بخش هشتادم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
تفکر اشتراوس در دو مسیر پیش رفت: یکی تحلیل دقیق و عالمانه یک محقق از فیلسوفان بزرگ (که میراث او از دانشجویان آمریکاییاش بود) و دیگری، تقابل غریزی یهودیِ آلمانی با رایش سوم بود که به اشتراوس زمینه و مبنایی در دنیای واقعی زمانش میداد. مسیر این دانشمند، روشنترین و تاثیرگذارترین مسیر در ایالاتمتحده بود. مسیر یهودی موقتی - اگر نگوییم پرهیجان - بود و معمولا نه از طریق تحلیلهای مفصل بلکه در همراهی یا دوری یا از طریق جوششهای حیرتانگیزی که از سطح جریان آرام و علمی استدلالها عبور میکرد، بیرون میآمد. بنابراین، بهعنوان مثال، بحث عالی و انتقادی از هابز به مثابه معیاری از جاده گمراهی به سوی مدرنیته با محکومیت ایده معاصر «هیولای بلوند» [blond beast: اشاره دارد به اصطلاحی که نیچه در مورد مسیح مسموم آریایی در هزاره رایش سوم به کار برد که همان «هیتلر» است] تفسیر میشود و به اشتراوس اجازه میدهد تا در میانه حدس و گمانهای انتزاعیاش مکث کرده و یک هابز مهربانتر و معتدلتر را ارائه دهد: «هیچ انسان هوشیاری نمیتواند در این مساله تردیدی به خود راه دهد که شاه مطلق روشنفکر و انسانیِ هابز را به جباران معاصر ترجیح دهد.» حتی محرمانهترین مقالاتش هم نیمنگاهی به شرایط حال دارد. «چگونه شروع به مطالعه فلسفه قرون وسطی کنیم» شکایت آشنای اشتراوس در مورد غلبه «تاسف برانگیز» علمِ بدون ارزش در مورد اندیشه معاصر را تکرار میکند. او مینویسد: «ما هر روزه شاهد این هستیم که مردم در بیاعتبار کردن و تقلیل نام فلسفه تا جایی پیش میروند که از فلسفه شیادان مبتذلی مانند هیتلر صحبت میکنند.» اشتراوس در انتقاد مشهور خود از تفکیک «حقیقت» [fact] و «ارزش» [value] در نظر ماکس وبر، اندیشه وبر را از منشأ «خوش خیم» نوکانتیاش به علم اجتماعی عاری از قضاوتِ خطرناک میرساند. او نوشت: «در راستای دنبال کردن این جنبش تا پایان آن، ما باید به ناگزیر به نقطهای برسیم که فراتر از آن، صحنه با سایه هیتلر سیاه میشود.» به گفته اشتراوس، تعهد وبر به عینیت، که به امتناع او از قضاوت ارزشی ترجمه میشود، مسیری مستقیم به سوی نیهیلیسم نازی بود. این «منجر به این نتیجه خواهد شد که ما مجاز به توصیفی سخت واقعی از اقدامات آشکاری میشویم که میتواند در اردوگاههای کار اجباری مشاهده شود» بدون اینکه اجازه یابیم مستقیما در مورد ظلم سخن بگوییم. آن دو مسیر اشتراوس مجزا بود هرچند اغلب در هم تنیده بودند: وبر و اردوگاههای کار اجباری، هابز و هیولای بلوند. جایی که آنها واقعا به هم میپیوندند - در یک در هم گرفتارشدگی دشوار و ظریف - حول چهرهای به نام مارتین هایدگر بود.
پس از آن اولین دیدار جادویی در اوایل دهه ۱۹۲۰، اشتراوس هرگز به راستی تحسین هایدگر از زبانش نیفتاد. او به دانشجویانش در دانشگاه شیکاگو در دهه ۱۹۵۰ در مورد هایدگر چنین میگفت: «تنها متفکر بزرگ دوران ما.» اشتراوس از هایدگری که عضو حزب نازی شده بود و طی چند سال اول رایش سوم به حامی پروپاقرص هیتلر تبدیل شده بود چه دیده بود؛ فردی که از سوی رهبران حزب طرد شد اما هرگز مواضع خود را نفی نکرد یا پس از جنگ توضیحی در مورد خود نداد و بدتر اینکه در اواخر ۱۹۵۳ از «حقیقت درونی و شکوه ناسیونال سوسیالیسم» سخن میگفت؟ خیانت احتمالا اصطلاحی بیش از حد ملایم برای آن چیزی است که اشتراوس احساس میکرد. مبانی فکری وی متزلزل شد، مفهوم و برداشت او از فلسفه و زندگی فلسفی هم دگرگون شد. او با خشمی بیش از اندوه به این نتیجه رسید که «خط مستقیمی» از هایدگر به هیتلر وجود داشت: «خویشاوندی.» اگر آلمان نازی به لحاظ سیاسی از سوی هیتلر هدایت میشد، اما از لحاظ فکری از سوی هایدگر هدایت میشد و بنابراین، پس از ۱۹۳۳ «من به مدت دو دهه دیگر هیچ علاقهای به او نداشتم.» اگرچه واکنش اشتراوس بیش از حد قابل درک است اما این جمله، جملهای است که ما میتوانیم آزادانه در آن شک کنیم چنانکه به دانشجویانش گفت: «احمقانهترین کاری که میتوانستم انجام دهم بستن چشم هایم یا رد کارهای او بود.» چه بخواهیم و چه نخواهیم، «هایدگر با اختلاف زیاد از همه معاصرانش جلوتر است.» مطالعه آثار او، درک و جذب و هضم آنچه که از او ارزشمند است، لازم است. حتی ضروریتر است که با او به نبرد بپردازیم و در صورت امکان، از او پیشی بگیریم.
اشتراوس در برابر هایدگر دقیقا چه در چنته داشت؟ پاسخ شاید روشن باشد اما چنین نیست. به یک دلیل، نفوذ و تاثیرگذاری هایدگر از بسیاری از لیبرالهای مسلم و غیرقابلانکار و بسیاری از افراد انسانی گسترش یافته است. از آن جمله است واسلاو هاول که قدرت و شجاعت خود طی سالهای حضور در زندان کمونیستها را از آموزههای هایدگر میگرفت. افرادی هستند که میتوانند فلسفه هایدگر را از نازیگری او متمایز سازند. دیگرانی هم هستند که چنین قابلیتی ندارند. «استیون.بی. اسمیث» در کتابش در مورد اشتراوس گفته است: «اینکه هایدگر به آغوش هیتلر رفته باشد... یک اپیزود کوتاه و ناگوار در زندگی او بود یا از عمیقترین چشمههای تفکر او پرورش یافته باشد، موضوعی است که احتمالا حل نمیشود.» بهدلیلی دیگر، اشتراوس در حل آن مشکلی نداشت. نزد او، این پیوند «نزدیک» و غیرقابل حل بود. با این حال، روشهای آموزشی اشتراوس ایجاب میکرد که او فلسفه هایدگر را با توجه به شرایط خود و نه بهعنوان تابعی از وابستگیها و پیوندهای «نازی»اش در نظر بگیرد.