بخش صد و سی و سوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
این «یک هیولای توتالیتری خواهد بود که بر نقصی عیان و جدی اتکا دارد که تصور آن موجب وحشت خیال میشود». مانند انواع دیگر هواخواهان سیاست نظامی، اسلامگرایان رادیکال هیچ ظرفیتی برای برقراری نهادهای دیرپای حکومتی ندارند. خارج از جهان اسلام- و حتی در داخل بسیاری از این کشورها- هیچ کس آزادانه با برنامههای آرمانگرایانه اسلامگرایان رادیکال ترغیب نمیشود و ترغیب همچنان پیشنیاز حکومت جهانی است. هر قدم عملی که سیاستمداران برای رسیدن به هدف یک دولت جهانی بردارند- و آن گامها در بهترین حالت نامشخص است- در حال حاضر احتراز از «آتشافروزی جهانی» به معنای کار در چارچوب سیستم دولت- ملتهای مستقل است. این فقط یک وسیله یا ابزار مهار شهوتِ قدرتِ غیرقابل تغییر انسانی را باقی میگذارد: یعنی خنثی کردن آن با دامن زدن به زور علیه زور از طریق توازن قدرت.
مورگنتا میگفت، آمریکاییها تمایل دارند از تفکر بر حسب توازن قدرت جلوگیری کنند زیرا این یعنی پذیرش و همکاری با «شیطان» اما آنها باید با این مفهوم آشنا باشند زیرا نهادهای داخلیشان بر اساس کنترل و توازن ساخته شده است. نویسندگان «مقالات فدرالیست» مفهوم رقابت منافع علیه منافع را تمجید میکردند. در حقیقت، ایدهآل توازن قدرت «به اندازه خود تاریخ قدیمی بود». در یک دنیای آشوبگونه، یک «مولفه ثباتبخش اساسی، ضروری» بود. نزد مورگنتا، این ترتیب «اجتنابناپذیر» و یک «اصل جهانشمول» بود. در طول قرنها تاریخ اروپا، دولتمردان توازن قدرت را از طریق تغییر مداوم ائتلافها دنبال میکردند.
از یک دیدگاه اخلاقیِ انتزاعی (یا از آن سوی اقیانوس اطلس)، این روند ممکن است غیراخلاقی یا ریاکارانه به نظر برسد اما این از استیلای یک ملت بر ملتهای دیگر جلوگیری کرد که هدف این دیدگاه بود و کارگر هم افتاد. در قرن نوزدهم، این مفهوم از اروپا به کل دنیا سرایت کرد و پس از جنگ جهانی دوم، از یک سیستم چندجانبه به یک بازی دو قطبی میان دو ابرقدرت تغییر یافت. مورگنتا به قدر کافی آگاه بود که ببیند توازن قدرت دوقطبیِ جنگ سرد ممکن است بار دیگر تغییر کند آن هم زمانی که چین در عرصه بینالمللی ظهور کرد اما خود این اصل هرگز تغییر نکرد و در غیاب یک حکومت جهانی یا فاتح جهانی، این تنها امید برای ترویج ظاهری از ثبات و شرایط صلح بود.
هیچ سوالی وجود نداشت که ترتیب توازن قدرت دارای نقاط ضعف خطرناکی است. مورگنتا خاطرنشان ساخت که هزینه توازن قوا در اروپا تقریبا جنگهای مداوم بود از جمله جنگهای جهانی هولناکِ قرن بیستم یعنی زمانی که سیستم فروپاشید. نیروی محرک هر ترتیب توازن قدرتی «ترس دائمی» بود، همان طور که هر دولتی تلاش میکرد تا قدرت دشمنانش و احتمال ائتلاف با دوستان غیرقابل اعتماد را به محک آزمایش بگذارد. محاسبات اندکی بیش از «مجموعهای از حدس و گمانها» بود و عدم اطمینانی که عنصری اجتنابناپذیر از توازن قدرت بود ملتها را ترغیب میکرد که بکوشند قدرت خود را - حتی با جنگ پیشگیرانه- به حداکثر رسانند. تقابلهایی که قدرت نسبی را به محک میگذاشت، غیرقابل اجتناب بودند و باید هزینه زندگی در میان دشمنان ملی را در نظر میگرفتند.
توازن قدرت ذاتا ناپایدار اصلا ترتیبی کامل نبود و امنیتی که ارائه میداد همواره متزلزل و پرمخاطره بود؛ چیزی که اخلاقگرایان آرمانی هرگز از اشاره به آن خسته نمیشدند. نواقص آن حتی در آن سالهایی که دولتمردان آریستوکرات در یک قانون اخلاقی مشترک، سهم داشتند واقعی نبود. اما جایگزین چه بود؟ به گفته مورگنتا، جایگزینی وجود نداشت. چنانکه بعدها نوشت، توازن قدرت «قانون زندگی است».
هر گونه سیستم توازن قدرتی به خودی خود به وجود نیامد یا بهطور خودکار ادامه نیافت. چنین سیستمی نهادهای انسانی را ملزم میدارد که ترتیبات درستی برقرار سازند و آن ترتیبات را با شرایط در حال تغییر سازگار سازند. انسانهای خطاپذیر مجبور بودند مدام کار و تلاش کنند تا سیستم را از نابودی مصون دارند؛ سیستمی که پیش از جنگ جهانی اول نتوانسته بودند آن را حفظ کنند. افرادی که بهطور سنتی این کارکرد را انجام میدادند دیپلماتها بودند و به گفته مورگنتا، دیپلماسی «مغز قدرت ملی است». دیپلماتها نقطه مقابل مطلقگرایان و مومنان واقعی یعنی ایدئولوگهای اخلاقی بودند. توازن قوا فقط میتوانست از طریق تطبیق و همسازی جریان یابد و کار دیپلماتها همانا دستیابی به آن تطبیق و سازش از طریق اقناع و سازش و مصالحه (و نیز در صورت لزوم)، از طریق تهدید به زور بود. آنها [این دیپلماتها] مجبور بودند قدرت و اهداف کشور خود و نیز قدرت و اهداف کشورهای دیگر را ارزیابی و بهترین وسیله تامین و دستیابی به اهدافشان را تعیین کنند. آنها باید قادر به تشخیص امر ضروری از امر صرفا مطلوب باشند و دنیا را از زاویه دید حکومتهای دیگر ببینند.