بخش دوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
گاهی به نظر میرسید که وزیر خارجه پیر در حال دفاع از غیرقابل دفاعهاست: مانند تایید استراق سمع همکارانش در شورای امنیت یا تلاش برای مشارکت دادن دوباره ایالات متحده خسته و فرسوده در نبرد ویتنام پس از امضای معاهده ۱۹۷۳ که - عمدتا به واسطه تلاشهای او- راهی برای خروج پیش روی آمریکا نهاده بود. اما تا جایی که من و دوستم در تقلا بودیم که به ارزیابی کلیای از حرفه این مرد برسیم، چنین به نظر میرسید که گویی خطی بر روی ماسه میان ما ترسیم میشود. دوستم در یک طرف خط بود و من در طرف دیگر. هیچ یک از ما نمیتوانستیم دیگری را متقاعد به تغییر نگاهشسازیم. بنابراین، به یک معنا، این کتاب میتواند به منزله بسط مباحث ما از نقطه نظر خودم باشد.
اما یک دلیل بزرگتر و ضروریتر برای این کتاب وجود دارد: کیسینجر از سال ۱۹۷۷ پستهای دولتی نپذیرفته است اما من اعتقاد دارم که دوران او بار دیگر فرا رسیده است و امروز هم همزمان یا او را نادیده میگیریم یا از کنار او میگذریم. او چیزی بیش از چهرهای در تاریخ است. او فیلسوف روابط بینالملل است که چیز زیادی به ما در مورد کارآمدی یا ناکارآمدی جهان مدرن میآموزد. استدلال او برای برند خاص خودش از رئالیسم- اندیشیدن بر حسب «توازن قدرت» و «منافع ملی»- امکان عقلانیت، انسجام و چشمانداز ضروری بلندمدت را در زمانی به دست میدهد که هر سه این موارد با کمبود مواجه هستند. با وجود این رئالیسم اما جنگ سرد نوعی انسجام را به دست داد: ایالات متحده با دشمنی کینهتوز مواجه بود که مسلح به تسلیحات هستهای و یک ایدئولوژی جهانی پرخاشگرانه بود که سیاستگذاران آمریکایی را به طراحی و تدوین یک استراتژی اساسی برای برنامهریزیهایشان وا میداشت. به خاطر تمام اشتباهات انجام شده در آن زمان، سیاست «مهار» جورج کنان به مدت ۴ دهه کارگر افتاد. ایالات متحده پیروز جنگ سرد شد.
برای برههای کوتاه پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به نظر میرسید که نوع متفاوتی از انسجام میسر است: نقش آمریکا همانا تقویت و البته گسترشِ اجتناب ناپذیرِ دموکراسی در اطراف و اکناف دنیا شده بود، گاهی هم با زور. مردمان با فرهنگ و ارزشهای متفاوت قدردان مداخلات واشنگتن بودند؛ آنها از نیروهای مهاجم ما با شاخههای گل و شیرینی استقبال میکردند. ایالات متحده به کشوری «اجتناب ناپذیر» تبدیل شده بود که مقدر بود رهبری جهان را به دست گیرد. با ناامیدیها و سرخوردگیهای بسیاری که در خاورمیانه و نقاط دیگر رخ داد، این ماموریت آشکارا با شکست مواجه شد. با این حال، هیچ چیزی برای جایگزینی آن یافت نشد. آمریکا چگونه باید جایگاه خود را در جهان تعریف کند؟ بی تردید، صداهایی تاثیرگذار وجود دارند که - با وجود برخی عقبگردها و پسرفتهای مشهود- بر این باورند که ارتقا و پیشرفت دموکراسی باید مبنای سیاست خارجی آمریکا باشد. دیگرانی هستند که با مشابهسازی چین یا روسیه (و گاهی هر دو) در نقش اتحاد شوروی سابق، به دنبال تکرار قطبیسازیهای قابل درکِ دوران جنگ سرد هستند، با وجود این واقعیت که هیچ یک از این کشورها دارای یک ایدئولوژی جهانی نیست و هر یک بر مبنای منافع ملی خود دست به عمل میزنند. برخی دیگر هم - با الهام از سنت انزواطلبان آمریکایی- هستند که خواستار عقب کشیدن از هر تعهد جهانی هستند، با وجود این واقعیت که دو اقیانوس بزرگ و همسایگان ضعیف یا قابل انعطاف دیگر ضامن انواع حمایتهایی که روزگاری داشتند، نیست. با این حال، سیاست خارجی آمریکا در قرن بیست و یکم تا حد زیادی با اهدافی ناروشن و چشماندازی اندک یا بدون دورنما فقط از یک بحران به بحرانی دیگر پریده است. فلسفه رئالیسم هنری کیسینجر هر دو را به دست میدهد. او متخصص دورنمای بلندمدت است.
در ۴۰ سالی که کیسینجر از خدمت دولتی خارج شده است او وقت خود را عمدتا صرف دو هدف کرده است: صیقل دادن به حسن شهرت خود و آموزش اصول «سیاست واقعگرایانه» به مردم آمریکا. اولین مورد موجب مناقشات سختی با «بدگویان» و «تحسینکنندگان» شده که در دو سوی طیف صفآرایی کردهاند، بسیار شبیه به من و دوستم که هر یک در سویی از میز شام نشسته بودیم. دومین مورد، در حالی که مورد غفلت قرار نگرفته، به ندرت گونهای از بحث متفکرانه را که لایقش بوده به خود جلب کرده و دلیل این هم- به گمانم- این است که اندیشه کیسینجر در تضاد با آن چیزی است که آمریکاییها باور دارند یا میل به باور به آن دارند. او مردم را به چالش میطلبد تا باورها و فرضیات خود را مورد بازاندیشی و تجدیدنظر قرار دهند. درسهای کیسینجر در مورد تاریخ، قدرت و دموکراسی برای کسانی که اصرار دارند آزادی و دموکراسی آرزوهای مردم در همه جا هستند یا اینکه آمریکا یک نوع فانوس دریایی اخلاقی است میتواند ناراحتکننده، یا حتی دردناک باشد. استدلالی غیر از این، استدلالی غیرآمریکایی خواهد بود.
یک نمونه اخیر از نگرش «آمریکایی» هم مشربانه متعلق به کتاب «دموکراسی: روایتهایی از راه طولانی تا آزادی» نوشته کاندولیزا رایس است که در سال ۲۰۱۷ منتشر شد. او و کیسینجر، هر دو، پُست مشاور امنیت ملی و وزیر خارجه را در دست داشتند (کیسینجر تنها کسی است که هر دو پست را همزمان در دست داشت). رایس به مثابه یک «زَروَرق» مفید و روشنفکرانه برای کیسینجر تلقی میشود. او در کتاب «دموکراسیِ» خود استدلال میکند که ارزشهای آمریکایی مانند آزادی «جذابیت جهانی» دارند. او بهعنوان ناظر گزارش میدهد که «مردمان در آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین بر آزادی پافشاری دارند» و میافزاید که «هیچ لحظهای مهیجتر از زمانی نیست که مردم در نهایت به حقوق و آزادیهای خود پی برده و آن را بقاپند». ایده رئالیستی توازن قدرت هدف او نیست. در کتاب رایس در مورد سیاست خارجی، هنری کیسینجر حتی در زمره فهرست او هم وجود ندارد.