نامههای چهرههای مشهور:کافکا
پرسشها خاکستری و اندوهناکند
گاه احساس میکنم ما دوتن دراتاقی دو در هستیم ودرهای اتاق روبه روی یکدیگر قرار دارند. هریک از ما دسته یکی از درها را به دست گرفته است. یکی از ما چشمکی میزند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم میکند. در این هنگام اولی ناچار است حرفی بزند. دومی فورا در را پشت سر خود میبندد تا دیگر دیده نشود؛ اما او مطمئن است که در را دوباره باز خواهد کرد؛ زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اولی دقیقا مثل دومی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن و مرتب کردن اتاق میپرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاق ها. اما به جای همه اینها او دقیقا همان کاری را میکند که دیگری در پشت در خود میکند. حتی گاه پیش میآید که هردو پشت درهایشان هستند و اتاق زیبا خالی است. تو ۳۸ سال سن داری و آنقدر خستهای که شاید هیچکس در اثر گذر سالیان عمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درستتر: تو در حقیقت خسته نیستی، بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسان. گویی دامهای بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست.
سرانجام من پرسیدم: «شاید من باید تمام مدت روز را انتظار بکشم؟» تو پاسخ دادی بله و به طرف اشخاصی که در آنجا منتظرت بودند رو گرداندی. پاسخت بدان معنا بود که دیگر اصلا نخواهی آمد و تنها اجازهای که به من میدهی اجازه انتظار کشیدن است.
پرسش دیگر بس است. پرسشها در دنیای زیرزمینی خود در خواب خوش غنودهاند. چرا با افسون آنها را آفتابی و آشکار کنیم؟ پرسشها خاکستری و اندوهناکند و پرسنده را نیز چنین میکنند. سرانجام چه زمانی کسی خواهد آمد تا این جهان وارونه را راست کند؟ یادم آمد یک بار یک نفر با لباس، آتشی را خاموش کرد، کت کهنهای را آوردم و تو را با آن زدم. اما دوباره ما تبدیل شدیم و تو دیگر آنجا نبودی، بلکه من بودم که در آتش میسوختم و من بودم که کت را به خودم میکوبیدم. اما فایدهای نداشت و ترس قدیمیام تایید میشد که این چیزها آتش را خاموش نمیکند. در همین حال آتشنشانی رسید و تو نجات پیدا کردی. اما مثل همیشه نبودی. مثل روح رنگت پریده بود، مثل گچی که روی سیاهی کشیده باشند. شاید مرده بودی و شاید هم از خوشحالی نجات یافتن بود که در آغوشم از حال رفتی. اما باز هم ما تبدیل شدیم، شاید من بودم که در آغوش کسی میافتادم.