ریشههای نظم سیاسی از دوران پیشا انسانی تا انقلاب فرانسه
کلیسای شرقی در بیزانس - که سرمطران روس را منصوب میکرد - خود هرگز چیزی مانند «نزاع بر سر تفویض» را از سر نگذراند و تا سقوط قسطنطنیه «قیصر و پاپی» باقی ماند. قانون در امپراتوری بیزانس نتوانست به یک مجموعه منسجمی تبدیل شود که با یک پیشه حقوقی خودمختار- به شیوهای که در غرب بود- مورد محافظت قرار گیرد. کلیسای ارتدوکس روسیه که وارث معنوی کلیسای بیزانس بود، هر از گاهی گونهای از استقلال سیاسی از حاکمان مسکو را نمایش میداد اما این کلیسا هم مزیتهای زیادی از حمایت دولت به دست میآورد. برخلاف وضعیت حاکم بر اروپای غربی که کلیسای کاتولیک میتوانست در یک چشمانداز سیاسی تکهتکه شده یک حاکم را به جان دیگری اندازد، کلیسای روسیه جایی نداشت برود جز مسکو و اغلب بهمثابه حامی دمدمی مزاج دولت عمل میکرد. فقدان یک مرجع مستقل کلیسایی که مدافع و پشتیبان مجموعه قوانین کلیسا باشد بدین معنا بود که هیچ موطن نهادینی [سازمانیای] برای متخصصان حقوقی آموزش دیده با حس هویت جمعی وجود نداشت. بوروکراتهای کلیسایی بهعنوان کادر اداری برای دولتهای اولیه اروپای غربی خدمت میکردند؛ در روسیه، تشکیلات دولتی از سوی نظامیان و منصوبان پاتریمونیال پُر شده بود (که اغلب یک نفر بود و در پستهای مختلف میچرخید). در نهایت، الگوی در دسترسِ حکومتی برای بسیاری از روسها نه شاهزاده قانونمدار که فاتح کاملا خونخوار مغول بود.
چهارم، جغرافیای فیزیکی شکلگیری یک کارتل «سرفدار» را ضروری میساخت و منافع کل فرادستان، اشراف و نجیبزادگان را به منافع دستگاه سلطنت و شخص پادشاه کاملا گره میزد. در غیاب محدودیت فیزیکی، نهادی مانند «سرفداری» تنها در صورتی میتوانست حفظ شود که «سرفدار» حد زیادی از خودانضباطی را در مجازات و بازگرداندن «سرف»های فراری نشان دهد. تزار میتوانست فرادستان را با حمایت از محدودیتهای سختتر بر «سرف»ها به دولت پیوند زند. در عوض، در اروپای غربی شهرهای آزاد پناهگاههایی بودند که سرفهای فراری میتوانستند در جستوجوی آزادی از دست اربابانشان و اقتصاد اربابمنشی به آنجا بگریزند. شهر به مثابه معادل کارکردیِ «مرزی» - البته مسدود شده - در روسیه عمل میکرد. در قیاس با دستگاه سلطنت در روسیه و دیگر حاکمان در اروپای شرقی، پادشاهان اروپای غربی در کشمکشهای خود با اربابان بزرگ، شهرهای مستقل را ابزار مفیدی میدیدند و بنابراین، از آنها حمایت میکردند. در نهایت، اندیشههای خاص، آنگونه که در غرب رسوخ کردند، نتوانستند در روسیه رسوخ کنند. این با ایده حاکمیت قانون شروع شد اما به کل باورهای پیچیدهای که از دوره «اصلاحات» و «روشنگری» بیرون میآمد هم تعمیم یافت. تقریبا همزمان با برههای که وارث دانمارکی ملکه «سوفی ماگدالن» به اراده خود سرفها را در قلمروش آزاد میکرد، کاترین کبیر که یکی از دوستان همیشگی ولتر بود، در حال تحمیل محدودیتهای سختتر بر جابهجایی و تحرک سرفها در روسیه بود. بسیاری از اندیشههای روشنگری البته از سوی سلاطین نوساز و نوگرای روسی مانند پتر کبیر پذیرفته شدند و در سه نسل دیگر تزار الکساندر دوم سرفها را آزاد کرد. اما اندیشههای مدرن هنوز تأثیر کمتر و ضعیفتری در روسیه نسبت به دیگر بخشهای اروپا داشت.
چرا انگلستان به سرنوشت مجارستان دچار نشد؟
در مقابل این تلاشهای ناموفق برای ایستادگی در برابر یک دولت مطلقه، دستاورد انگلیس ظاهرا چشمگیرتر است. انسجام به مراتب بیشتری میان گروههای مهم اجتماعی در انگلیس برای حفاظت از حقوقشان در برابر پادشاه وجود داشت تا جاهای دیگر. پارلمان انگلیس شامل نمایندگان تمام طبقات زمیندار کشور بود: از اشراف گرفته تا کشاورزان خرده مالک. دو گروه اهمیت خاصی داشتند: نجیبزادگان و طبقه سوم. اولی مانند روسیه بهعنوان طبقهای در خدمت دولت استخدام نشد و دومی مانند فرانسه تا حد زیادی برای مبادله و معاوضه حقوق سیاسی در ازای القاب و امتیازات شخصی بیمیل بود. سلاطین فرانسه، اسپانیا و روسیه با فروش دسترسیها و القاب به افراد در درون فرادستانشان موفق به تضعیف انسجام فرادستان مختلف شدند. «مِست نیچیستوا»ی روسی، یا فهرست ردهبندیهای اشراف، به کارِ هدفی بسیار مشابه با هدف منصبهای رشوهخوارانه فرانسه و اسپانیا در این زمینه میآمد. در حالی که سلاطین انگلستان تدابیر و حقههای مشابهی مانند فروش مناصب را میآزمودند، پارلمان به دلایلی که در فصل قبل ارائه شد همچنان یک نهاد منسجم باقی ماند: یک تعهد مشترک به حکومت محلی، کامنلا و مذهب.
اما توضیح اینکه چرا پارلمان به قدر کافی قدرتمند بود تا دستگاه سلطنت را وادار به توافقهای مبتنی بر قانون سازد کافی نیست. اشرافیت مجارستانی که در «دایت» نماینده داشت هم بسیار قدرتمند و به خوبی سازمان یافته بود. همچون بارونهای انگلیسی در رانیمید، اشرافیت کوچکتر مجارستان، شاه را وادار به مصالحه قانونی در قرن بیستم - «گولدن بول» - ساخت و در سالهای آتی دولت مرکزی را بسیار «مهار شده» نگه داشت. پس از مرگ «ماتیاس هوندای» در سال ۱۴۹۰، طبقه اشراف اصلاحات متمرکزی که پادشاه در نسل قبلی به اجرا درآورده و اعمال کرده بود را واژگون ساخته و قدرت را به خود بازگرداندند. اما طبقه اشراف مجار از قدرت خود برای تقویت کل کشور بهره نجستند؛ در عوض، آنها به دنبال کاهش مالیاتها بر خود و تضمین امتیازات کوچکشان به قیمت توانایی کشور برای دفاع از خود بودند.