بخش صد و سی و ششم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
بدتر اینکه، وقتی اراده اکثریت مهار نمیشد، وقتی قدرت کافی در درون خود در راستای تلاش جهت حکم راندن علیه منافع مستقر به دست میآورد، «حکومت و به همراه آن ملت، بهطور دائم با این ریسک مواجه بودند که جایگاه رهبری که از سوی حکومت خالی مانده از سوی فردی دیگر پر خواهد شد، به احتمال زیاد یک هوچی یا یک نخبه عوامفریب که احساسات و تعصبات عامهپسند را تامین میکند.» ایالاتمتحده تا کنون از چنین اکثریتگرایی خطرناکی به واسطه تفکیک قوای مبتنی بر قانون اساسی در امان مانده بود؛ اما چشمانداز خوب نبود؛ چراکه بهنظر میرسید حکومت اکثریت تنها اصل حاکم موجود و دردسترس باشد (و مورگنتا زمانی که میاندیشید که تفکیک قوا واقعا در حوزه امور خارجی اجرا نمیشود، نمیتوانست آسودهخاطر باشد؛ یعنی همان جایی که یک رئیسجمهور عوام فریب مسلح به تسلیحات هستهای تقریبا آزاد به انجام هر کاری بود). او میگفت، «دموکراسی واقعی» ضامن فرد، «امانت، سعادت و پیشرفت خودش است». آنچه آمریکاییها در زمان فعلی داشتند همانا «انحراف از فرآیند دموکراتیک» بود. در تمام اینها، مورگنتا مانند آرنت و اشتراوس، از زوال چشمگیر ملتی سخن میگفت که از سوی پدران پایه گذار تاسیس شده بود. مانند آنها، مورگنتا هم میتواند متهم به دیدن یک آمریکای ایدهآلی شود که خواستار دیدنش بود نه آمریکایی که واقعا وجود داشت. او آن چیزی را تحسین میکرد که بهعنوان ایده آمریکا میفهمید. واقعیت معاصر سزاوار هیچ تحسینی نبود. در هر صورت، او راه حل مشکلات فعلی کشور را در احیای آن چیزی یافت که آن را «اصول بنیادی فوق العاده» میپنداشت. او هم مانند آرنت یک معتقد به استثناگرایی آمریکایی بود؛ هرچند این موقعیت عجیب و غریبی برای پدر رئالیسم بهمنظور هواداری از آن بود. مورگنتا در مقدمه «هدف سیاست آمریکا» اعلام کرد که ایالاتمتحده «یک موجودیت متمایز اجتماعی، اخلاقی و سیاسی» است. تمام کشورهای دیگر خود را با «قرابتهای قومی و سنتهای تاریخی» خود تعریف کرده و میشناسانند، اما ایالاتمتحده خود را با یک ایده میشناساند: با «هدف خاصی در ذهن». آن ایده، آن هدف همان چیزی بود که مورگنتا آن را «برابری در آزادی» مینامید.