نامههای مشهور: «کنزابورو اوئه» به «گونترگراس»
می خواستم مثل یک سرباز بمیرم
گونترگراس عزیز
وقتی ده ساله بودم، بیآنکه همچون تو که آن هنگام مرد جوانی بودی، به گرداب جنگ فرو بغلتم، به جزیرهای از مجمعالجزایر ژاپن در مغاک درهای میان جنگل، از رادیو اعلام شکست کشورم در جنگ را به گوش خود شنیدم. با امواج رادیو، صدای امپراتور که خود خدایگونهای بود و نیرویی مطلق داشت پخش میشد؛ صدایی که دیگر به آوای ناتوان انسان میمانست. موسمی که با آن روز آغاز شد تا آن زمان که در قانوناساسی جدید طرحی برای نظام مردمسالاری پیشبینی شد و نیز نیمه دوم شباب من که از پی آن شکوفه کرد، شگرفترین ایام عمر من بود. آنگاه بود که دوران دموکراسی سرآورد و آنچه من خود در طول آن سالها دریافتم و آموختم هنوز مبنای سلوک زندگی من است؛ چیزی که موضع مرا نسبت به مردم در قالب افراد، جامعه و دنیا سر و شکل داده است. به گمانم حتی میتوانم بحق بگویم چیزی که طرز تلقی مرا در مورد گذشته، حال و آینده ترسیم میکند. با خواندن نامه تو خاطرهای کهنه در من جان گرفت؛ خاطرهای که من در طول این سالیان پس از جنگ درون خویش سرکوب کردهام. من پسرکی بودم که در جنگ بالید و حسی دوگانه وجودش را درید. از یکسو، تشنه آن بودم که در جنگ شرکت کنم و مثل یک سرباز بمیرم و از دیگر سو میترسیدم که واقعا این اتفاق بیفتد. وقتی با خود میاندیشیدم که دیگر دیر است و جنگ من پایان خواهد پذیرفت، بیتابی بر من میتاخت. اما در همین حال تمنای مستوری در من مرا از پیوستن به جنگ برحذر میداشت. دوگانگی، آشوبی خلنده بود... من جوان بودم با دانشی مبهم در سر که با جهل شانه میسایید؛ جوانی که دوست داشت زندگی کند و در دنیای دموکراسی که برای اولین بار برابر چشمانش ظاهر میشد، به هستی خود ادامه دهد. نویسندگی در همان اوان به شتاب مرا در ربود. پس رسالتم آن شد که بار دوران را چنان که گویی سرنوشت من باشد به دوش بکشم. وقتی به سالهای اول عمر نویسندگی خود نظر میکنم؛ گویی مردی جوان بار دیگر مقابل دیدگان پدیدار میشود؛ جوانی که به «اسکار» شخصیت رمان «طبل حلبی» شباهت دارد. این رمان، به اعتقاد من از گرانسنگترین رمانهای نیمه دوم این سده است. در همان عنفوان نویسندگی، همان هنگام که دیدگان من با مشاهده بخت سیاهوشان انسانی قربانیان بمب هستهای هیروشیما به بلوغ رسیدند، صاحب کودکی با عقبماندگی ذهنی شدم. با پسرم زیستم. او در آغاز حیاتش تنها به آواز پرندگان واکنش نشان میداد و اکنون با گذشت سی سال هنوز با دیگران به راحتی هم صحبت نمیکند مگر از طریق موسیقی. اینگونه متقاعد شدم اسکاری که درون خویش داشتم توان زنده ماندن را دارد. شیونهای او متنهایی شدند که من در این دوره نوشتم...
توکیو ۲۵ فوریه ۱۹۹۵