بخش دویست و چهل و سوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
به همین ترتیب، از نظر کیسینجر، سوالات اخلاقی یک نگرانی مداوم بودند. یک زندگینامهنویس که چندین بار با او مصاحبه کرد، متقاعد شد که «اخلاق و عدالت برای او بسیار مهم بود». کیسینجر با بیمیلی خود برای صریح صحبتکردن در مورد دیدگاه اخلاقیاش کمکی به شهرت خود به بداخلاقی و فرصتطلبی نکرد. از او پرسیده شد: «اصول اخلاقی اصلی شما چیست؟» که کیسینجر در جواب گفت: «من حاضر نیستم این اصول را مطرح کنم یا به اشتراک بگذارم.» او میتواند برای بحث در مورد اصول سیاست خارجی بسیار حراف باشد اما در مورد مبانی تیره و تارش در خصوص تفکر اخلاقی موجودی مرموز میشد. چنین مسائلی بهتر است به فیلسوفان - اشتراوس و آرنت - سپرده شود. بااینوجود، ابراز آگاهیهای اخلاقی همچون بنمایهای در تمام نوشتههایش جاری است. او اعلام کرد: «دستیابی به صلح یک نگرانی عمیق اخلاقی است. هدف ما باید ایجاد یک اجماع اخلاقی باشد که بتواند یک جهان متکثر را بهجای ویرانی، خلاق سازد.» او میگفت: «محاسبات قدرتِ بدون بُعد اخلاقی هر اختلاف نظری را به آزمون قدرت تبدیل خواهد کرد». یکی از مهمترین خطابههایی که او در زمانی که وزیر خارجه بود ارائه داد عنوانش این بود: «مبانی اخلاقی سیاست خارجی». حتی تمایل دونکیشوتوارش به تداوم کمک به رژیم ویتنام جنوبی در زمانی که تقریبا همه در ایالات متحده آماده ترک آن بودند، همانا ابراز ژستی اخلاقی بود. او آنچه را که «تعهد اخلاقی» برای حمایت از ویتنامیهای جنوبی مینامید - که با اعتماد به دولت آمریکا همه چیز را به خطر انداخته بودند - احمقانه احساس کرد و این نگاه بعدها روشنتر شد. اما اگر نگرانیهای اخلاقی در طرز تفکر کیسینجر آنقدر مهم بوده است، چرا منتقدان نتوانستند آن را ببینند؟ و چرا سنت رئالیستی بهطور کلی - از سوی مورگنتا فرمولبندی شده و از سوی کیسینجر تجسم عینی یافته - بارها بهخاطر بیاخلاقی محکوم شده است؟ چرا به نظر میرسد رئالیستها و ویلسونیها همواره پشتسرهم صحبت میکنند؟ پاسخ بهظاهر در مساله فلسفه است، بهویژه رویکردهای پیشانیچهای و پسانیچهای به زندگی. فردی میگفت، ویلسونیها و دیگر منتقدان رئالیسم در جهان پیشانیچهای میزیند که در آن اخلاقیات با اصطلاحات متعالی بهمثابه یک کد رفتاری «در آنجا» تصور میشود و این اخلاقیات در اصولی بیان شده که بر وجود انسانیِ چند رنگ و بده بستانی تحمیل شده است. این اصول بهمثابه راهنمایی پایدار هستند، یک انتزاع تحمیلی که به طور جزمی تلاش میکند تا هر استثنا و تناقض انسانی را بر اساس پیشفرضهایش از آنچه خوب یا بد است هموار سازد. این یک الگوی جهانشمول را میطلبد که در تمام زمانها و تمام مکانها قابل اطلاق است، دستوراتی ارائه شده از کوه سینا؛ اصول اخلاقی از چه جای دیگری میتواند آمده باشد؟ نزد تبعیدیان یهودی - آلمانی (اشتراوس، آرنت، مورگنتا و کیسینجر) که همگی متاثر از نیچه بودند، چنین تفکری آنقدرها هم اخلاقگرایانه، بیاساس و پندآمیز نبود زیرا در یک جهان بیخدا تمام انتزاعات اخلاقی فاقد مبنا بود. از نظر این نیچهایها، «اخلاق واقعی» دشوار، نامشخص، شخصی و حتی پنهان از دید بود. آرنت نوشت: «این به فردیتِ فرد مربوط بود»، بیارتباط به آرمانهای متعالی که وی آن را «حفاظ» مینامید. یکی از دانشجویان مورگنتا میگفت که آنچه از کلاس آموخته این بود که «اخلاقیات بسیار مهمتر از آن بود که به اخلاقگرایان «حساس ذهن» واگذار شود». البته بنای موردعلاقه اخلاقگرایان آمریکایی «حساس ذهن» دموکراسی بود؛ معیاری آماده برای نفی واقعگرایی کیسینجری. یا یکی از دستیاران سابق کیسینجر که بعدها به منتقد او تبدیل شد میگفت: «واقعیت عریان این بود که کیسینجر در دل خود فاقد ایمانی راسخ به روند دموکراتیک بود، مخصوصا اگر قابل اطلاق به اجرای سیاست خارجی باشد.» ملاحظه درست است. «ایمان راسخ» به دموکراسی سیاستهای کیسینجر را شکل نمیداد. پسانیچهایهایی مانند او فاقد ایمانی راسخ به هر چیزی بودند. در نگاه کیسینجر، دولتمرد واقعگرا(و واقعبین) نمیتواند برطبق اصول اخلاقی بیرونی یا ظاهری استدلال کند. در دنیای بیقانونِ هابزیِ امور بینالمللی، سیاستگذار همواره با جزئیات و موارد استثنایی دستوپنجه نرم میکند و مشکلات خاص در «حال» فعلی قرار دارند. کیسینجر میگفت: «اصول اخلاقی جهانشمول و لایتناهی هستند». به گفته او: «سیاست خارجی محدود به شرایط است». برای نمونه، فرمان «تو نباید بکشی» در طراحی مسیر اقدام در امور بینالمللی استفاده محدودی داشت. هیچ کشوری یک صلحطلب را برای هدایت آن انتخاب نمیکند. (یک قاعده مربوطتر برای دولتمرد این است که «تو نباید بیش از حد لزوم بکشی»). چیزی اساسا «غیراصولی» در اخلاق دولتمرد وجود داشت که ضرورتا با اینجا و اکنون درگیر بود. کیسینجر میگفت، او در آن لحظه میایستاد «جایی که گذشته با آینده دیدار میکند» و «اول از همه باید تحلیلی از جایی که ابتدا خود را مییابد به دست آورد». او در زندگی غوطهور بود و با افقهای وجودش محدود شده بود. هر اقدامی که دولتمرد انجام میدهد در اقدام متقابل دیگری از سوی دیگران - هم دوستان و هم دشمنان - پاسخ خود را میگیرد و با اقدامات دیگر دنبال میشود و الخ، و تا ابد با هر بازیگری در بازی حرکت میکند و به یکباره پاسخ میدهد. هرجومرج در امور خارجی محاسبه میشود. تا جایی که دولتمرد رئالیست بتواند از هر اصل انتزاعی که تصمیماتش را تعیین میکند سخن بگوید، اما این بقای ملی است که «مسوولیت اول و نهایی اوست». ارزیابی منافع ملی و ضرورت توازن قدرت در میان کشورهای رقیب از این «مسوولیت نهایی» برمیخیزد و درحالیکه اخلاقگرایان معتقد به حکومت واحد جهانی استدلال میکردند که سیاستِ مبتنی بر منافع ملی تجویزی برای خودخواهی غیراخلاقی و حتی امپریالیسم و حرکت بهسوی هژمونی جهانی است اما کیسینجر آن را بهمثابه نیرویی برای اعتدال و احتیاط درک میکرد.