تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
کیسینجر به وضوح از این ارزیابی از سوی «کسی که برای او همواره بالاترین احترام را قائل بودهام و به دوستیمان طی سالها ارج مینهادم» پریشان خاطر شد و در جلد سوم خاطراتش به این اختلاف نظر پرداخت، هرچند از این واقعیت آرامش خاطری به دست آورد که مورگنتا در کنار آن دسته از منتقدان دتانت که خواستار ارتقای دموکراسی و بازتایید ارزشهای آمریکایی بودند قرار نگرفته بلکه استدلالهای خود را بر مبنای فرضیات توازن قدرت واقعگرایانه قرار داده بود. تفاوت آنها در هر موردی که باشد، اما هیچ یک هیچ فضایی برای نومحافظهکاری و یک سیاست خارجی اخلاقیتر- کیسینجر و مورگنتا اخلاقگرایانهتر میگویند- به دست نداد. ملاحظات اخلاقی ممکن است مرزهایی برای سیاست بهدنبال داشته باشد: مورگنتا نوشت که «اخلاقیات، محدودکننده منافعی است که قدرت در طلب آن است و ابزارهایی که قدرت بهکار میگیرد». بنابراین، نسلکشی تحت هر شرایطی غیرقابل پذیرش است. اما اهداف اخلاقی نمیتواند سیاست را دیکته کند- مبادا تمایل طبیعی به مشاهده دشمن به مثابه «شیطان» پرورشدهنده گرایشات نسلکُشانه خودش باشد. مورگنتا اصرار داشت که اخلاقیات نمیتواند اهداف را تعیین کند. هر توافق یا اختلافنظری که هر دو متفکر واقعگرا در دهههای ۶۰ و ۷۰ داشتند، اما در آخر همه چیز، مثل همیشه در آن زمان، به جنگ ویتنام ختم میشد که کیسینجر آن را «تجربه تعیینکننده نیمه دوم قرن بیستم» و مورگنتا آن را «بزرگترین فاجعه اخلاقی سیاست خارجی آمریکا تا آن زمان» مینامیدند. چنان که یک نویسنده میگوید: «پس از ۱۹۶۵، هیچ سیاست خارجی ایالاتمتحدهای وجود نداشت؛ فقط سیاست ویتنام وجود داشت.» از یک چشمانداز معاصر، نادیده گرفتن یا فراموشی ویتنام به معنای بیخیال شدن آن به مثابه اشتباهی فاجعهبار بدون اندیشیدن به متن، انگیرهها، شانسها یا درسهای بعدی آن ممکن است. اما به محض اینکه فرد شروع به ارزیابی مسائل پیرامون جنگ چنان که در آن زمان دیده میشد کند و نه با نعمت ادراک، بار دیگر زخمی که مرهم نیافته آشکار میشود.
جورج بال، دستیار وزیر خارجه و از خودیهای درونی، که در دولتهای کندی و جانسون نقشِ غیررسمیِ «کبوتر» را ایفا میکرد، بیان کرد که ویتنام «احتمالا تنها و بزرگترین خطای آمریکا در تاریخش بود». هیچ «احتمالا» ضروریای وجود ندارد. در جنگ داخلی، آمریکاییهای زیادتری نسبت به تعداد کل کشتههای انقلاب در کره جان خود را از دست دادهاند - در مجموع ۶۲۰ هزار نفر، بیش از ۱۰ برابر تعدادی که در ویتنام به زمین افتادند- اما در آخر، لکه بردهداری از دامان آمریکا پاک شد و نیز ممکن است گفته شود آن مرگومیرها (لااقل در کره شمالی) بیفایده نبوده است. با بررسی نزاعهای قرن بیستم، همیشه موارد مثبتی وجود دارد که باید از فقدان زندگی آمریکاییها جمعآوری شود. میتوان دید که جنگ جهانی اول مانع از تجاوزات آلمان شد (هرچند با صلحی ناخوشایند تضعیف شد) و جنگ جهانی دوم کریهترین دشمنی را که ایالاتمتحده و تمدن غربی با آن روبهرو بود از میان برد. به خاطر همه اشتباهاتی که طی جنگ کره رخ داد، این جنگ توانست جلوی فتح کره جنوبی از سوی همسایه شمالی را بگیرد و به همین ترتیب، جنگ اول عراق موجب تنبیه صدام حسین به خاطر حمله به کویت، همراه با تلاش او برای تسخیر منابع حیاتی نفت شد. امروز برای بسیاری، جنگ دوم عراق در بیهودگی و خصمانه بودن دست کمی از ویتنام نداشت اما این جنگ هم عواقب مثبتی در از میان بردن یک دیکتاتور شرور داشت و احتمالا مانع یک مسابقه تسلیحاتی خطرناک میان عراق و ایران شد. اما از ویتنام هیچ نتیجه مثبتی عاید نشد: ممکن است گفته شود که آن ۵۸ هزار آمریکایی که جان خود را در آنجا از دست دادند - چنان که جان کری گفت- «به اشتباه» کشته شدند.
اما این نتیجه ادراکات است. برای کسانی که واقعا غرق در آن حوادث بودند و تصمیم میگرفتند که کشور را به شکل عمیقتری وارد باتلاق کنند، اوضاع بسیار متفاوت به نظر میرسید. هر قدم در این راه، هرچند با اکراه برداشته شود، ظاهرا بهترین گزینه قابل دسترس در میان طیفی از گزینههای بد به نظر میرسد. این البته منظور «لسلی گِلب» و «ریچارد بِتس» است که عنوان کتاب آنها در مورد ویتنام «نظامی که کار کرد» است [ The System Worked. البته نام کامل کتاب آنها چنین است: « The Irony of Vietnam: The System Worked»]. به نوشته آنها، «در متن مفروضات، تعاریف و محدودیتهای جنگ سرد، گزینههای رهبران همواره از پیش تعیین شده به نظر میرسید». و به همین دلیل است که مخالفت زودهنگام و نیرومندهانس مورگنتا با جنگ نه تنها زیرکانه و بینشگرانه بلکه قهرمانانه هم بود. در آغاز، به گفته یک محقق، او «صدایی تنها در ظرف تشکیلات جنگ سرد» بود که آن فرضیات را به چالش میکشید و در دهه ۱۹۷۰ او «تنها و مهمترین متفکر در مباحث مربوط به ویتنام بود». حتی زمانی که میلیونها آمریکایی در مخالفت با جنگ به او پیوستند، مخالفتهای او همچنان عمیقترین و منسجمترین مخالفت باقی ماند و به عمق مساله و بنابراین به ارتباطی مداوم رسید.
در سال ۱۹۷۰، «باب هوپِ» کمدین به بینندگان تلویزیونی خود گفت آینده هند بسته به این است که ایالاتمتحده در هندوچین چه کرد و در ادامه هشدار داد که «قبل از اینکه به آن پی ببرید، ما برای نبرد به جزیره استاتن میرویم». این به وضوح سخنی پوچ بود اما این باب هوپ بود و او چه میدانست؟ اما یافتن عبارات تقریبا مشابه از سوی افرادی که نه تنها از موقعیت بهتری برای دانستن برخوردارند بلکه باید بهتر هم بدانند ممکن است.