بخش صد و چهارم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
آرنت نوشت: «از آنجا که میثاقهای استعماری اساسا بدون اشاره به پادشاه یا شاهزاده شکل گرفته بودند، چنین به نظر میرسید که گویی انقلاب، توان میثاق و قانوناساسیسازی را آزاد کرد به همان شکل که خود را در روزهای آغازین استعمار نشان داده بود.» چنانکه آرنت از تجربه آمریکا درک کرده بود، مناسب این بود که کمتر در مورد انقلاب و بیشتر در مورد تحقق آن سخن بگوییم.
مشروعیت در مستعمرات بیتردید نشأت گرفته از «مردم» بود نه از مخازن سنتی اقتدار (کلیسا و تاج و تخت). اما اگر از پایین به بالا جریان مییافت، نه به شیوهای که اروپاییهای انقلابی میفهمیدند جریان مییافت و نه در اصطلاحات گستردهای مانند «اراده عمومی» یا «ملت». اینها هر دو مسیرهایی به سوی جباریت بودند: ناپلئون و هیتلر. آمریکاییها در درک خود از مشروعیت به سراغ انتزاع یا نظریه نرفتند (آرنت حتی نفوذ جان لاک را هم به حداقل رساند) بلکه ازتجربه زیسته و عملی استفاده کردند. برای نسلها، آنها بهعنوان یک گروه در شرایط وابستگی متقابل همکاریجویانه در نواحی و قصبات و مجامع برای بحث، اندیشیدن و استدلال گرد میآمدند. آنها با یکدیگر متحد بوده و تشریک مساعی میکردند. قدرت مردم، اراده اوباش نبود بلکه تجلی تعامل منطقی با مجموعههایی بود که برای مقاومت در برابر نیروهای خارجی، زمستانهای سرد نیوانگلند، بومیان آمریکایی که دشمن بودند و دیگر سختیهای دنیای جدید سازمان یافته بودند. یک نتیجه سودمند این است که استعمارگران از ضرورت فیلسوف بودن چشم پوشیدند؛ لازم نبود آنها تعیین کنند که انسانها خوب هستند یا بد؛ پرسشی که در غیر این صورت آنها را آزار داده و گیج میساخت آن هم زمانی که آنها در حال بحث بر سر نوع دولتی بودند که خواهان تاسیساش بودند. همچنین نیازی نبود که به نظریههای هابزی رجعت کنند تا با خطرات گریز از مرکز برخاسته از آشوب و هرج و مرج مقابله کنند. ایدهها در شرایط آمریکا اهمیت نداشتند (و این زمانی که استعمارگران در حال تاسیس حکومتها بودند چیز خوبی بود، البته نه آنقدر خوب که آمریکاییهای بعدی مجبور به مقابله با دنیای بزرگتر شدند).
آرنت میگفت، شرارت وضع بشری «با قید و بندهای مشترک و وعدههای متقابل» بررسی و کنترل شد. مشروعیت حکومتی قصبات، که به پایه گذاران و شکل دهندگان قانون اساسی واگذار شده بود، «در فضای بینابینی این دنیایی» وجود داشت «که به واسطه آن مردان بهطور متقابل با هم رابطه دارند» و آن «فضای بینابینی» (in-between space) آن چیزی را تقویت کرد که لئو اشتراوس بسیار به آن ارج مینهاد: فهم متعارف ساده. بار دیگر همچون اشتراوس، آرنت اشاره کرد که فهم متعارف همان منطق نیست. فهم متعارف یک جهان زیسته، روزمره و مشترک را فرض میکرد یعنی همان چیزی که اشتراوس آن را «نوعی شبکه» خوانده بود. منطق در خارج از جهان و شبکه وجود داشت، مشروط به قوانین انتزاعیِ فراتر از ستیزها و تضادهای تجربه انسانی. همان طور که آرنت در «منشأ توتالیتاریسم» نوشت، تودههای قلع و قمع شده جوامع مدرن «کل بخش روابط ناحیهای را که فهم متعارف در چارچوبش معنا مییابد از دست دادند.» آنچه جایش را گرفت «منطق» بود و منطق سلاح مستبدان بود که با وعدهای اساسی شروع کرده بودند که همه چیز دیگر از همان وعده دنبال و پیروی میشد («اگر شما به A باور دارید، سپس ضرورتا شما را به سوی این مساله رهنمون میشود که به B باور داشته باشید» و...، تا مرگ میلیونها نفر).
قدرت از مردمانی برمیخیزد که در فضای بینابینی انسانی تعامل میورزند اما در عین حال، بهطور نهادی از طریق قانون هم اعمال میشود و با قانون هم محدود میشود. بدون آن نهادها، مردم ناتوان بودند یعنی افرادی بودند که به تنهایی در دل طبیعت به انزوا گراییده بودند. جمع شدن در کنار هم و قوام یافتن با نهادهای شکل یافته همان چیزی است که به آنها قدرت بخشید. به این ترتیب، قدرت و قانون به شکل موفقیتآمیزی به هم پیوستند اما از هم جدا ماندند. قدرت مردم حفظ شد اما اقتدار قانون هم چنین بود. آرنت اعلام کرد که این «مفهوم کاملا جدیدی از قدرت و اقتدار بود» و در نقلقولهایی از این دست، فرد درمی باید که دمای نویسنده «در باب انقلاب» به شدت بالا رفته است. آرنت به مرکز و به جوهره استدلال خود رسید و نمیتواند اشتیاق خود را پنهان سازد. او با هیجان آشکار اعلام کرد که توافقنامههای استعماری «شروع تازهای در میانه تاریخ انسان غربی داشته است.» در حالی که اشتیاق آرنت در اوج بود، او اعلام میکند که «ما با رویدادی با بزرگترین مقیاس و بزرگترین اهمیت برای آینده مواجهیم»؛ رویدادی که «در هیچ جای جهان مشابهی نداشت.» بهطور خلاصه، «انقلاب آمریکا یک داستان فراموش نشدنی است.» در اینجا بازهم «قدردانی» آرنت از آمریکا مطرح است.
اگر این نتیجهگیری به مثابه خاتمه اندیشه آرنت در مورد این موضوع باشد، خوانندگان آمریکایی «در باب انقلاب» میتوانند کتاب را با حس رضایت از خویش ببندند و سرود ستایش از استثنایی بودن کشور خود سر دهند، آواز گروهی «خدا حافظ آمریکا باشد» را بخوانند و با این خیال راحت و اعتقاد راسخ به بالین بروند که کشورشان اصلا شباهتی با دیگر کشورها ندارد. اما این درک پیچیده و ظریف این مهاجر آلمانی- یهودی از ایالات متحده نبود جایی که قدردانی به ناگزیر با حس بدبینی و دمدمیمزاجی آمیخته بود. آرنت کسی نبود که به نوشتههای خوشبینانه نزدیک شود. آخرین فصل کتاب، که روایتی تا روزگار حاضر به دست میدهد، چرخشی نامیمون به خود میگیرد. این چرخش چیزی را نشان میدهد که یک مفسر آن را «لحنی مخصوصا مبهم و گرفتار» میخواند. این همچون سطل آب سردی بود که بر شعله گرم شور و نشاط اولیه ریخته شد.