بخش دویست و سی و دوم
ریشههای نظم سیاسی از دوران پیشا انسانی تا انقلاب فرانسه
گاهی، بازیگران اجتماعی جدید با ظهور ایدئولوژی مذهبی جدید توانمند میشوند مثل مورد بودیسم و جینیسم در هند. دهقانان در اسکاندیناوی پس از عصر اصلاحات بهدلیل ترویج سواد و دسترسی آسان به انجیل دیگر تودههای بیروحی از افراد متفرق نبودند. در دوران دیگر، این نیروی خالص رهبری و توانایی جمعآوری ائتلافهای بَرَندهای از گروههای خارج از قدرت بود که موجب تغییر شد مثل مورد سازماندهی جناح پاپی طی نزاع بر سر تفویض در دوران گریگوری هفتم. در اصل، این جوهره سیاست است: توانایی رهبران برای یافتن راهی از طریق ترکیب اقتدار، مشروعیت، ارعاب، مذاکره، کاریزما، اندیشه و سازماندهی.
ثبات تعادل کژکارکردی یک دلیل دیگر را نشان میدهد که چرا خشونت آنقدر نقش مهمی در نوآوری نهادین و اصلاح ایفا کرده است. خشونت از لحاظ کلاسیک به مثابه مشکلی دیده میشود که سیاست بهدنبال حل آن است. اما گاهی خشونت تنها راه برای جابهجا کردن و کنار زدن ذینفعان مستقری است که راه تغییر نهادین را مسدود میکنند. ترس از مرگ خشونتبار احساسی قویتر از اشتیاق و میل برای نفع مادی است و قادر به انگیزه بخشیدن به تغییرات وسیعتری در رفتار است. ما قبلا در فصل ۵ خاطرنشان کردیم که انگیزههای اقتصادی مانند اشتیاق به ایجاد و اجرای یک نظام گسترده آبیاری دلایل بسیار محتملی برای شکلگیری دولت بکر بوده است. در عوض، جنگ مداوم قبیلهای یا ترس از فتح به دست گروههای بهتر سازمانیافته دلیل بسیار قابل درکی است از اینکه چرا قبایل آزاد و مغرور پذیرفتند که در یک دولت متمرکز زندگی کنند. در تاریخ چین، فرادستان وارثپرور هم طی دوران ظهور دولت «چین» و هم طی دوره سلسلههای «سوئی» و «تانگ» که دچار عقبگرد شدند در مسیر ایجاد نهادهای دولت مدرن قرار گرفتند. در مورد اول، جنگهای مداوم به رهبری آریستوکراسی صفوفشان را متلاشی و راه را برای استخدام نظامیان فرودست فراهم کرد. در مورد دوم، ظهور و دستیابی «امپراتریس وو» به قدرت در اوایل سلسله «تانگ» موجب تصفیههای عمومی خانوادههای آریستوکرات و بنابراین توانمندسازی فرادستان وسیعتر شد. هر دو جنگ جهانی خدمت مشابهی برای آلمان دموکرات که پس از ۱۹۴۵ با حذف طبقه آریستوکرات یونکر ظهور کرد انجام داد؛ آلمانی که دیگر نمیتوانست مانع تغییر نهادین شود.
روشن نیست که جوامع دموکراتیک میتوانند همیشه این نوع از مشکلات را بهطور مسالمتآمیز حل کنند یا خیر. در ایالاتمتحده در دوره منتهی به جنگ داخلی، اقلیتی از آمریکاییها در جنوب با شور و شوق بهدنبال دفاع از «نهاد عجیب» بردگیشان بودند. قواعد نهادین موجود براساس قانون اساسی به جنوبیهای بردهدار اجازه داد تا جایی به این دفاع بپردازند که تعمیم آن به سوی غرب کشور موجب نشود ایالتهای به قدر کافی آزاد آن را بپذیرند که موجب مُلغی کردن حق وتوی خودشان [جنوبیها] شود. این نزاع در نهایت نزاعی بود که نمیتوانست براساس قانون اساسی حلوفصل شود و جنگی را ضروری کرد که به قیمت جان بیش از ۶۰۰ هزار آمریکایی تمام شد.
از بسیاری جهات، هنجارها و نهادهای جهان معاصر راه دسترسی به خشونت بهعنوان ابزاری برای حلوفصل بن بستهای سیاسی را بسته است. هیچ کس انتظار یا امید ندارد که کشورهای زیرصحرای آفریقا همین فرآیندهای درازدامن چند قرنی که چین و اروپا تجربه کردند را بهمنظور خلق دولتهای قدرتمند و مستحکم تجربه کنند. این یا به این معناست که بار ابداع نهادین و اصلاح بر دوش ساز و کارهای غیرخشونتبار دیگری مانند آنچه در بالا توصیف شد قرار بگیرد یا اینکه جوامع همچنان زوال سیاسی را تجربه خواهند کرد. خوشبختانه، جهانی که در اینجا توصیف شد - جهانی که در آن نهادهای سیاسی اساسی دولت، حاکمیت قانون و پاسخگویی جعل شدند - کاملا متفاوت از دنیای معاصر است. در اندکی بیش از دو قرن پس از انقلابهای آمریکا و فرانسه، جهان هم انقلاب صنعتی و هم ظهور فناوریهایی را تجربه کرد که به شدت میزان در هم تنیدگی و ارتباط متقابل را که در میان جوامع وجود دارد، تغییر داده است. مولفههای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی توسعه اکنون تعامل بسیار متفاوتی با هم نسبت به سال ۱۸۰۶ داشتند. اینکه آن تعامل به چه میماند موضوع فصل نهایی این کتاب است.
۳۰- توسعه سیاسی، از گذشته تا حال
بینش اصلی در کتاب «سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی» اثرهانتینگتون که در سال ۱۹۶۸ منتشر شد این بود که توسعه سیاسی منطق خاص خود را دارد که به منطق ابعاد اقتصادی و اجتماعی توسعه ارتباط داشت اما متفاوت از آنها بود. او استدلال میکرد که زوال سیاسی زمانی رخ داد که نوسازی اقتصادی و اجتماعی با بسیج گروههای جدید اجتماعی که نمیتوانستند در چارچوب نظام سیاسی موجود جای بگیرند، از توسعه سیاسی پیشی گرفت. او بیان کرد که این همان چیزی بود که موجب بیثباتی در میان کشورهای تازه مستقل جهان در حال توسعه طی دهههای ۵۰ و ۶۰ با کودتاهای پیدرپی، انقلابها و جنگهای داخلی شد. این استدلال که توسعه سیاسی از منطق خاص خود پیروی میکند و ضرورتا بخشی از فرآیند یکپارچه توسعه نیست باید در برابر پیشینه نظریه نوسازی کلاسیک دیده شود. ریشه این نظریه به متفکران قرن نوزدهمی مانند کارل مارکس، امیل دورکهایم، فردیناند تونیس و ماکس وبر باز میگردد که بهدنبال تجزیه و تحلیل تغییرات مهمی بودند که در جامعه اروپا در نتیجه صنعتی شدن در حال رخ دادن بود.