بخش سی و هشتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
سخنان او در مورد هیتلر «اهریمنانه» و «روانپریشانه» است. بیتردید، بهعنوان تحلیلگر دقیق قدرت و روابط قدرت، کیسینجر نمیتواند در برابر این اظهارنظر مقاومت کند که حتی بدون هیتلر، آلمان موظف میشد که جایگاه خود بهعنوان قویترین کشور در قاره را به دست آورد. ضعف این کشور در دوران جنگ جهانی اول و شرایط مصنوعیای که نمیتوانست دوام آورد و با سالهای وایمار در دهه ۱۹۲۰ آغاز میشود پیش از اینکه هیتلر به چهرهای عمومی تبدیل شود، این کشور شروع به کنار زدن تحریمهای پیمان تنبیهی ورسای کرد که قیدی بر دست و پای این کشور زده بود؛ مانند مطالبات برای تضعیف و ناتوان کردن بازسازیها و اشغال راینلند از سوی متفقین که باعث شده بود فرانسه بهعنوان دولتی حائل در برابر آلمان طغیانگر و خشمگین درآید. در این معنا، هیتلر صرفا سیاستهای بازسازی ملی را ادامه میداد (که از جمله میتوان به تسلیح دوباره اشاره کرد) که از سوی اسلاف دموکرات او آغاز شده بود.
کیسینجر برای برخی رهبران وایمار مملو از تحسین بود -بهویژه گوستاو استرسمان- که به تدریج آلمان را به جامعه ملل بازمیگرداند. استرسمان ابتدا بهعنوان صدراعظم و سپس وزیر خارجه با «طمأنینه، مصالحه و موهبت اجماع اروپایی» حرکت میکرد. در سال ۱۹۲۶، او جایزه صلح نوبل را با «آریستید بریان» وزیر خارجه فرانسه، مشترکا دریافت کرد. اهداف او اهدافی ملیگرایانه بود که هر سیاستمدار آلمانیِ مطمئنی احتمالا میتوانست دنبال کند، از جمله اتحادیه آلمان و اتریش اما او باهوش و معتدل و در آن زمان یک قدم جلو بود. از سوی دیگر، هیتلر گرچه زیرک بود اما نشانی از میانهروی نداشت. سیاستهای اولیه او بر دستاوردهای استرسمان بنا شده بود. اما چنانکه کیسینجر میگوید، «مرض خودبزرگپنداری بیپروای او به چیزی تبدیل شد که همانا تحول مسالمتآمیز به جنگ جهانی بود.» به همین ترتیب، دولتهای بریتانیا و فرانسه با او همراه بودند تا جایی که دیگر وجدانشان به آنها اجازه چنین کاری نمیداد؛ آنها «منفعل»، «گمراه» و «احساساتی» بودند. آیا آنها در اوایل دهه ۱۹۳۰ میدانستند که هیتلر یک ناسیونالیست آلمانی دیگر در قالب استرسمان نیست؟ احتمالا نه. یهودستیزی متعصبانه او یک سرنخ بود اما با توجه به یهودستیزی گسترده در آن زمان، اندکی بیش از سرنخ بود. یکی از بابصیرتترین زندگینامهنویسان هیتلر به نام «یوآخیم فِست» که در حال نزاع با این مساله بود که آیا هیتلر یک «مرد بزرگ» شناخته میشود یا خیر، نوشت که اگر او «در پایان سال ۱۹۳۸ در معرض ترور یا تصادف قرار میگرفت، تعداد انگشتشماری جرات میکردند او را به منزله یکی از بزرگترین دولتمردان آلمان و حد اعلای تاریخ آلمان بنامند.» حرفه هیتلر این بود که همه را فریب دهد.
کیسینجر مینویسد: «اگر دموکراسیها مجبور میشدند که در اوایل حکومت هیتلر به مصاف او بروند، مورخان هنوز داشتند در مورد این مساله احتجاج میکردند که آیا هیتلر ناسیونالیستی بود که دچار سوءتفاهم شده بود یا مجنونی بود که میل به سلطه بر جهان داشت.» در همین راستا، جورج اورول در سال ۱۹۴۰ اظهارنظر کرد که یک سال قبلتر، پیش از شروع جنگ، هیتلر بهطور گستردهای فردی «قابل احترام» نگریسته میشد. اما کیسینجر اصرار دارد که در دنیای ظلمانی و تاریک روابط بینالملل، این مهم نیست. دولتمردان هرگز نمیتوانند مطمئن باشند؛ آنها همواره مجبورند که بر اساس دانش ناکافی خود دست به عمل بزنند زیرا تا زمانی که اطمینان پیدا کنند (اگر این اطمینان اساسا محتمل باشد) احتمالا خیلی دیر است.
مطالعه شخصیت هیتلر و تعیین نیات او مهم نیست. آنچه محاسبه شد پیکربندی قدرت بود و «غرب باید زمان کمتری را صرف برآورد کردن انگیزههای هیتلر کرده و زمان بیشتری را صرف خنثی کردن قدرت روزافزون آلمان کند.» یک درس که کیسینجر از سیاست تسکینبخشِ اعتمادگر، خوشبینانه و صبر و انتظار غرب گرفت این بود که (چنانکه در رویکرد او به سالوادور آلنده دیدیم) «آنگاه که روابط واقعی قدرت را نادیده گرفته و بر پیشگوییهای نیات دیگری متکی میشود، سیاست خارجی بر شن روان استوار است.» سیاست خارجی نمیتواند با این امید یا با نمایش ساده حسننیت دیکته شود که دیگران کار درست را انجام میدهند، به همان اندازه که ممکن است در سطح انسانی جذاب باشد. این باید با یک محاسبه خونسردانه از روابط قدرت و توانایی برجسته کردن تاثیرگذاری تعیین شود. این برداشت زمینهای برای رئالیسم کیسینجر به دست میدهد.
البته درس دیگری که کیسینجر از سالهای هیتلر گرفت این است که دموکراسی فینفسه هیچ محافظی در برابر ظهور یک متعصبِ جبار که آماده ریختن خون میلیونها نفر برای تحقق اهداف خیالیاش است، نیست. دموکراسی هیچ پاسخ مطمئنی به عوامفریبی که میتواند حمایت عوام را از طریق روشهای عادلانه یا شنیع به دست آورد، ندارد. حقوق اقلیت همواره زیر نهادهای اکثریتگرا در معرض خطر قرار دارد. هیتلر میگفت: «افتخارم این است که هیچ دولتمردی را در جهان نمیشناسم که با حقی بیش از من بتواند بگوید که او نماینده مردمش است.» «اَلِن بولاک»، زندگینامهنویس هیتلر نوشته است: «با وجود گشتاپو و اردوگاههای کار اجباری»، قدرت او «بر حمایت مردمی استوار شده بود، تا حدی که تعداد اندکی میل به پذیرش داشتند یا هنوز دارند.» یا چنانکه دیگران گفتهاند آلمانها از هیتلر نمیترسیدند؛ بلکه عاشق او بودند. بارها و بارها، هیتلر اصرار داشت که – در مقایسه با دیگر احزاب سیاسی- «ما ناسیونال سوسیالیستها دموکراتهای بهتری هستیم.» اما چنانکه بولاک خاطرنشان کرد، در مورد «گشتاپو و اردوگاههای کار اجباری» چه؟یا در مورد ضرب و شتمها، شکنجهها، کتابسوزیها، ارعابها و از میان بردن آزادیهای مدنی، ستایش زور عریان و قدرت نظامی، حمله به همسایگان ناتوان، سرکوب اقلیتها و نژادپرستی جنایتبار و هولوکاست چه؟