بخش سوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
احساسات رایس به سنتی بازمی گردد که قدمت آن به وودرو ویلسون و به زمانی باز میگردد که ایالات متحده برای اولین بار پا به عرصه جهانی گذاشت. اما این احساسات همچنین از تجربه شخصی او بهعنوان یک زن سیاه پوست بر میخیزد که در جنوبِ منفک شده پرورش یافت و بزرگ شد و او داستان زندگی خود را بهعنوان شاهدی بر احتمال امید روایت میکند؛ یعنی اینکه آن پیشرفت در امور بشری حقیقتی از زندگی است، اینکه قوس تاریخ همواره به سوی عدالت میل دارد. او در سال ۲۰۰۴ خطاب به یک همکار شکاک این پاسخ تکان دهنده را داد:«پدرم فاقد حق رأی در سال ۱۹۵۲ در بیرمنگام بود. اما اکنون کالین پاول وزیر خارجه است و من مشاور امنیت ملی. مردم میتوانند بر تعصبات غلبه کنند و به شکلی دموکراتیک بر خود حکمرانی داشته باشند.»
کیسینجر نیز از تجربه شخصی خود بسیار آموخت اما درسهایی که او از این تجربه فراگرفت بسیار تیره و تارتر از درسهای رایس بود؛ در واقع، تجربه و درسهای آنها کاملا در نقطه مقابل هم است. کیسینجر بهعنوان فردی که شاهد ظهور هیتلر بود و در آن دوران بسیاری از اعضای خانواده خود را از دست داد میدید که دموکراسی یک تمایل جهانی نبود و اینکه، طبق شرایط خاصی، این دموکراسی میتوانست به بدترین جباریتی که میتوان متصور شد، منجر شود. گاهی وقتی مردم «به حق و حقوق خود دست مییابند»، این دستیابی به حق و حقوق در راستای محروم کردن دیگران از حق و حقوق خودشان است. در حالی که رایس تاریخ بشری را به مثابه حرکتی در مسیری رو به جلو با معنایی متعالی ادراک میکند، اما نزد کیسینجر تاریخ شبیه یک رویداد نفرین شده پس از رویدادی دیگر و امری غیرقابل پیش بینی و غیرقابل کنترل است؛ مبنای سیاست خارجی باید پیگیری منافع ملی باشد زیرا، در یک دنیای تیره و تار و رازآلود، این [منافع ملی است که] لنگر ثبات است. وقتی به درستی ادراک شود، به روابط عقلایی میان ملتها کمک میکند و به آنها مبنایی مشترک برای حل خصومت هایشان میدهد؛ هر کسی میداند که دیگری از کجا آمده و زاده کجاست. نظم جهانی فی نفسه یک هدف است و آن دسته از آمریکاییهایی که میکوشند ارزشهای دموکراتیک خود را بر دیگران تحمیل کنند احتمالا اخلالگران در صلح هستند، یا به نامی دیگر «هژمون گرایان» یا به زبان کیسینجر «صلیبیون» هستند. نمیتوان انتظار زیادی در امور خارجی داشت. در نگاه کیسینجر، وظیفه سیاستگذاران وظیفهای میانه روانه و ضرورتا منفی است؛ یعنی جهان را در مسیری از پیش تعیین شده به سوی عدالتی جهانشمول حرکت نمیدهند بلکه قدرت را علیه قدرت به رقابت وامی دارند تا بر تجاوزات مختلف انسانها فائق آمده و تا حد امکان از بروز فاجعه جلوگیری کنند. این چشم اندازی است که با بدبینی شکل گرفته و نگرشی است مبهم از بشریت.
البته، کیسینجر در بدبینی خود چندان تنها هم نبوده است. دیگر یهودیان آلمانی، که الگوی نازی را پیش چشم خود داشتند، با اندیشه او همراه هستند البته تعداد اینها آنقدر هم زیاد نیست. مقاومت در برابر مفهوم پیشرفت در امور بشری بسیار سخت است. به خصوص، دو نویسنده دیگر که به اندازه کیسینجر «مبهم» هستند- لوئی اشتراوس و هانا آرنت- به دلیل پنجرهای که به روی ذهن کیسینجر گشودند شایسته توجه ویژه هستند. سپس هانس مورگنتاست که تنها میماند: ارزیابی تاثیر مفاهیم «سیاست واقعگرایانه» مورگنتا بر کیسینجر دشوار است. «نلسون راکفلر» شاید چهرهای در زندگی عمومی باشد که بسیار مورد ستایش کیسینجر بود اما هیچ متفکری وجود نداشت که به اندازه مورگنتا نزدیک به کیسینجر باشد. آنها وقتی با هم اختلاف پیدا کردند هم باز به یکدیگر نزدیک ماندند، چنانکه در مورد ویتنام چنین بود. در سال ۱۹۸۳، سه سال پس از مرگ مورگنتا، «کمیته ملیِ سیاست خارجی آمریکا» جایزه یادبود سالانه هانس مورگنتا را به هنری کیسینجر داد. سخنرانِ آن بعدازظهر، آرتور شلزینگر، آن چیزی که را که وی بهعنوان شباهتها و تفاوتها میان این دو مرد میدید را تشریح کرد؛ البته هر دو نفر از دوستان شلزینگر بودند. موضوع سخنرانی شلزینگر رابطه اندیشمندان با اقتدار بود و او به این نتیجه رسید که کشور هم به کیسینجر نیاز دارد و هم به مورگنتا: یکی در درون دولت و با تمام سازشهایی که اقتضای چنین نقشی بود کار میکرد [کیسینجر] و دیگری خارج از دولت ایستاده بود تا هم صداقت خود را حفظ کند و هم با صراحت با قدرت سخن گوید [مورگنتا].
گفته میشود که مورگنتا، بر خلاف بسیاری از متفکران اپوزیسیون دیگری که خارج از گود قدرت بودند، درک کاملی از ضرورت و محدودیتهای قدرت داشت و بنابراین، درک کاملی از دشواریهای کار کیسینجر در اندرون دولت داشت. حقیقت شامل بازگشت به آزادی فرد برای حل مطلوب ترین وضعیتی که فرد میتوانست به آن برسد و سپس چسبیدن به آن مانند پیامبری که روی کوه مینشیند (یا لمینگهایی که به سوی لبه کوه مسابقه میدهند [lemming: نوعی موش صحرایی قطبی که دم کوتاه دارند]) نمیشود. برای مورگنتا، این مساله شروع با وضعیت موجود و تعدیل و سازگاری ایدههای فرد با حقایق همیشه در حال تغییر روی زمین- همگی به خاطر منافع ملی- بود. تضادها یا ناسازگاریهای آشکار او را آزار نمیداد. مورگنتا تا مغز استخوان یک رئالیست بود. برای او، مساله این نبود که بهترین، همانا «دشمن خوب» باشد؛ خوب هم یک دشمن بود. در سیاست خارجی، گزینهها یا «بد» است یا «کمتر بد». همچون کیسینجر، مورگنتا همواره حسی محزون داشت و به گمانم، این همان حساسیت و درک مشترک آلمانی- یهودی، و به همان اندازه ایدههای مشابه در مورد منافع ملی و توازن قدرت بود که مبنایی برای رفاقت چند دههای این دو مرد بود؛ خواه طی سالها دچار اختلاف شده باشند یا نشده باشند و مهم نیست که این اختلافات شان چقدر تند و تیز یا چقدر قوی بود.