ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه
این به آن معنا نیست که دولتسازان اروپایی با یک زمین کاملا عاری از نهادهای اجتماعی جاافتاده مواجه بودند. کاملا برعکس وقتی داستان منشأ دولت اروپایی را در فصل ۲۱ از سر بگیرم، خواهیم دید که انواع مختلفی از بازیگران قدرتمند اجتماعی وجود دارند که در خلق حاکمیت قانون و پاسخگویی حکومت حیاتی بودند. هیچ طایفه یا قبیلهای وجود نداشت؛ اما یک نجابت خونی مستقری وجود داشت که ثروت، قدرت نظامی و جایگاه قانونی طی دوران فئودالی را تجمیع کرده بود. این حقیقت که این نهادهای اجتماعی بیش از آنکه خویشاوند محور باشند، فئودال بودند، تفاوت و تحولات بزرگی را در توسعه سیاسی بعدی اروپا بهوجود آورد. رابطه فئودالی واسالاژها یک قراردادی بود که به شکل داوطلبانه میان یک غریبه و یک فرد ضعیفتر اجرایی میشد و شامل تعهدات قانونی برای هر دو سو بود. اگرچه این یک جامعه به شدت سلسله مراتبی و نابرابر را رسمیت بخشید، اما با این وجود، سابقهای برای فردگرایی (زیرا قراردادها با افراد بسته و اجرایی میشد نه با گروههای خانوادگی) و برای گسترش درک از شخصیت حقوقی فراهم میکرد. مورخی به نام «جنو سیچ» استدلال میکند که رابطه میان زمیندار و دهقان تا سال ۱۲۰۰ به سوی کسب مشخصه «قرارداد»ی رفت که مبنایی برای کاربرد گسترده کرامت انسانی به این طبقه گسترده از افراد خلق میکرد. از آن مرحله به بعد، «طغیان هر دهقانی در غرب همانا ابراز کرامت بشری یک انسان غضبناک از نقض قرارداد توسط زمینداران بود و درخواستی بود برای حق «آزادی».» این امر در جوامعی که حقوق زمین خویشاوندمحور و عرفی بود یا جاهای دیگری که بر مبنای سیادت فیزیکی یک گروه خویشاوندی بر گروه دیگر بود، رخ نداد.
جایگزینی نهادهای فئودال به جای نهادهای محلی خویشاوندمحور تاثیر سیاسی دیگری با توجه به کارآیی حکومت محلی داشت. هم نهادهای دودمانی و هم نهادهای فئودال کارکرد حاکمیتی و حکمرانی در نقاط مختلف به خود گرفتند بهویژه زمانی که دولتهای مرکزی ضعیف بودند. آنها میتوانستند امنیت محلی، اجرای عدالت و سازماندهی به زندگی اقتصادی را به دست دهند. اما نهادهای فئودال ذاتا انعطافپذیرتر بودند زیرا بر قرارداد مبتنی بودند و از ظرفیت سازماندهی اقدام جمعی قاطعانهتر برخوردار بودند زیرا آنها سلسله مراتبیتر بودند. هنگامی که حقوق ارباب فئودال به لحاظ قانونی تامین میشد، آنها [دیگر] مشمول مذاکره مجدد فوری به شیوهای که اقتدار در چارچوب دودمان تامین میکرد نبودند. حق قانونی بر دارایی- خواه از سوی ضعفا باشد یا اغنیا- قدرت آشکاری را برای خرید یا فروش آن بدون محدودیت اعمالی از سوی نظام اجتماعی خویشاوندمحور منتقل میکرد. یک ارباب محلی میتوانست قاطعانه به نمایندگی از اجتماعی که او «نماینده»اش بود سخن گوید به شیوهای که یک رهبر قبیلهای نمیتوانست. چنانکه دیدیم، اشتباهی که معمولا استعمارگران اروپایی در هند و آفریقا انجام دادند همانا تصور این مساله بود که رهبری قبیلهای موجب همان چیزی میشود که اقتدار ارباب محلی در جامعه فئودال، درحالیکه این دو کاملا متفاوت بودند.
یکی از میراثهای ماکس وبر همانا تمایل به اندیشیدن در مورد تاثیر مذهب بر سیاست و اقتصاد برحسب ارزشهایی مانند اخلاق کار پروتستان است که گفته میشود بهطور مستقیم بر رفتار فرد فرد کارآفرینان طی انقلاب صنعتی از طریق تقدسزایی تاثیر گذاشت. ارزشها مطمئنا مهم بودند؛ آموزه مسیحی برابری جهانشمول همه انسانها تحت حاکمیت خداوند، توجیه برابری حقوق برای زنان به مثابه «مالکان» را بسیار آسانتر کرد. اما این نوع توضیحات اغلب این سوال را بهدنبال دارد که چرا برخی ارزشهای مذهبی خاص تبلیغ میشوند و در وهله اول در جوامع ریشه میدوانند. مصداق این مساله تهاجم کلیسا به خانواده گسترده است. این ارزشها آشکارا از آموزه مسیحیت نشأت نمیگیرند؛ در مجموع، کلیسای شرقی کمتر مسیحی در قسطنطنیه هیچ تلاش موازیای برای تغییر قوانین ازدواج و وراثت به عمل نیاورد. در نتیجه، اجتماعات به شدت در هم تنیده خویشاوندی در بیشتر سرزمینهایی که بیزانس بر آن حکمرانی میکرد دوام آورد. «زادروگا»ی چندنسلی مشهور در صربستان یا طوایف آلبانیایی با خصومتهای طولانی و پیچیدهشان فقط دو نمونه هستند. [zadruga: خانواده نهتنها یکی از مهمترین سازمانهای اجتماعی است؛ بلکه اهمیت مهمی در حیات اجتماعی دارد. خانواده دارای چندین زیرشاخه است از جمله خانواده زیستی، خانواده مرکب، خانواده زن و شوهری، خانواده گسترده، خانواده هستهای، خانواده مادرسویی، خانواده فرزندسویی و ازجمله خانواده زادروگا است. این خانواده یک خانواده گسترده در یوگسلاوى سابق بود که خویشاوندی بین اعضای آن طبیعى است، نه قراردادى و نه آرمانی؛ در این جامعه افراد نسب از پدر میبرند نه مادر. با این حال، پدر هزینه فرزندان را نمیپردازد بلکه کل گروه خانواده به تامین هزینهها مبادرت میکنند]. این حقیقت که این نهادها در اروپای غربی از میان رفتند ارتباط بیشتری با منافع مادی و قدرتهای کلیسا دارد که کنترلش بر ارزشهای اجتماعی ابزاری بود که از آن به نفع خود استفاده میکرد.
خواه فرد انگیزههای کلیسای کاتولیک را عمدتا اقتصادی یا مذهبی قلمداد کند یا نکند، اما کلیسای کاتولیک بهعنوان بازیگر سیاسی مستقل به مراتب بیشتر از مراجع مذهبی در هر یک از جوامع دیگر مورد ملاحظه به شکل نهادینهتری رخ نمود. چین هرگز هیچ مذهب بومیای پیچیدهتر از نیاکانپرستی یا روحپرستی را توسعه نداد. در مقابل، هند و دنیای اسلام هم از همان ابتدا با نوآوریهای مذهبی شکل گرفتند. مذهب و دیانت در هر دو مورد بهعنوان کنترل مهمی بر قدرت سیاسی عمل میکرد. اما در دنیای اسلام اهل تسنن، و در شبه قاره هند، اقتدار مذهبی هرگز در یک نهاد واحد بوروکراتیک متمرکز خارج از دولت ترکیب نشد. اینکه چگونه این امر در اروپا رخ داد با توسعه دولت مدرن اروپایی و با ظهور آنچه که امروز آن را حاکمیت قانون مینامیم ارتباط تنگاتنگی دارد.