بخش هفتاد و یکم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
کیسینجر در سفر طولانیِ زندگی شگفتانگیزش هرگز تردیدی به خود راه نداد که ایدههایش در مورد سیاست، دموکراسی و روش حکمرانی آمریکایی را به مرحله عمل و اجرا درآورد. او یک مورخ و یک دولتمرد بود، نه یک متفکر سیاسی. یکی از اساتید هاروارد گفته است که او «در تواناییهایش بهعنوان فیلسوف سیاسی، فردی متوسط بود.» اما فلسفه در سیاستهای او تنیده و تعبیه شده بود و دیگرانی - بالاتر از سطح متوسط - بودند که به جای او میاندیشیدند؛ کسانی که بازتاب وضعیت مهاجرت یهودی-آلمانیها با تمام اضطرابهای سخت و گریزناپذیرشان بودند و عمیقا در مورد مشکلات دموکراسی و جامعه مدرن تامل میکردند. بهطور خاص دو نفر در اندیشه سیاسی او تاثیرگذار و پایدار - و جنجالی – بودهاند؛ همانگونه که تاثیر کیسینجر بر امور بینالمللی تاثیرگذار و پایدار - و جنجالی- بوده است. «لئو اشتراوس» و «هانا آرنت» یک نسل قدیمیتر از هنری کیسینجر بودند و هیچکدام پیوندی پایدار با او نداشتند. اولین پیوند حرفهای او با آرنت ظاهرا در ۱۹۵۳ رخ داد زمانی که آرنت مقالهای برای «Confluence» نگاشت؛ مجلهای که خود در آن زمان ادارهاش میکرد. این تجربه یک تجربه خوشایند نبود؛ آرنت در مورد ویرایشهای بیملاحظه، بیمهارت و خامدستانه کیسینجر گله میکرد. اشتراوس حتی پیوند و ارتباط یک تجربه ویرایشی بد را هم نداشت. پس پیوند میان آرنت و اشتراوس از یکسو و کیسینجر از سوی دیگر در چیست؟
واقعیت این است که این سه نفر به خاطر همانندیهای گستردهشان بر اساس شباهتهایشان در پیشینه، تاریخچه زندگی و موقعیتهای وجودیشان در ارتباط با جهانی که به شکل خیلی ناخواسته به آن پرتاب شدهاند به یکدیگر پیوستند. مورخان روشنفکر از «شباهتهای خانوادگی» میان متفکران سخن میگویند: به لحاظ فلسفی، اشتراوس و آرنت، اولین عموزادههای کیسینجر هستند. «آمریکاییگرایی» کیسینجر مسالهای دشوار بود و هرگز تلاشی برای گسستن از آن انجام نداد. اما برای فیلسوفانی مانند اشتراوس و آرنت، این موضوعات پیچیده گوشت قرمزی بودند که باید بلعیده شوند. نوشتههایشان باعث روشنتر شدن تفکر کیسینجر میشود و ما را قادر میسازد تا خطوط و مبانی آن را درک کنیم زیرا آنها مستقیما به موضوعاتی میپرداختند که در آثارش فقط بهعنوان «خرده متن» - اگر چنین باشد - به نظر میرسد. شاید مهمتر از همه این باشد که اشتراوس، آرنت و کیسینجر همگی در آمریکا و در یک مکان کار خود را شروع کردند و ایدئولوژیهایی را که زمینهای برای اکثریت وسیعی از همقطاران مهاجر یهودی-آلمانیشان فراهم میکرد، رد کردند. آنها نه مارکسیست بودند و نه صهیونیست (اگرچه همگی حس تعلق عمیقی را به اسرائیل احساس میکردند) و نه ایدئولوژی شبهرسمی ایالات متحده یعنی لیبرال دموکراسی را پذیرفتند. برای آنها چه چیزی باقی مانده بود؟ آرنت موجزترین و به یادماندنیترین پاسخ را ارائه داد: هر سه درگیر آن چیزی بودند که او آن را «تفکر بدون بلوغ» مینامید.
در عمل، معنای این امر آن بود که کیسینجر، اشتراوس و آرنت آلمانیهایی بودند که آنچه را آلمان به آنها داده بود گرامی میشمردند اما از هویت خود به دست نازیها محروم شده بودند؛ یهودیانی که هرگز پیشینه خود را انکار نمیکردند اما برای آنها محتوای یهودیت یک مشکل بود و صهیونیسم هم راهحلی برایش نبود؛ آنهایی که آمریکایی شده بودند قدردان راستین همان سرپناهی بودند که ایالات متحده در اختیارشان قرار داده بود اما میهنپرستیشان به یک همذاتپنداری تمامعیار یا شناسایی از صمیم قلب با کشور جدیدشان تبدیل نشد؛ افراد آزاداندیشی که مخالف جباریت بودند اما سوءظن عمیقی به دموکراسی و فرآیندهای اکثریتگرایانهاش داشتند؛ اخلاقگرایانی که اخلاق پسانیچهایشان - بیان آن در بهترین حالت دشوار بود - به هیچیک از مبانی اخلاقی سنتی اتکا نداشت و بنابراین موجب سوءظنهایی میان کسانی شد که از ستونهایی که آنها به آن تکیه داده بودند ناآگاه بودند؛ حتی، شاید متفکرانِ دینیِ از این دست (اگر این کلمه به وسیعترین و متافیزیکیترین معنای آن به کار رود) که نمیتوانستند اشتراکی با آموزههای ضدمعنوی مارکسیسم یا لیبرالیسم داشته باشند - یکی به شدت مادیگرا بود و دیگری به شدت لذتطلبانه - اما دیانتشان ضرورتا شامل اعتقاد به خدا نبود. آنها یافتههای علم مدرن را پذیرفتند - در واقع، گاهی در استدلالهایشان علیه جزماندیشانی مانند آن دسته از جزماندیشانی که اتفاقا دانشمند بودند اتکا داشتند - در حالی که نفی میکردند که این یافتهها میتواند پاسخهایی به عمیقترین پرسشها بدهد یا عمیقترین اسرار آن را بازگشاید. علم نمیتوانست ارزش یا راهنمایی برای چگونه زیستن فرد به دست دهد. روشهای کمی تجربهگرایانه هم که در جامعه آمریکا بسیار متداول بود نمیتوانست راهگشا باشد. آنها که بیش از هر چیز دغدغه ایدهها را داشتند باور نمیکردند که حقیقت بتواند با حضور و غیاب در یک نظرسنجی و با اخذ آرا یا با به کار گرفتن رویههای آماری علوم اجتماعی معاصر نمودار شود. هیچ یک از اینها برای آزاداندیشان اهمیت نداشت. آرنت روزگاری میگفت، جامعهشناسی دارای «بیاعتمادی ذاتی به اندیشه است.» آرنت و اشتراوس بیاعتمادی ذاتیای به جامعهشناسی داشتند. اشتراوس اظهار میکرد که علوم اجتماعی مدرن «انطباقپذیری و مبتذلگرایی» را پرورش میدهد (اشتراوس میگفت، حتی جامعتر اینکه، «جامعه همواره میکوشد تا اندیشه را به خودکامگی بکشاند»). نظرسنجیها و آمارها در فرمولبندی و شکل بخشیدن به سیاست خارجی اما کمترین کمک را داشتند.