بخش صد و پنجاه و پنجم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
حتی اگر مقالهها و سخنرانیهایش مسیر جنگ را تغییر نمیداد اما خشنودی آشکاری برای شهرت جدیدش وجود داشت. کسانی که از مخالفان اندیشمند او امید میگرفتند، به تمجید او پرداختند. یکی نوشت: «فقط یک چیز بگویم؛ اینکه چقدر خوب است که در این جهان افرادی چون شما را داریم». در اوایل ۱۹۶۵، مورگنتا برای گروهی سخنرانی کرد که شامل سناتورهایی مانند «جاکوب جاویتس» و «ویلیام فولبرایت» میشد و سپس در برابر کمیته فولبرایت در روابط خارجی شهادت داد. اما شهرت سراسری همچنین نوعی واکنش خام و بی پروایانهای به ارمغان آورد که یک دانشگاهی و متفکر به آن عادت نداشت. نادانان و جاهلان از غارهای خود بیرون خزیدند و برای اولینبار با متفکری مواجه شدند که به پیچیدگیهای مشکلات سیاسی عصر خود میاندیشید. یکی میگفت: «از نگاه تو خوشم نمیآید. تو برای من مثل افراد مشکلساز میمانی». دیگری میگفت: «اَه! تو با آن لهجه فرانسویات (که احتمالا تقلیدی است)... چرا به فرانسه، روسیه یا جایی که از آنجا آمدی بازنمیگردی» یکی هم میگفت: «تو یهودیِ پَست» یا «چرا اینگونه است که یهودیانِ همه چیزدان همواره مدافع کمونیسم هستند؟» مورگنتا در کنار نامههای جاهلانه و متعصبانه، در تمام شبانهروز در معرض تماسهای تلفنی افراد ناشناس بود. مورگنتا به والتر لیپمان گفت: «اینها نشان میدهد که روکش تمدن سیاسی چقدر نازک است» بهطورکلی، مورگنتا نامههای نفرتپراکن را نادیده میگرفت، هرچند او معمولا به نامههای معتدلتر پاسخ میداد.
اما یک حمله عمومی که باعث شد مورگنتا تصمیم به پاسخ به آن بگیرد از سوی ستون نویس برجسته و تاثیرگذار ملی «جوزف آلسوپ» بود. در میان اهالی مطبوعات، او یکی از پر سر و صداترین «بازها» بود. حتی دوستی قدیمی مانند آیزایا برلین فکر میکرد که دیدگاههای او در مورد ویتنام «یک دیوانگی کماهمیت... حتی نفرتانگیز» است. در مارس ۱۹۶۵ آلسوپ ستونی نوشت که مورگنتا را هدف گرفته بود و در آغازش نوشته بود: «یک دلیل برای عقلانیت سیاست پرزیدنت جانسون در مورد سیاست ویتنام، موفقیت چشمگیر آن تا امروز بوده است» اما آن موفقیت انتقاداتی را از سوی سیاستمداران با اعتباری مانند فولبرایت و اساتید «ممتازی» مانند مورگنتا برانگیخت که آلسوپ آنها را در قالب «گروه مماشاتکننده و مألوف با هیتلر در انگلستان قبل از ۱۹۳۹» نامید. ذکر هیتلر بهطور خاص برای مورگنتا دردآور بود که گفت: «دروازههای دنیای تبهکاران سیاسی ظاهرا باز شده است». مورگنتا میگفت، پیش از انتشار ستون آلسوپ، حتی کسانی که با من مخالف بودند هم با احترام از من یاد میکردند، اما اکنون «من نامههایی هر روزه دریافت میدارم که در آنها حملات بیگانه هراسانه ضد یهودی نثار من میشود و به کمونیست بودن متهم میشوم». مورگنتا با نامهای بلند به سردبیر واشنگتن پست، پاسخ آلسوپ را داد. این بحث، چنانکه نشان داده شد، نشاندادن نیات چینیهای کمونیست بود. برای آلسوپ، که به دانش و درک خود از تمدن چین میبالید، چینیها به لحاظ تاریخی توسعهطلب بودند، همواره مشتاق فتح بودند و بنابراین، با نازیهای رایش سوم قابل قیاس بودند. دوباره مورگنتا در مقام پاسخ به آن برآمد که «مائو تسه دونگ، هیتلر نیست؛ که جایگاه و موضع چین در آسیا شبیه به جایگاه و موضع نازیها در اروپا نیست» و اینکه مخالفت او با جنگ در ویتنام را نمیتوان برابر با مماشاتکنندگان دهه ۱۹۳۰ دانست. بیتردید و در نهایت خستگی، مورگنتا بار دیگر به دنبال تبیین این مساله برآمد که حوزههای نفوذ واقعیت روابط بینالملل است - که فقط در هنگام خطر نادیده گرفته میشود - و اینکه اگر چین موفق به توسعه قدرت خود در آسیا شده، این کار «عمدتا از طریق برتری سیاسی و فرهنگی است نه از طریق فتح». (سالها بعد، کیسینجر ارزیابی مشابهی در مورد چین مطرح کرد). آلسوپ بهدرستی مورگنتا را بهعنوان یکی از تاثیرگذارترین رهبران مخالفت با جنگ در ویتنام میدید و بنابراین، او را فردی میدید که باید با اتهامات احمقانه و بیپروایانه بیاعتبار شود. اما حقیقت در مورد جایگاه مورگنتا در جنبش ضد جنگ پیچیده بود. او واقعا یک رهبر معترض نبود. او تقریبا در میان مخالفان تنها ایستاد. چشمانداز قدرت محور «سیاست واقعگرایانهاش» آنقدر که برای اشغالکنندگان کاخ سفید مناسب بود، دیگر برای دانشجویان معترض جذابیتی نداشت. مورگنتا بهعنوان یک اروپایی به لحاظ فرهنگی پیشرفته که دارای غرایز عمیق محافظهکارانه بود، دانشجویان متمرد را اندکی بیش از «مایه شرمساری» نمیانگاشت. او به یک روزنامهنگار گفت: «چپ جدید ضرورتا آنارشیست است؛ جنبشی تازهتولدیافته که نمیتواند تاثیری بر سیاستهای آمریکا داشته باشد» وی توضیحات مارکسیستی چپ گرایان جوانی که جنگ را به لحاظ اقتصادی مقدر شده میدانستند رد میکرد. «از نظر اقتصادی، جنگ ویتنام یک پوچی بود» درحالیکه اعتراضات اخلاقی موجب سرد شدن او میشد. برای مورگنتا، مخالفت با جنگ میتوانست بر یکی از سه مبنا استوار باشد: مبنای اقتصادی، مبنای مطلق اخلاقی زیرا «این نوع تخریب بیرویه در هیچ زمینهای قابلچشمپوشی نیست» و موضع عملگرایانهاش که «این جنگ خاص» جنگی نبود که ایالات متحده باید در آن بجنگد. او میان خود با رهبران اعتراضی مهمی مانند نوام چامسکی فاصله گذاشت زیرا چامسکی مخالفت خود را بر ترکیبی از دو مبنای اول استوار کرده بود: یک «جبرگرایی مبتذل اقتصادی» و یک «مطلقگرایی اخلاقی». او حتی آماده سرزنش فولبرایت بود بهخاطر اینکه «به طرز خطرناکی در مورد تهدیدهای برخاسته از شوروی و چین کمونیست سادهلوح بود». مورگنتا در انتقاد از چامسکی به این نکته اشاره کرد که مطلقگرایی اخلاقیاش آشکارا تصویر آینه واری از اخلاق گراییای بوده که بر تفکر سیاستگذاران در واشنگتن مسلط بوده است. هر دو جهان را به کشورهای خوب و بد تقسیم میکردند؛ تفاوت در کشورهایی بود که آنها بر چسب خوب یا بد به آنها میزدند. برای دانشجویان معترض، ایالات متحده به مقوله «بد» در غلتید. کیسینجر هم از موضعی متفاوت در نقشه سیاسی چیزی بسیار مشابه در مورد دانشجویان میگفت.