نتیجه ایدهآل برسد آشتی خواهد شد، او نقضهای دورهای آن هدف را عفو خواهد کرد. آنچه او نمیتواند خود را با آن آشتی دهد و نمیتواند خود را به خاطر آن ببخشد همانا انکار خود آن هدف در نظر و در عمل است. چنین انکاری، منکر تعهد او به وفادار ماندن به دولت و جامعهای است که دیگر وفادار به آن هدف مشترک نیستند.از این رو، این در طبیعت چیزهاست که انکار هدف آمریکا مردم را از خود آمریکا بیگانه و دور خواهد کرد». هدف ملی برابری در آزادی «چسبی» ضروری بود که مانع از هم پاشیدگی اجتماعی میشد و بقای ایالات متحده بهعنوان موجودیتی معنی دار وابسته به آن بود. آمریکاییها هیچ چارهای نداشتند: آنها باید به بالا رفتن از آن صخره ادامه میدادند بدون اینکه امیدی به موفقیت نهایی داشته باشند. مورگنتا که بهطور معمول محزون و در هم گرفته و در بهترین حالت بردبار بود، نوعی بدبینی مثبت را توصیه میکرد. در عوض مانند کامو، او میتوانست یک سرور «سیزیف واری» [ Sisyphus: قهرمانی در اساطیر یونان است. او به علت خودبزرگبینی و حیلهگری به مجازاتی بیحاصل و بیپایان محکوم شد که در آن باید سنگ بزرگی را تا نزدیک قلهای ببرد و قبل از رسیدن به پایان مسیر، شاهد بازغلتیدن آن به اول مسیر باشد؛ و این چرخه تا ابد برای او ادامه داشت. به همین دلیل و از طریق تأثیر آثار کلاسیک یونانی بر فرهنگ مدرن امروزه انجام وظایفی که در عین دشواری، بیمعنی و تمام نشدنی نیز هستند را گاهی «سیزیفوار» خطاب میکنند] را به تصویر بکشد (و مبادا خوانندگان مدرن درک این چشمانداز را بیش از حد پیچیده یا تنشزا و حتی در نفی و انکار هر نوع چشمانداز امیدوارانه برای اعتقاد به آن، بسیار «غیرآمریکایی» بیابند، ارزش دارد به این نکته اشاره کنیم که فقط چند سال پس از انتشار «هدف سیاست آمریکا»، صدای دیگری ظاهر شد تا به خوشبینیای که در بستر ناامیدی قرار گرفته بود معنایی دوباره بخشد: آیا مورگنتا غیر از این میگفت که زمان در حال تغییر است حتی اگر باران سختی در حال باریدن باشد؟).
بقای داخلی برای آمریکاییها جهت مشارکت در وظیفه «سیزیف وار» خود بسیار انگیزه بخش بود اما این تنها وظیفه نبود. هدف مبهم و متناقض برابری در آزادی اهمیتی حیاتی در خارج از ایالات متحده داشت. مورگنتا با بنایی فراتر از آنچه در «سیاست میان ملتها» نوشته بود اکنون تمایز مهمی میان نهادهای سیاسی مینهاد. او با نگریستن به کل تاریخ بشر میگفت که «یک کشور برای اینکه لایق همدردی پایدار ما باشد باید منافع خود را به خاطر هدفی متعالی که به کارکردهای هر روزه سیاست خارجی اش معنا میدهد دنبال کند». عباراتی مانند «همدردی پایدار» و «هدف متعالی» با واژه «سیاست میان ملتها» بیگانه بود اما اکنون مورگنتا استدلال میکرد که «مغولها» و «هونها» - به خاطر تمام موفقیتهای غیرقابل انکارشان در دوران خود- چیزی جز ویرانههای «اوزیماندیاس گونه» [Ozymandius-likeاوزیماندیاس یا رامسس یکی از پادشاهان مصرباستان بود] برای تامل برای نسلهای آینده به جا نگذاشتند در حالی که یونان باستان، روم باستان و بیتالمقدس میراثهایی دائمی برای بشریت به جا گذاشتند زیرا با اهدافی متعالی در طول تاریخ به حرکت در میآمدند.