بخش نودم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
چگونه دمدمی مزاجی میتوانست بر احساسات او به سوی دوستان آمریکاییاش سایه نیفکند؟ چگونه دمدمی مزاجی میتوانست بر احساسات او به سوی خود آمریکا سایه نیفکند؟ بیتردید پاسخ فوری او در بدو ورود «سپاسگزاری» بود. «من همیشه سپاسگزار این مساله هستم که در اینجا بود که به ساحل امن رسیدم». آرنت از استاد ارجمندش کارل یاسپرس طی سالهای هیتلر جدا افتاده بود، اما پس از جنگ، وقتی تماس با وی را از سر گرفت، به زودی با یک هموطن اروپایی ارتباط گرفت که دارای استقلال ذهن نه تنها برای درک قدردانیاش بلکه واکنشهای پیچیدهتر وی بود. حرفهای زیادی برای گفتن بود. نامهای مورخ ژانویه ۱۹۴۶ شامل یکی از طولانیترین توصیفات او از «آمریکای خوششانس» است با «ساختارهای سیاسی اساسا سالم و استوارش». او میگفت: «در اینجا چیزی مانند آزادی به راستی هست». واقعا هم منظورش همین بود. او احساس میکرد که فرد بر اساس معیارهای موجود در آمریکا واقعا میتواند خودش باشد که مسالهای حیاتی بود، زیرا- چنان که آرنت به یاسپرس گفت- او متقاعد شده بود که یک وجود شایسته انسانی فقط در حواشی جامعه میسر است. یا چنانکه خودش سالها بعد بیان کرد، «آنچه بر من تاثیرگذار بود زمانی که به ایالاتمتحده آمدم دقیقا همان آزادی تبدیل شدن به شهروند بود بدون اینکه هزینهای برای استحاله شدن و یکی شدن با این جامعه بپردازم». فردیت جداافتاده او همان چیزی بود که برایش اهمیت داشت. او همواره خارجی شناخته میشد اما با همین احساس راحت بود. در اواخر زندگیاش، او همچنان میگفت که احساس «کاملا آزادی» در آمریکا میکند هرچند افزود که ممکن است در این مورد به راه خطا رفته باشد. ایالاتمتحده مکانی ایدهآل برای کسی بود که به اندیشیدن بدون مانع عادت کرده بود. آرنت حتی در مورد تاریکترین ادوار تاریخ آمریکا هم میتواند حرفهای مثبتی برای گفتن داشته باشد. وقتی ژاپنی- آمریکاییها در آغاز جنگ مجبور به حضور در اردوگاههای کار اجباری شدند، آرنت در سال ۱۹۴۶ به یاسپرس گفت این کشور «یک توفان اعتراضی راستین» را تجربه کرد. او دیدار با یک خانواده نیوانگلندی را توصیف میکند که نسبشان به نسلهای کهنتر میرسید. آنها «افرادی کاملا عادی» بودند که هرگز با شخصی ژاپنی در زندگیشان روبهرو نشدهاند. با این حال آنها و دوستانشان بلافاصله به اعضای کنگره نامه نوشته و نسبت به نقض حقوق اساسی اعتراض کردند. آرنت گفت که اتفاقی مشابه در مورد یهودیان هم مصداق داشت. یک یهودستیزی گسترده در ایالاتمتحده وجود داشت (اصطلاحا، یک حس انزجار در مورد یهودیان به نوعی اجماعی همگانی بود»). اما این به این معنا نبود که آمریکاییها نظارهگر باشند و اجازه دهند که یهودیان از حقوق سیاسیشان محروم شوند. آمریکا، آلمان نبود.
غرایز سیاسی آمریکاییها قابلتحسین بود. آنها ممکن است بهطور خاص متفکر یا روشنفکر نباشند، اما مسوولیت خود به عنوان شهروندان را به جدّ میپذیرند؛ چیزی که اروپاییها نفهمیدند یا نتوانستند بفهمند. آرنت در سخنرانیای که در اواخر دهه ۱۹۴۰ در «مدرسه رَند» ایراد کرد، اعلام کرد که «به استثنای احتمالی کشورهای اسکاندیناوی، هیچ شهروند اروپاییای از بلوغ سیاسی آمریکاییها برخوردار نیست». وظیفه هیات منصفه یک تجربه الهامبخش خاص برای او بود. آرنت به مدت دو هفته در دادگاه مدنی این شانس را داشت که از حلقه غریزی متفکران مغرور برهد و تعامل مستقیمی با شهروندان معمولی پیدا کند که دارای تحصیلات معمولی بودند. در اوج سُرور آرنت، همکاران قاضیاش در هیات منصفه مسوولیت مدنی خود را جدی میگرفتند و بر اساس شواهد تامل کرده و مشورت میکردند و به آنچه سایر اعضای هیات منصفه میگفتند محترمانه گوش فرا میدادند. «بینظری و بیطرفی واقعا حیرتانگیز بود حتی در مورد افراد کاملا ساده و معمولی». یک تساهل آمریکایی قابلتوجه هم وجود داشت. با شاکیان پرتوریکویی که انگلیسی صحبت نمیکردند و به مترجم نیاز داشتند درست مانند هر فرد دیگری رفتار میشد. حقایق، تعیینکننده پرونده آنها بود نه تعصبات، پیشداوریها و غیر آن. «کل این کار واقعا عالی است» (آدمی به یاد هنری کیسینجر میافتد که تجربه نظامی خود را «نشاطآور» توصیف میکرد). آرنت- بسیار مانند کیسینجر- به آرمانیسازی کشور مورد قبولش متهم شده است یعنی «تبرئه آمریکا از هر آنچه که دیگران آن را دوره سیاه در تاریخش مینامند». حقیقتی در این اتهام وجود دارد. مشاهده او از اینکه همگان از انجام وظیفه هیات منصفه خوشحالند منطقی بهنظر میرسد و او روزگاری به یاسپرس گفت که موفقیت، رونق و سعادت آن قدر در ایالاتمتحده گسترده است که حتی یک شوفر [راننده] سیاهپوست که همسرش به عنوان خدمتکار خدمت میکرد میتوانست مالک دو یا سه خودرو باشد (او خیلی مطمئن نبود که این چیز خوبی باشد اما فقط به دلایلی یک روشنفکر آلمانی میتوانست آن را مطرح کند). او همچون بسیاری از تازهواردان سادهلوح، زیاده خوشبین و خیالاندیش بهنظر میرسید. و با این حال او همیشه آن دوگانگی، کشش عدم قطعیت و هیجان ترس را احساس میکرد. او با نگاهی به آیزنهاور طی رقابت ریاستجمهوری سال ۱۹۵۲، هیندنبورگ را «یک احمق خطرناک» میدید با چهرههای بدشگونتری مانند مک کارتی و نیکسون که پشت سر او کمین کرده بودند. آن سال، او و همسرش «برای اولین بار ظرف ۲۰ سال از نو رأی دادند»- یعنی از زمان ظهور نازیها در آلمان- «و تمام آنچه که میتوانیم انجام دهیم این است که امیدوار باشیم آخرین بار نباشد». یک سال بعدتر، با خشم و بیداد مک کارتی، آرنت احساس کرد «که در حال نظاره تحولاتی هستیم که همگی بسیار آشنا هستند». او دلیلی شخصی برای نگران شدن داشت: همسر آرنت این حقیقت را پنهان کرده بود که وی در آلمان یک کمونیست بود و اگر حقیقت عیان میشد آنها در معرض اخراج قرار میگرفتند. اما سپس تب آن فرو نشست، دوره مک کارتی سپری شد و در سال ۱۹۵۵ زندگی آمریکایی او بار دیگر «مطبوع و معقول» شد. کشور بدون تبدیل شدن به کشوری فاشیستی این دوره را با موفقیت طی کرد «و ما- به یاری خدا- در اشتباه بودیم».