روی متکا سنتور میزد
امروز سالمرگ پرویز مشکاتیان است
او علاقه بسیاری به وطن داشت و آهنگهای بسیاری نیز برای وطنش ساخت. «من تنها موزیسینی هستم که هیچوقت آهنگ رفتن از این سرزمین نکردهام و به این افتخار میکنم. نرفتم امتحان کنم ببینم میتوانم بمانم یا نمیتوانم. همین جا بهشت من است، جهنم من است و گورستان من و عشق من. هر کدام از بچهها آمدند و گفتند ما برویم یا نرویم؟ گفتم کجا برویم؟ اینجا سرزمین خودمان است.»
خواهرش درباره او گفته: من با پرویز اختلاف سنی خیلی کمی داشتم. بازیهای ما تقریبا مشترک بود. به یاد دارم که پرویز به فیلمهای سینمایی علاقه خیلی زیادی داشت و هر وقت به سینما میرفت، من باید مینشستم و او فیلم را از ابتدا تا پایان، ایستاده برایم تعریف میکرد. فیلمهای آن زمان حتما موسیقی داشت. او با وسایل خانه، ادای موزیسینها را درمیآورد مثلا روی متکا، سنتور میزد و با دو تا چوب ویولن مینواخت و همزمان آهنگها را زمزمه میکرد. پس از آن، پدرم با کمک نجار محله، سنتور کوچکی برای او ساخت که وسیله بازی پرویز شد. در آن زمان، بچهها یا عروسک داشتند یا تفنگِ اسباببازی، ولی وسیله بازی ما، سازهایی بود که در خانه داشتیم. در سن شش سالگی، آموختن موسیقی را با سنتوری که از مشهد برایش خریده بودند، شروع کرد. با همین سنتور کوچکِ پرویز و دایره زنگی من، مرتب برای بچههای محله اجرا میگذاشتیم. این بازی و سرگرمی ما بود و در این فضا بزرگ شدیم. پدرم از شاهنامه، عطار و مشاهیر ادبیات برای ما میگفت و ما را با آنها آشنا میکرد.
خودش هم در جایی گفته: «زمانی که میخواستم قطعه چکاد(در آلبوم دستان) را بنویسم به ویلای یکی از دوستان در دماوند رفتم. آن شب حال عجیبی داشتم مثل زمانی که فردی بخواهد زایمان کند. تنها کسی که پیرامون من بود، پیرمرد زندهدل اما پرحرفی بود که به خیال خودش میخواست سر مرا گرم کند، اما من از یک طرف باید رعایت حالش را میکردم و از طرف دیگر بهدنبال خلوتی بودم که این کار را بنویسم. تصمیم گرفتم با حیلهای که ناراحت هم نشود برای مدتی او را دور کنم. صدایش زدم و یک فهرست بلندبالایی دادم دستش که برود از شهر خرید کند. او رفت و من نشستم و با فراغ خاطر چکاد را نوشتم.»
سایه هم درباره دوران کسالت روحی مشکاتیان گفته: «یه شب با شفیعی و یه جمعی رفتیم خونه مشکاتیان. خونهش نوک کوهه، آدم میترسه از اونجا پرت بشه پایین! (میخندد) صحبت شد و مشکاتیان گفت: مردم اله هستن و بله هستن. شروع کرد به انتقاد از مردم و جامعه. هی گفت، هی گفت... من افتادم به اون دنده و گفتم چیه، حالا عاجز شدی نمیتونی ساز بزنی گناه رو به گردن مردم میذاری؟ بیشتر به فکر موسیقی باش و کار کن تا بتونی ساز بزنی. هی گفتم. اون طفلک هم فقط گوش کرد. پسر مشکاتیان، که نوه شجریانه، اومد با یه معصومیتی به من گفت: عمو سایه! این حرفهایی که شما میزنین فایده نداره، بابا اصلا گوشش به این حرفها بدهکار نیست.»
حسین علیزاده نیز در خاطرهای درباره پرویز مشکاتیان نوشته: «یک شب طولانی که من پیش پرویز مشکاتیان بودم (و هنوز همخانه نشده بودیم)، آنقدر از پدرش برایم گفت که بیآنکه او را ببینم، شیفتهاش شدم. آن شب تا نزدیکیهای صبح، سخن فقط از پدر پرویز بود؛ وقتی به خانه رسیدم تلفن زنگ زد و آن طرف خط صدای آشفته پرویز، مرا نگران کرد. خبر فوت پدرش را به او داده بودند و من این سوی خط شوکه بودم و هاج و واج. فردای آن روز پرویز به نیشابور سفر کرد و من تصمیم گرفتم بیآنکه به او بگویم عازم نیشابور شوم. وقتی پرویز مرا پشت در خانهشان «در نیشابور» دید، بسیار شوکه شد. یک شب از مراسم خاکسپاری پدرش گذشته بود. پرویز تاری را که در خانه داشت به من داد و شبانه رفتیم سر مزار پدرش. تا نزدیکیهای صبح، ساز زدیم.»