تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
«ویلیام کار»، محققی که سبک گفتاری هیتلر را از نزدیک بررسی کرده میگوید:«با هر استاندارد عینیای، او باید یکی از بزرگترین سخنرانان و خطابهگویان تلقی شود، شاید بزرگترین سخنران در قرن بیستم.» با تجربه و منابع افزودهای که با شهرت او به بار آمد، هیتلر توانست تاثیر سخنرانیهای خود را از طریق توجه دقیق به محیط و تصویر به حداکثر برساند. پیش از ارائه سخنرانی، او تهویه و آکوستیک سالن را بررسی و صدای خود را متناسب با شرایط تنظیم میکرد. حرکات و ژستهای معروف او به دقت تمرین میشدند و بهصورت «باله» هم به اجرا در میآمدند. این تمرینها در مقابل آینه و با مطالعه تصاویر خودش اجرا میشد. به گفته «کار»، ممکن بود هیتلر برخی از حرکات خود را از یک کمدین معروف مونیخی تقلید و کپیبرداری کرده باشد. او در دوران سرگشتگی و آوارگی آموخت که ظاهر خود را با رنج و مشقت بیامیزد و پس از اینکه شهرت کافی کسب کرد، توانست مخاطبان را با رساندن تاخیرآمیز اما هدفمند خود به روی «سِن» در حالتی از هیجان و میخکوبشدگی نگاه دارد. بیرقهای رنگارنگ، مارشهای نظامی پرسروصدا و سخنرانیهای آتشین برای گرم کردن جمعیت و سپس رویداد اصلی، یعنی جاذبهای که همگی مشتاقانه انتظارش را میکشیدند وجود داشت.
هیتلر به ندرت ناامید میشد، مجموعهای را به حال شور و هیجان درمیآورد؛ مجموعهای که البته خودش در آن مشارکت داشت. چنان که یکی از پیروانش اظهار کرده است: «او واقعا احساسات مخاطبان را در سینه حبس میکرد.» او هنگام سخنرانی به شدت عرق میکرد و این مرید میگفت که او ۴ تا ۶ پوند وزن را در یک عصر هنگام سخنرانی از دست داد. شدت تعریق لباس زیر او را خیس میکرد. هنگام پایان سخنرانی، شنوندگان اغلب خسته بودند اما در عین حال راضی بوده و خواستار صحبتهای بیشتر بودند. ظاهرا زنان بهطور خاص، جذبِ آهنربای شخصیتی او شده بودند. با این حال، کرشاو خاطرنشان میکند که بعید است او به نماد جنسی آلمان [لااقل برای زنان] تبدیل شود. «ویلیام شیرر» مشاهده زنانی را ثبت میکند که به محض دیدن او «به شکلی کاملا غیرانسانی تبدیل میشدند». در راهپیمایی نورنبرگ در سال ۱۹۳۷، هیتلر با ۲۰ هزار مخاطب زن سخن گفت. یکی از معاصران میگفت: «پاسخ آنها میتواند لذت وصفناپذیر باشد.» جمعیتی که سخن او را میشنیدند، مملو از هیجان و شادی بودند و سالنها را با شعار یا آواز پیروزمندانه به وجد میآوردند. «ایان کرشاو» مینویسد «آنچه مهم بود این بود که آنچه او [هیتلر] گفت کمتر از چگونه گفتن آن بود» که درست است اما فراتر از یک نقطه خاص است. اگر هیتلر پیمان ورسای را تایید میکرد یا از یهودیان حمایت میورزید، نمیتوانست به آنجایی برسد که دست یافت. هیچ سخنران مارکسیستی نمیتوانست جمعیت را به همان سطح از شور و جنون برساند. بخشی از جادوی وی این بود که هیتلر به مردمان خود آن چیزی را میگفت که آنها خواستار شنیدنش بودند. اظهارات وی چالش نبود بلکه تایید مفروضات و پیشفرضهای پیروانش بود؛ تحریکی برای کنار زدن محدودیتهای ملالتآور مدنیت و عقلانیت و اجازه دادن به ظهور و بروز تمامعیار و جنونوار احساسات؛ فراتر از همه، هم اجازه به حفظ امید در مواجهه با واقعیت سرسختانه و هم نفرت از هر کس یا هر چیزی که تصور میشد میتواند این امید را تضعیف کند. کاتولیکها، سوسیالیستها و کمونیستها با ساختارهای فکری خودشان آنقدرها هم متاثر از او نبودند. او به جمعیتی ویران مانند خود متوسل شده بود که همه چیز از جمله باورهای تثبیتشده خود را از دست داده بود؛ احساس یک گلهمندی عمیقی را میکرد و «تسلی» را در یک «پانژرمنیای» مییافت که بخشی از آن پیروی از عواطف و احساسات و بخشی هم آرمانگرایی بود؛ یک نوع نوستالژی آیندهنگرانه. محتوای سخنرانیها تا آن درجه مهم بود.
اما پس از آن، آنچه مهم بود «چگونگی» بود. پیام هیتلر تفاوتی با بسیاری دیگر از ملیگرایان دست راستی دیگر که میکوشیدند صدای خود را در کل آلمان به گوش همه برسانند، نداشت. او قطعات و تکههایی از ایدهها و احساسات و عواطفی را که بهعنوان یک پسر در لینز، بهعنوان یک ولگرد در وین و بهعنوان سربازِ رسمی در ارتش جمع کرده بود با هم آمیخت و گره زد. مورخان هنوز در حال بحث در این رابطه هستند که چه زمان و کجا این جنبههای مختلف ایدئولوژی در هم آمیخته و ادغام شد. از آنجا که او به جای حقایق به آرزوها و هوسها میپرداخت، انتزاع را به جزئیات ترجیح میداد و بر افتخار و عزت، ملت، خانواده و وفاداری تاکید میورزید. آنچه او را متمایز میکرد کلیت تعهد بود، شدت و حدت سخنرانیای بود که به ژرفا خیره میشد و سپس بازمیگشت، روزگاری گم میشد اما اکنون خود را باز میجست؛ با پان ژرمنیسم شدید و یهودیستیزی متعصب نجات داده شد و پس از آن خود را وقف انتشار پیام به دیگران کرد. او نه منطق را بهکار میگرفت و نه عقل را بلکه فقط شور و هیجان محض را بهکار میبست؛ در حالی که از نظر جسمی احساسات مخاطبان خود را مانند یک رسانه تجسم میکرد. هیچ کس هرگز به سراغ مجموعه درهم و برهمی که اصل آن «نبرد من» بود نمیرفت؛ مجموعهای که حتی به شکل منسجم یک اندیشه سیاسی نبود بلکه ممکن بود فرد به این شکل از آن نفع ببرد و درسهایی در مورد این مساله بیاموزد که چگونه یک سخنران موثر و یک تبلیغاتچی باشد. هیتلر نیازی به ایده نداشت. او اعتقادِ یک نوکیش را داشت.