بخش صد و سیزدهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
اما حتی در ایالاتمتحده، کارهای مورگنتا، چنان که چندین بار مورد اشاره قرار گرفته است، تاثیر تفکر اشمیت را نشان میداد یعنی همان چیزی که یک نویسنده آن را «پیوندهای عمیق فکری» خوانده است. آن تفکر چه بود؟ بسیاری از عالمان سیاسیِ جوان در آلمان که به تازگی کار خود را آغاز کرده بودند- و شکست وایمار را بهعنوان حقیقتی از زندگیشان در نظر داشتند- واکنش مثبتی به تدریس اشمیت نشان دادند که سیاست قلمروی مستقل با اصول خاص خود است (در تمایز با این اعتقاد مارکسیستی که این یک پدیده ثانویه [epiphenomenon] است که واقعیات اساسیتر اقتصاد را پنهان میسازد)، و کوششهای فکری او در راستای کار کردن از طریق آنچه در سیاست «خودمختاری» معنا میدهد ارزشمند است؛ سیاستی که قابل تنزل به اقتصاد، روانشناسی یا هر یک از سایر حوزههای بخشبخشی شده علوم اجتماعی یا علوم انسانی نیست. بخشی از آن تحلیل شامل انتقاد از لیبرالیسم بود که با بیاعتناییاش به قدرت، یک فلسفه صوری بود که نمیتوانست در برابر چالشها نسبت به فرضیات بررسی نشده یا غیرواقعیاش در مورد مهربانی و خیر نوع بشر مقاومت ورزد. همان طور که مورگنتا نوشت: «لیبرالیسم اهداف خود را در حوزه بینالملل نه بر حسب سیاست قدرت، یعنی بر مبنای واقعیت بینالمللی، که در تطابق با مفروضات خردگرایانه از باورهای غلط خود بیان میدارد.» و برای تکرار اتهام اشتراوس، لیبرالیسم وایمار «چشمانداز تاسفبار عدالت را بدون شمشیر یا عدالتِ ناتوان از استفاده از شمشیر نشان داد». (بر خلاف اشتراوس و مورگنتا، هانا آرنت بهصورت شخصی و چهره به چهره اشمیت را نمیشناخت، اما آرنت کاملا با این مفهوم همراه بود که سیاست قلمروی خودمختار، جدا از اقتصاداست (تقریبا نوعی نمایش در ذهنش)، و آرنت ایدههای خود را «مبتکرانه» و «جالب» یافت). حمله ضدمارکسیستی اشمیت بر اصول جمهوری وایمار، او را به سوی در آغوش کشیدن «ملت» و «سرزمین مادری» آلمان سوق داد. اگرچه اشتراوس و مورگنتا به یکسان از سیاستهای وایمار ناراضی بودند و به یکسان در برابر جذبه و کشش مارکسیسم مصون بودند اما آن مسیر خاص به روی آنها بسته بود.
سالها پس از بحران وایمار، در اواخر دهه ۱۹۴۰، دانشگاه شیکاگو یک کمیته جستوجوی سه نفره برای جذب یک متخصص فلسفه سیاسی را سازماندهی کرد. مورگنتا از سال ۱۹۴۳ در حال تدریس در شیکاگو بود و این کمیته متشکل بود از «تئودور شولتز» (که بعدها برنده جایزه نوبل در اقتصاد شد)، «ادوارد شیلز» (جامعهشناسی که نفوذش فراتر از شاگردان و دانشگاهش رفت) و «مورگنتا» (که در آن زمان بهعنوان رئیس موقت دپارتمان علوم سیاسی خدمت میکرد). سه نامزد برای این پست وجود داشت اما شیلز و مورگنتا پذیرفتند که «با همه احتمالات، بهترینِ ما سه نفر» کسی نبود جز لئو اشتراوس که در آن زمان در «New School» در نیویورک بود (شولتز که فاقد تخصص در این موضوع بود، نظر خود را به نظر دو همکار دیگرش موکول کرد). به گفته شیلز، مورگنتا، به دلیل سیاستهای اداری و دپارتمان مربوطه، در پشت صحنه ماند؛ در حالی که شیلز این مساله را برای اشتراوس با نهاد اداری مطرح کرد و در میان گذاشت. اشتراوس این کار را پذیرفت. کنث تامپسون، همکار و دستیار نزدیک مورگنتا و یکی از ویراستاران مجموعهای که «حقیقت و تراژدی: سپاسنامهای از هانس جی. مورگنتا» نامیده شد، مینویسد که مورگنتا «نقش قاطعی» در آوردن اشتراوس به شیکاگو «ایفا کرد» و نشان داد که در مقابل شیلز، خود را در جایگاه دوم میداند. به جایگاه دوم بسنده کردن طرز کار و روش معمول مورگنتا نبود. شاید ارزش گفتن داشته باشد که در مجموعه مقالات ویرایش شده از سوی شیلز بر روی ۴۷ دانشمند در دانشگاه شیکاگو، اشتراوس در آن جلد گنجانده شده اما مورگنتا حذف شده بود (شاید او نفر چهل و هشتم بود). با این حال، مساله هر چه باشد اما مورگنتا همچنان تحسینکننده و حامی استراوس باقی ماند، ابتدا در آلمان وایماری و سپس در ایالاتمتحده. وقتی او فرصت پیشبرد کار استراوس را یافت، فرصت را غنیمت شمرد.
این دو نفر در شیکاگو به زودی به متحد یکدیگر تبدیل شدند. تامپسون از «تحسین بیحد و مرز مورگنتا از اشتراوس» سخن میگوید و در مورد مورگنتا میگوید که «او از اشتراوس در یک گفتوگوی چند دقیقهای بسیار بیشتر از چند ساعت گفتوگو با عالمان سیاسی دیگر میآموزد». اشتراوس هم این احساس را تلافی کرد. اشتراوس یکی از معدود افرادی بود که نامش از سوی مورگنتا در سپاسنامه چاپ دوم اثر سترگ «سیاست میان ملتها» آمد (نام شیلز در چاپ اول در سال ۱۹۴۸ آمده بود). در سال ۱۹۵۳، او برای والتر لیپمن، که مورگنتا احساس میکرد «قضاوت سیاسی تقریبا بیوقفهای» داشت، نسخهای از کتاب «حق طبیعی و تاریخ» را فرستاد که موجب تثبیت شهرت و اعتبار اشتراوس در ایالاتمتحده شد؛ کتابی که ظاهرا مورگنتا امید داشت لیپمن آن را بررسی کند. کسی میگفت، ائتلاف مورگنتا- اشتراوس در شیکاگو قابل پیشبینی و حتی سرنوشتساز بود. این دو نفر نه تنها از تبعیدیهای آلمانی- یهودیِ رایش سوم بودند که برای دستیابی به شناسایی و جایگاه آکادمیک در کشور جدیدشان در حال تقلا بودند بلکه یک دشمن مشترک هم داشتند و آن دشمن مشترک «دپارتمان علوم سیاسی خودشان بود». این دپارتمان از سوی «چارلز ادوارد مریام»، پایهگذار مکتب شیکاگو، سرشته شده بود که فلسفه بهبودگرایِ «دولت خوبِ» دپارتمانهای علوم سیاسی قرن نوزدهم را به پیش میبرد و گفته شده در قرن بیستم «بهطور قابلتوجهی الگوی علوم سیاسی مدرن در ایالاتمتحده را شکل داد».