پدری که «تاج سر» دخترانش بود
«حجتالاسلام سیدمهدی طباطبایی»، «آسیدمهدی طباطبایی»، «حاجآقا طباطبایی»،«حاج مهدی آقا» همه این نامها و نشانها وقتی پا به داخل خانه میگذاشت رنگ میباخت و یک «آقاجان» میماند و بس. «آقاجانی» که حالا یک سال است جایش در آن خانه و بین اهل خانواده خالی است.
دیدار با «آقاجان» این بار در حجره ۳۵!
برای حرف زدن در مورد «آقاجان» چه جایی بهتر از کنار خودش، این بار نه در خانه کوچه سعیدی بلکه «حجره ۳۵» و بر سر مزارش. همان جایی که روز دفن همسرشان «بیبی کبری»، برای خود نشان کرده و گفته بود: «من هم اینجا دفن شوم.»
همان جایی که «آقاجان» پیش از فوتشان روایت کرده بود روزگاری دیگر یک بانوی مؤمنه در کنارش به خاک سپرده میشود و چه عجیب که چندماه بعد حرف آن روز آقاجان تحقق پیدا کرد و دخترمرحوم آیتالله منبسط آنجا دفن شد.
ماجرای مرد زندانی که عاشق قاضی پروندهاش شد
دخترها یکی یکی میآیند، فاتحه و قرآنی بر سر مزار «آقاجان»شان میخوانند تا آرام شوند و راحتتر بتوانند از روزهای بودن«آقاجان» بگویند. خاک سرد نیست، این را از حرفها و بغضهای، دختران میتوان فهمید.
خاطره گفتن از«آقاجان» برایش آسان نیست. دختر بزرگ خانواده باشی و بخواهی در کلامی کوتاه از پدری حرف بزنی که روزها و شبهایت را به وجود او گره زده بودی حتماً کار سختی است، «بیبی سکینه» از روزهایی میگوید که «آقاجان» بچههای مریضش را در تهران به دوستی سپرد تا خودش در جایی دورتر دستی شود برای یاری رساندن به مردم زلزلهزده طبس، از روزهای بهاری که دلش برای خوردن میوههای نوبرانه غنج رفته بود اما «آقاجان» به او و خواهرانش یاد داده بود که فقط روزی میتوان میوه نوبرانه خورد که همه مردم توان خریدن آن را داشته باشند.
بیبی سکینه وقتی حرف از یک خاطره در نیمه شعبان و چراغانی کوچه به میان آمد، خود را تسلیم بغض میکند؛ «نیمه شعبان بنبست جلوی خانه را چراغانی کرده بودند، آقایی سینی بزرگ شیرینی آورد، دلیلش را پرسیدند، گفت من از روحانیت نفرت داشتم اما ایشان - آسیدمهدی طباطبایی - را خوب شناختم و ارادت پیدا کردم. قضیه را جویا شدیم، گفتند وقتی من زندانی بودم، حاج آقا دادستان بودند و یکی از قضات برای من حکم تازیانه صادر کردند. سه تازیانه را اضافه گفته بودند، وقتی ایشان پرونده را خواندند و دیدند که اشتباه شده است نزد من آمدند و من را به جدهشان حضرت زهرا(س) قسم دادند تا آن چند تازیانه اضافه را به ایشان بزنم و این گونه حلالشان کنم.»
«آقاجان» آزار میدید اما میبخشید
«هیچ وقت ما را اجبار به سختی نمیکردند، با ما حرف میزدند و درد مردم را به ما نشان میدادند تا خودمان انتخاب کنیم.» بیبی منصوره دختر دیگر حاج آقا طباطبایی این حرفها را میزند و برای آنکه توصیفش از «آقاجان» با واقعیت گره بخورد، خاطرهای از روزهای ازدواجش را بازگو میکند؛ «من همزمان با دختر شهید آیتالله سعیدی - دخترعمهام که یتیم شده بود - ازدواج کردم. پدرم در همان زمان ما را به گوشهای کشیدند و گفتند که توانایی تهیه جهیزیه هر دوی ما را ندارد. از من خواست تا قبول کنم اول جهیزیه دختر شهید آیتالله سعیدی و بعد به مرور زمان وسایل من را تهیه کنند. ایشان قبل از کارشان با من حرف زدند و من هم قانع شدم.»
حرف به «گذشت و بخشش» پدر که می رسد، انگار یکباره بهمنی از خاطرات تلخ بر دوش او و دیگر خواهرانش آوار شده باشد. نمیدانم هر کدام به چه خاطره از گذشت پدر در برابر آزار و اذیتها فکر میکردند اما از گریستنهای دنبالهدار معلوم بود که هر یک حرفهایی برای گفتن دارند؛ «بارها شاهد بودیم که افرادی ایشان را آزار میدادند اما ایشان باز با روی باز این افراد را میپذیرفتند و از آنها پذیرایی میکردند. همیشه حاضر بودند که غذا، لباس و داشتههای خودشان را به دیگری ببخشند و اگر چیزی باقی ماند، خودشان استفاده کنند.»
هرگز برای حجاب اجبارمان نکردند
آسیدمهدی یک روحانی بود و عرف جامعه از زنان خانواده روحانیت توقع پوشش چادر را دارد. همین پوشش چادر تمام دختران حاج آقا بهانهای میشود تا در رابطه با نگاه آسیدمهدی به حجاب بپرسم.
«هیچ وقت اجبارمان نکردند.» این جمله را «بیبی فاطمه» میگوید تا آب پاکی را بر دستان من بریزد؛ «همیشه میگفتند باید دین و معرفت مردم را بالا ببریم تا خودشان حجاب را انتخاب کنند. هیچ وقت نمیگفتند که چادر سرتان کنید. میگفتند بابا ببین حجاب برتر چیست؟ ببینید خانم فاطمه زهرا(س) با چه حجابی خوشحال میشود، شما هم همان حجاب را انتخاب کنید.»
بحث به سیاست که میرسد، بیبی فاطمه به یاد روزهای حضور احمدینژاد در عالم سیاست میافتد، آن روزهایی که اختلافات سیاسی به نقل محفلهای خانوادگی تبدیل شده بود؛ «در زمان آقای احمدینژاد نظر ما مختلف بود. پدرم همیشه میگفتند که من راضی نیستم بین شماها اختلاف سیاسی بیفتد، خودشان راهکار میدادند و مسائل را برای ما باز میکردند.»
پدر دوست نداشتند وارد فعالیت سیاسی شویم
«دورهای میخواستم عضو شورای شهر شوم اما آقاجان گفتند که راضی به این کار من نیستند.»، «بیبی راضیه» چهارمین دختر آسیدمهدی اینطور دلیل دوری فرزندان حاج آقا طباطبایی از عالم سیاست را برایم روشن میکند.
حرف را به روزهایی میکشانم که آسیدمهدی طباطبایی، در قامت پدر خانه ظاهر میشد تا بدانم مردی که در سالها در قاب نمایندگی مجلس و وعظ شناخته شده بود در کنار اهل خانه چگونه بود، حرف از آشپزی کردن حاج آقا که میشود، دخترها همزمان شروع به تعریف چند خاطره میکنند و برای دقایقی لبخند بر لب همه مینشیند. بیبی راضیه با ذوق خاصی میگوید: «آشپزی؟ تا دلتان بخواهد اهل آشپزی بودند. در آشپزی خیلی تلاش میکردند. سعی می کردند غذای خوب اما نه گران را جلوی مهمان بگذارند. سفره مردمی داشتند و تا مادر زنده بودند، روزی سی تا سی و پنج مهمان را خودشان پذیرایی میکردند. خودشان مردمی بودند و دوست داشتند که اولادشان هم مردمی باشند.»
«آقاجان» میگفت شاد باش اما گناه نکن
از دور که نگاه کنی، با خود میگویی که زندگی کردن در خانهای که ۵۰ سال شبانهروز به روی مردم باز باشد، سخت است اما روایت بیبی مرضیه خلاف این را نشان می دهد؛ «شاید برای دیگران سخت بود، آقاجان ما را برای این کارها آماده میکردند و ما این سبک زندگی را پذیرفته بودیم. اصلاً چطور بگویم، باور نمیکردیم که این سخت است حتی برایمان شیرین بود.»
از شیطنتهایش در کودکی میگوید و یاد تأکید «آقاجان» به شاد بودن میافتد. با یاد خاطرهای، رد لبخندش از اشک چشمانش پیشی میگیرد و با خنده تعریف میکند: «به من میگفتند بابا شاد باش اما گناه نکن. هیچ وقت جلوی شادی ما را نمیگرفتند. همیشه وقتی دختر خواهرهایم را عقد میکردند، آقا جان می آمدند که عروس و داماد را روبرو کنند. من یک مقدار شعر یادگرفته بودم و در این مجالس که خودمان بودیم، آقاجان میگفت مرضیه بابا کجایی بیا بخوان. من شعر میخواندم و ایشان کیف میکردند.می گفتند حرام نباشد اما شادی باشد.»
پدری که «تاج سر» بود
نوبت به آخرین دختر آسیدمهدی میرسد، طاهره سادات که رفیق تنهایی پدر در سالهای آخر هم بوده است. میپرسم: «بچههای آخر دلبستگی بیشتری دارند؟» همین سؤال کافی بود تا لبخندی که به یمن خاطرات بیبی مرضیه در فضا پراکنده شد، یکباره محو شود. طاهره سادات مکثی میکند و در جواب سؤالم، کوتاه میگوید: «خیلی، خیلی زیاد!»
از او که در دسته نسل جوان قرار میگیرد در مورد اختلاف سلیقه با «آسیدمهدی» میپرسم و در حالی که هنوز رد بغض در صدایش هویداست، پاسخ میدهد: «اصلاً اصلاً اختلاف سلیقه بین نسلی نداشتیم.»
میگذارم آرام شود، دستش را روی سرش میگذارد و به محل قبر نگاه میکند؛ «تاج سرم بود. نمی دانم از کجا شروع کنم. اکثر صبحها بعد از نماز صبح و شبها قبل از خواب پیششان بودم، میگفتند بابا خیلی من را نگاه کن، من دارم میروم...»
جملهاش در میان گریه گم میشود اما باز از «تاج سرش» میگوید: «پیش می آمد که دوستانشان ما را برای عروسی دعوت میکردند، میپرسیدم آقاجان کی عروسی برویم؟ میگفت بگذارید آنها آهنگهایشان را گوش بدهند بعد ما میرویم تا به خاطر من نخواهند جشن شان را به هم بزنند. اگر مراجعی داشتند که حجابش مناسب نبود خودشان نکتهای نمیگفتند و سخت نمیگرفتند، بیشتر دفتردارهایشان به مراجعان میگفتند که بهتر است حجابتان را رعایت کنید.»
روزهای سخت «آسیدمهدی» در سال ۸۸ و بداخلاقی تندروها
در میان حرفهایش گریزی به سالهای سخت پدر در محله میزند، از سال ۸۸ و برخی توهینها به ایشان؛ «آقاجان به تندرویها اهمیت نمیدادند و هیچ وقت واکنشی به مخالفانشان نداشتند.»
از حلالیت گرفتن که حرف میشود، میگوید: «خیلیها طلب حلالیت نکردند اما میدانم روزی پشیمان میشوند. وقتی مادر یکی از مداحهای معروف -که ضد آقاجان حرف میزد- فوت کردند با اینکه یک ماه از توهین های این مداح گذشته بود، آقاجان بدون آنکه به روی خودشان بیاوردند به مراسم ختم مادرشان رفتند.»
ناگفتهها از زنی که همراه و حامی و «همسر آسیدمهدی» بود
صحبت کردن از پستی و بلندیهای زندگی آسیدمهدی بدون نام بردن از «بیبی کبری» که تمام سالها دوشادوش همسرش قدم برداشته، ناقص است. از دخترها میخواهم مادر را آن طور که بود روایت کنند.
بیبی سکینه دختر اول خانواده بهتر از همه خاطرات ایام قدیم را به خاطر دارد و از فعالیتهای سیاسی و انقلابی مادر میگوید: «یادم هست که در پخش اعلامیه زمان انقلاب فعال بودند. اعلامیه را زیر چادرشان قایم میکردند و به دست خانم دباغ و خزعلی میرساندند. آقاجان اعلامیه را به خانه میآوردند اما نقل و انتقال را مادر انجام میدادند.»
طاهره سادات که سنش به یادآوری فعالیتهای انقلابی مادر قد نمیدهد، به گفتن خاطراتی که مادر در تمام این سالها برایش بازگو کرده بود، رجوع میکند و میگوید: «مامان تعریف میکردند که برای جابهجا کردن اعلامیهها، ماست درست میکردند و اعلامیه را در پلاستیکی میگذاشتند و کف دبه قایم میکردند. میگفتند یکبار ساواک به خانه ریخت تا اعلامیه جمع کند، من سریع در دستمال گذاشتم و به نخ وصل کردم و نخ را به لب چاه قلاب کردم.»
همراهی «بیبی کبری» با آسیدمهدی تنها به روزهای انقلاب محدود نشد و امور خانه پررفتوآمد حاج آقا طباطبایی با همت او رفع و رجوع میشد؛ «مادر من همه کارهای خانه را با آن رفتوآمدهای زیاد، خودشان انجام می دادند. پدر می دیدند مادر فعالیشان بالاست و هیچ وقت از خدمت کردم به مردم خسته نمیشدند و قدرشناس بودند.»
این همراهی و همدلی در طول سالیان با چنان محبتی آسیدمهدی طباطبایی و بیبی کبری را به یکدیگر مأنوس کرد که دختر بزرگ خانه اینچنین از محبت میان مادر و پدرش یاد میکند؛ «یادم هست که روزی مادرم سحری درست میکردند، آقاجان رفتند و بازوی مادرم را بوسیدند و گفتند من به این بازو افتخار می کنم که برای سائلین سحری میپزد.»
اوج دلدادگی این زن و مرد زمانی برایم روشن شد که طاهره سادات با ذوقی که فقط از دختر آخر خانه سر میزند گفت: «یک نشانکی هست که در قرآن میگذارند تا خط ها را گم نکنند، مادر من با عکس آقاجانم این نشانک را درست کرده بود. سواد قرآنی داشتند و در ماه دوبار قرآن ختم میکردند. همیشه پایان قرآن یک صلوات برای آقاجانم میفرستادند و میگفتند خدایا شوهرم را در پناه قرآن حفظ کن. آخرش به عکس آقاجانم میگفتند الهی قربانت بروم. ما شوخی میکردیم که آقاجان خوشگل نیست، ایشان میگفتند که نگو، آقایت ماه است، ماه.»
دلتنگیهای ادامهدار برای «آقاجان»...
با خاطرات «آقاجان» هم بغض کردند هم خندیدند، انگار دلتنگ آن روزها و آن خانه و آن همنشینیها با پدر بودند، پدری که حالا یک سال است جایش خالی ست اما نامش آن قدر بزرگ است، آن قدر عزیز است، آن قدر ماندگار است که میدانند محال است فراموش شود، محال است ردپایش از این خانه و این جمع پاک شود.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر