حمیده زمانی copy

روز اول عید بود.

گل‌های رز قرمزی را که برای محمد سفارش داده بودم داخل ماشین گذاشتم، همه جا رنگ و بوی تازگی به خود گرفته بود.

سوار ماشین شدم و راه افتادم. یک‌سال ونیم پیش توانسته بودم با کلی دوندگی دفتر نمایندگی بیمه خود را راه بیندازم.

روز اول کارم را که به یاد می‌آورم دلم می‌گیرد. آن روز محمد دوست دوران بچگی‌ام، با لبخند همیشگی‌اش و رزهای قرمز محبوبش وارد دفتر شد، سرزنده و بذله‌گو، کمی سر به سرم گذاشت و با همان لحن شیطنت‌آمیزش گفت که می‌خواهد از در مرام و معرفت در آید و اولین مشتری‌ام باشد و به قول خودش اولین چراغ کسب و کارم را روشن کند.

مدارک ماشینش را روی میز گذاشت و خواست ماشینش را بیمه کنم، من هم ذوق‌زده از اولین سفارش کاری، بیمه‌نامه ماشین را برایش صادر کردم.

با خودم گفتم تا تنور داغ است نان را بچسبانم؛ گفتم‌: محمد چرا خودت رو بیمه عمر نمی‌کنی؟

محمد خنده‌ای سر داد و گفت‌:

- نکنه آرزوی مرگم رو داری؟

- نه این چه حرفیه، خدا اون روز رو نیاره، نمی‌خوام یه مو از سرت کم بشه، بیمه عمر که فقط برای مردن نیست، کلی مزایا داره که می‌تونی از اونا استفاده کنی. اصلا مگه آدمیزاد از آینده خبر داره‌؟

محمد گازی به شیرینی‌اش زد و همان طور که چایش را هورت می‌کشید گفت:

- خب؟

- خب نداره دیگه ! می‌تونی بعد ۳۰ سال یا هر چند سال که خواستی، ماهانه مستمری دریافت کنی، یا همه رو یکجا با سودش بگیری، یا اگر خدای نکرده بر اثر حادثه از کار افتاده شدی، از پوشش کار‌افتادگی و معافیت از پرداخت حق بیمه استفاده کنی. مطمئن باش بیمه عمر و سرمایه‌گذاری بهترین پس‌انداز برای زندگی خودته. تازه می‌تونی بعدها برای مخارج تحصیل و ازدواج نرگس هم وام بگیری...

محمد خرده‌های شیرینی دور دهانش را پاک کرد و خندید‌:

- بلند شم برم تا تو دستی دستی من رو تو قبر نکردی.

در حالی که کیفش را بر‌می‌داشت جدی شد و گفت: راجع بهش فکر می‌کنم.

دو روز بعد تماس گرفت و بیمه‌نامه‌ای با حق بیمه‌ای ماهانه ۳۰‌هزار تومان به مدت ۲۰ سال برایش صادر کردم.

به آرامکده که رسیدم، سارا و دختر محمد سر خاک بودند. تمام آرامکده پر بود از سبزه‌ها، شمع‌ها و سفره‌های هفت سین …

نرگس دختر محمد عین آدم بزرگ‌ها روی قبر با سنگ کوچکی می‌زد و پس پس می‌کرد، سطل آبی آوردم و سنگ را شستم.

روزی که محمد گفت سرطان دارم فکر کردم یکی از همان شوخی‌های بی‌مزه است که همیشه راه می‌انداخت. به چشمانش که خیره شدم به جای شیطنت همیشگی، قطره اشکی را که از گوشه چشمانش بر روی گونه‌اش غلتید دیدم، یکباره دنیا بر سرم آوار شد.

سرطان معده لعنتی خیلی به محمد فرصت زندگی نداد و خیلی زود او را با خود برد.

قلبا از اینکه به محمد پیشنهاد خرید بیمه عمر داده بودم احساس رضایت می‌کردم. واقعا اگر آن روز به محمد پیشنهاد خرید بیمه عمر را نمی‌دادم چه بلایی  بر سر خانواده‌اش می‌آمد…

در طول مدت بیماری محمد، شرکت بیمه هزینه‌های سرسام‌آور درمان را تقبل کرد و خوشبختانه محمد و خانواده‌اش جز درد بیماری، نگران هزینه‌های بیمارستان نبودند. حتی مبلغی هم به عنوان پوشش از کار افتادگی برای گذران زندگی آرام به او پرداخت شد. خیر و برکت این تصمیم بزرگ، پس از نبود محمد برای خانواده‌اش ادامه داشت.

از اینکه توانسته بودم بیمه عمر و تامین آتیه را به محمد معرفی کنم تا در بزنگاه زندگی چنین حامی ارزشمندی را در کنار خودش و خانواده‌اش داشته باشد خوشحال بودم. نیت خیرخواهانه من گواه این مساله بود. حس مسوولیت سنگینی بر روی شانه‌هایم احساس می‌کردم. چرا هنوز یک خانواده به دلیل نشناختن و نداشتن بیمه عمر، در زمان حادثه و بیماری متحمل رنج و درد زیادی می‌شوند؟ تصور اینکه محمدهای زیادی هستند که به کمک من احتیاج دارند من را در پیمودن ادامه راه، ثابت‌قدم می‌کرد.

سارا نرگس را به آغوش کشید و بلند شد، با محمد وداع کردم، چقدر امسال جایش بین‌مان خالی است و چقدر زود دیر می‌شود...