بخش صد و یکم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
برای درک اینکه چرا آن «جمعیت کثیر»، با آن خواستههای مطلقهاش، موفق شد بر انقلاب فرانسه و نه انقلاب آمریکا فائق آید، آرنت برای بخشی از تحلیل و تبیین خود به مولفههای اقتصادی رجوع کرد. با این حال، هدف او ستایش فقرا و مظلومان نبود. تودهها در فرانسه و سراسر اروپا فقط فقر پرمشقت را میشناختند؛ فقری که دائمی، خوارکننده و غیرانسانی بود و دعوت به انقلاب یا درخواست انقلاب نه بهعنوان آرزویی برای دستیابی به آزادی بلکه امیدی نجاتبخش و تقریبا آخرالزمانی برای پایان دادن به فلاکتشان در وجود آنها بیدار شد. به ناچار، وقتی وعدهها بینتیجه ماند، امید به خشم تبدیل شد. اگر ناامیدی و سرخوردگی واقعیت زندگی نبود، [پس] کسی را باید مقصر شناخت. این قطار یا زنجیره تفکر با آن منطق سرد و سختش، در مسیرهای بدونتوقف در جستوجوی قربانی و بهسوی خشونت و وحشتی که انقلاب فرانسه را نابود کرد، سرعت گرفت.
آمریکاییها دوبار شانس آوردند: هم در ماهیت رژیمی که سرنگون کردند و هم در شرایط شهروندی که مبنای نظم جدید شد. آمریکاییها از فلاکت اروپاییها خبر نداشتند. یک خط ممتدی از تحقیقات اخیر نابرابریهای عمیق مستعمرات را آشکار ساخت؛ «جهان جدید» یک بهشت مساواتگرایانه نبود و هرگز نبوده است. آرنت شکاف فقیر و غنی یا بیعدالتی مربوط به نابرابری را در آمریکا انکار نکرد اما برای او تا حدودی اینگونه بود و آن اختلاف، تفاوت عظیمی ایجاد کرد. فقر در مستعمرات وجود داشت اما ناامیدی از بیچیزی مطلق وجود نداشت. آرنت گفت: «زحمتکشان در آمریکا فقیر بودند اما بیچیز و بدبخت نبودند» و او به چیزی اشاره کرد که آن را اتفاقنظر بازدیدکنندگان اروپایی در این مورد میخواند. یکی میگفت: «در مسیر ۱۲۰۰ مایلی که پیمودم حتی یک فرد را ندیدم که درخواست صدقه کند.» مورخان معاصر هم به همین نتیجه رسیدند. «کوردون وود» نوشت: «شرایط اجتماعی که عموما در پس تمام انقلابها وجود دارند- فقر و محرومیت اقتصادی- در آمریکای مستعمره وجود نداشت.» نهتنها آمریکاییها مانند اکثریت قریب به اتفاق اروپاییها از سرکوب به دور بودند بلکه «در حقیقت استعمارگران میدانستند که آنها نسبت به هر بخش دیگری از جهان قرن هجدهم آزادتر، برابرتر و مرفهتر بودند.»
به همین ترتیب، آمریکاییهایی که به اروپا سفر میکردند از شرایطی که با آن روبهرو میشدند شوکه میشدند. آنچه در اروپا میدیدند، در میان آمریکاییها وجود نداشت. جفرسون در سال ۱۷۸۷ گفت که از ۲۰ میلیون نفری که در فرانسه بودند، «۱۹ میلیون نفرشان بدبخت بودند و در شرایط انسانی فلاکتباری میزیستند که بیچارهترین آمریکاییها از آن برخوردار نبودند.» بنجامین فرانکلین، زندگی فقرای فرانسوی را با «خوشبختی نیوانگلند» مقایسه میکرد «که هر فردی یک سهامدار است، در امور عمومی حقرأی دارد، در یک خانه گرم و مرتب زندگی میکند و غذای فراوان و سوخت کافی دارد.» جفرسون اصرار داشت که این تودههای فقیر، «فرومایگان شهرهای اروپا»، بهسختی میتوانند به معنای آمریکاییاش، انقلابیون بالقوه باشند. کاملا بر عکس، آنها تهدیدی بر انگیزه آزادی بودند که «فورا به تخریب و ویرانی هر چیز خصوصی و عمومی تبدیل خواهد شد.» هیچ جذابیت «روسو گونه»ای برای «مردم» در این کلمات وجود نداشت. آرنت ترس پدران پایهگذار از این جمعیت کثیر بیچیز را به مثابه یکی از اجزای کلیدی «واقعگرایی»شان به حساب میآورد. فقط یک گروه در آمریکا بودند که بدبختی و فلاکتشان با بدبختی و فلاکت فقرای اروپایی قابلقیاس بود و آن گروه هم «بردگان» بودند. آرنت تقریبا چیزی برای گفتن در مورد آنها نداشت اما این به این دلیل نبود که وی فاقد ترحم بود یا به این دلیل که - به شیوه برخی پوزشخواهان [apologists] برای جنوب قبل از جنگ - باور داشت که بردهداری نهاد وحشتناکی نبود که نسلهایی از مورخان در صدد اثبات وجود آن بودند.