بخش دویست و سیویکم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
کیسینجر توضیح میداد که «در جهان پساجنگ سرد، هیچ چالش ایدئولوژیک اساسیای وجود ندارد»؛ «تقریبا هر موقعیتی یک مورد خاص است.» او میگفت: «ملیگرایی عمر دوبارهای یافته است» و ملیگرایی جوان شده احتمالا «بهوسیله تقابل با ایالاتمتحده به دنبال هویت ملی و منطقهای است.» غرایز جهانشمول مردم آمریکا برای قرن بیست و یکم کافی نیست. نادیدهگرفتن منافع ملی در چنین موقعیتی و اطمینان به استثناگرایی آمریکایی دستوپازدن ناامیدانه در برابر بیشمار چالشها بود. همانطور که کیسینجر در سال ۱۹۹۴ نوشت: «بنابراین، استثناگرایی آمریکایی که مبنای ضروری برای سیاست خارجی ویلسونی است احتمالا در قرن آینده کمتر موردتوجه خواهد بود.»
کیسینجر - که ابتدا با نیکسون و سپس با فورد کار میکرد - این جهان پساجنگ سردی را از ابتدا پیشبینی کرده بود و با تجربهای که ریشه در رقابت ابرقدرتها داشت به حیرت و شگفتیای اعتراف کرد که با درماندگی و شکست دنبال میشد. درسهای سختی وجود داشت که باید به دنبال فروکش کردن جنگ سرد آموخته میشد. در جولای ۱۹۷۴، زمانی که رسوایی واترگیت به اوج خود نزدیک میشد، ترکیه به جزیره قبرس حمله کرد. کیسینجر در خاطراتش این اقدام را «رویداد اساسی و حساس» نامید که مقدمه نوعی خشونت قومی و جمعی بود که موجب اضطراب و نگرانی و سلطه بر بیشتر جهان تا امروز میشد. وقتی جنگها شعلهور شوند، به شکل روزافزونی به مسالهای «فراملی» و «فرادولتی» و نه «درون ملی» یا «بینادولتی» تبدیل میشوند. کیسینجر، سیاستمدار زورمداری که بر دولت-ملتها و منافع ملی تمرکز داشت، با اندوه به این آینده مینگریست؛ میدانست که هیچ پاسخی ندارد. قبرس، اگرچه اکثریت ۸۰ درصدی جمعیتش یونانی بودند، تا سال ۱۵۷۱ از سوی ترکهای عثمانی اداره میشد. کیسینجر نوشت، برای قرنها «یونانیها و ترکها نفرت متقابلی از یکدیگر داشتند» آن هم با شکافهایی که «پر شدنی نبود.» در سال ۱۸۷۸، در کنگره برلین، انگلیس بهعنوان مرجع حاکمیت بر قبرس جانشین امپراتوری عثمانی در حال افول شد و دههها کوشید تا بهعنوان واسطهای میان دو طرف عمل کند. اما کیسینجر حقیقت تلخی را بیان کرد: در نزاعهای قومی مانند نزاعی که قبرس را در خود فروبرده است، «راهحلها بهاحتمال زیاد از پیروزی کامل یک طرف یا خستگی متقابل بیرون میآید تا از کمک میانجیها یا واسطهها.» یونانیها به دنبال یک دولت واحد [متحد] بودند که احتمالا متحد آتن باشد. ترکها یک ترتیب فدرال میخواستند که در واقع، موجب جدایی این جزیره میشد. هیچ راهحل وستفالیایی که مرزهای حاکمیتی را مشخص کند، در دسترس نبود. گرچه قبرس یک نگرانی موجودیتی برای یونانیها و ترکها بود اما چندان در رادار آمریکا قرار نداشت. پس از حمله ترکیه، واشنگتن درگیر این مساله شد زیرا بحران به درگیری بیسابقهای میان دو عضو ناتو تبدیل شده بود که بال شرقی این اتحاد را تهدید و زمینهساز رسوخ روسیه بود. کیسینجر نوشت: «تمام تلاشمان را کردیم تا شوروی را در حاشیه نگه داریم»؛ اگرچه این مناقشه در مورد جنگ سرد نبود. در واقع، در این مساله یونانیها و ترکها بیشتر نگران هویت قومی بودند تا خطرات احتمالی از جانب مسکو. کیسینجر که قبول کرد «هیچ تجربهای از نزاع قومی» نداشت، قبرس را از منظر ژئوپلیتیک مینگریست که هیچ ارتباطی با واقعیات روی زمین نداشت. آمریکا خواستار «فدراسیون دو منطقهای» شد که بیتاثیر بود و راهحل بحران فقط از طریق قدرت ارتش ترکیه حاصل شد که «تعادل» موردنظر خود را با اشغال حدود ۳۵ درصد از این جزیره برقرار کرد.
زمانی که کیسینجر خاطراتش را مینوشت، او به این درک رسید که قبرس نسخهای بدشگون از آینده است که در آن ایالات متحده با تناقضی میان اصول ویلسونیاش روبهرو خواهد شد. این امر میتواند مدافع دموکراسی اکثریتی باشد (هدف یونان) یا میتواند حمایت از خودمختاری قومی باشد (هدف ترکیه). نمیتواند هر دو باشد (و با تاسف، این هیچ مبنای اخلاقی آشکاری برای حمایت از یک راهحل و ترجیح آن بر دیگری نبود). کیسینجر نوشت: «هر مشکلی، یک راهحل ندارد» و وقتی از او پرسیده شد که نشانه قبرس نیمقرن آینده چیست، پاسخ داد: «خوشحالم که بخشی از آن نخواهم بود. آن قبرس، قبرسی بیرحم خواهد بود.» بحران قبرس معنای پایان اتحاد شوروی برای آینده جهان را نشان داد. در حقیقت، کمونیسم مدتها بود که دیگر یک باور صلیبی نبود و تا اواخر دهه ۱۹۹۰ هیچکس مطمئن نبود که کمونیسم چه بود. بزرگترین قدرت کمونیستی - چین - در حال کنار گذاشتن آموزههای مارکس و لنین (البته نامی از استالین به میان نمیآورم) به نفع یک سرمایهداری دولتی نو و عملگرا بود در حالی که رژیمهای کمونیستی خودخوانده دیگر مانند کوبا، ویتنام و کرهشمالی به روش خاص خود حرکت میکردند و بهندرت میتوانستند زیر یک برچسب واحد قابلتصور گرد هم آیند؛ آن بهاصطلاح کمونیسمشان به یک نیاکانگرایی بیفایده در جهان پساجنگ سرد تبدیل شده بود که در بهترین حالت نوعی مشروعیت ساختگی را به رژیمهای لرزان و شکننده بدون پایه واقعی میبخشید. «دانیل بل» جامعهشناس در سال ۱۹۶۰ مجموعه مقالاتی با عنوان «پایان ایدئولوژی» منتشر کرده بود. از منظر روابط بینالملل، او ۳۱ سال زودتر به این دنیا پا گذاشت. بیشتر کشورها پس از سال ۱۹۹۱ ایدئولوژی را به کناری نهادند اما این هم نتوانست جهان را به صلح جهانی نزدیکتر کند. در حقیقت، با وجود ناسیونالیسم و هویت قبیلهای که در سراسر جهان در حال افزایش است، به نظر میرسد شرایط برخلاف قبل غیرقابلکنترل شود.