بخش صد و سی و یکم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
بله، همانطور که لیشت هایم گفت، «برخی» وجود داشتند که در امور بینالملل برای قدرت سیاسی تلاش نمیکردند بلکه آنها محکوم به «بازنده بودن» بودند. در «سیاست میان ملتها»، مورگنتا به «افراد بدوی خاصی» اشاره میکرد که هیچ عطشی برای قدرت نشان نمیدادند. آیندهشان درخشان نبود. «اگر اشتیاق به قدرت در همه جای جهان نتواند از میان برده شود، آنهایی که ممکن است درمان شوند، بهسادگی قربانی قدرت دیگران میشوند.» سرنوشت مخالف باوجدان هم مشابه بود. مورگنتا در «انسان علمی در برابر سیاست قدرت» نوشت که «نمونهای برای الگوبرداری دیگران تعیین خواهد کرد اما نه جنگ را کنار میگذارد نه حتی بر بروز جنگ تاثیر میگذارد.» ضعف ممکن است فضیلت تلقی شود اما هنوز هم ضعف است. میتواند گفته شود که خودنمایی مسالمتجویانه فضیلتِ اخلاقی در بیاخلاقی به اوج میرسد اگر - مانند مورگنتا - باور داشته باشید که بقای ملی بهخودیخود «یک اصل اخلاقی است.» نوشته یک رئالیست اولیه، جورج اورول، در مورد فلسفه عدمخشونت گاندی به یک نکته مشابه رسید: «اگر آماده گرفتن زندگی نیستید، باید غالبا آماده ازدستدادن زندگیها به شیوه دیگری باشید. مسالمتجویی اگر به سیاست خارجی کاربرد یابد یا دیگر صلحطلبانه نیست یا تبدیل به مماشات میشود.» مورگنتا در ادامه استخراج تبیینهای منطقی از استدلال خود در چند صد صفحه، فرضیات خود را بر اساس رضایت و خوشایند خود - نه رضایت دیگران - پیکربندی کرد. قدرتِ سیاسی، تعیینکننده نهایی در روابط بینالملل بود اما این کل داستان یا پایان کار نبود. محدودیتهایی هم در مورد آن وجود داشت. سه مسالهای که مورد توجه خاص مورگنتا بود عبارت بود از: قانون بینالملل، افکارعمومی جهانی و اخلاق متعالی. همگی بهمثابه راهحلهایی برای مشکلی ارائه میشدند که مورگنتا مطرح کرده بود و همگی در ترغیب ثبات جهانی جایگاه خود را داشتند. در نهایت، هیچکدام نمیتوانست آن را تضمین کند. برخلاف بسیاری از شاگردانش، مورگنتا به مفید بودن قانون بینالملل پی برد. او از «عمارت با ابهت هزاران معاهده، صدها مورد تصمیم درخصوص دادگاههای بینالمللی و تصمیمات بیشمار دادگاههای داخلی» سخن گفت. توافقنامههای الزامآور بر صلاحیت ارضی، قانون دریاها، حقوق نمایندگان دیپلماتیک و خدمات پستی حاکم بودند و آنها زیر نظارت ارگانهای بینالمللی بودند: از صلیب سرخ بینالمللی و سازمان بینالمللی کار گرفته تا سازمان بهداشت جهانی و صندوق بینالمللی پول. آنچه این قوانین بینالمللی را از قوانین داخلی متمایز میساخت این بود که اجرای آنها داوطلبانه بود و به رضایت طرفین توافقنامه بستگی داشت و نه به برخی مراجع حاکم فراتر از دولت - ملتهای منفرد. دولتها معاهدات و توافقنامههای بینالمللی را میپذیرند زیرا این پذیرش به نفعشان بود و درحالیکه ائتلافی از کشورها ممکن است از طریق تحریم، بایکوت و امثال آن سعی در اجبار یک توافق داشته باشند، جایی که مساله منافع ملی در میان است هیچ دولتی احتمالا از جنگ کوتاه نیاید. به گفته مورگنتا، «قانون بینالملل قانونی در میان هویتهای منسجم است، نه تابع.» سازمان ملل (UN) نمود مشخصی از این مشکل را ارائه داد. ظاهرا این سازمان نمایاننده تلاش برای یکی کردن و پیوند دادن ملتها به هم در درون جامعه بینالمللیِ قانون محور بود اما شورای امنیت - بازوی اجرای سازمان ملل - بهسختی قادر بود که در مورد مسائل دارای پیامدهای واقعی به توافق برسد. قدرتهای بزرگ آزادی عمل خود را از طریق «وتو» حفظ میکردند و حتی قدرتهای کوچکتر زمانی که احساس میکردند نادیدهگرفتن قطعنامههای سازمان ملل یک ضرورت است، مبادرت به نادیدهگرفتن آن میکردند. مورگنتا سازمان ملل را چنین مینامید: «یک هیولای مبتنی بر قانون» و یک «ساختمانی که از سوی دو معمار طراحی شده؛ دو معماری که برای ساخت طبقه دوم برنامهریزی کردهاند، اما برای ساخت طبقه اول هیچ برنامهای ندارند.» تا زمانی که حاکمیت برعهده کشورهای خاص و نه یک هیات حاکمه غالب باشد، «شاید گفته شود که تهدید جنگ، بهویژه تحت شرایط اخلاقی، سیاسی و فنیِ عصر ما، اجتنابناپذیر باشد.» دومین محدودیت بر قدرت، افکارعمومی جهان، از الزام قانون برخوردار نبود اما تا حد زیادی بهمثابه ابزاری برای مهار جاهطلبیهای ملی نگریسته میشود. این استدلال ارزش آن را داشت که از سوی مورگنتا رد و نفی شود. او خاطرنشان ساخت که در مورد هیچ مسالهای بشر بهاندازه اذعان به شر بودن جنگ متحد نبوده است؛ بااینحال، چنین اتفاق نظری چندان مانع ازدسترفتن جان میلیونها نفر در قرن بیستم نشده است. مردم به شکل انتزاعی یا روی کاغذ با جنگ مخالفت میکردند اما وقتی کشور خودشان در آن درگیر میشد، مشتاقانه از جنگ حمایت به عمل میآوردند. غیر از مورد صلحطلبان بیاثر و ناکارآ، محکومیت گسترده جنگ همواره محکومیت جنگ دیگران بود. «در سیاست، این ملت و نه بشریت است که حقیقت غایی بهحساب میآید.» مورگنتا میگفت، افکارعمومی جهانی افسانه است. «تاریخ مدرن نمونهای از حکومت را ثبت نکرده که با واکنش همزمان افکارعمومی فراملی از سیاست خارجی بازداشته و منع شده باشد.»
اگر قانون بینالمللی وجود داشت، اما نمیتوانست مانع جنگ شود و افکارعمومی جهانی هم وجود نداشت، میتوان گفت که اخلاق عمومی در گذشته وجود داشته است و برای مهار و محدودکردن شهوت قدرت به کار میرفت اما با گذشت زمان تا حد بیاثری و ناکارآمدی ضعیفتر شده است. در عصر حاضر، این مساله به بیدوامترین سنجهای تبدیل شده که بر روی آن میتوان سیاست خارجی را به اجرا در آورد. در دوره زمانی ۱۶۴۸ و معاهده وستفالیا تا دهه ۱۹۳۰، با وقفهای طی عصر ناپلئونی، مورگنتا یک سیستم بینالمللی را شناسایی کرد که در آن الزامات اخلاقی وزنی واقعی داشت. او میگفت، اروپا «یک جمهوری بزرگ» بود با استانداردهای مشترک «ادب و تزکیه.» یک «حس افتخار» فقط یک عبارت یا یک حالت فریبکارانه نبود بلکه خصلتی بود که رهبران آن را جدی میگرفتند و این، محدودیتهایی واقعی بر آزادی عمل ملیشان مینهاد. کارهای خاص بهسادگی انجام نمیگرفت.