ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه
دلیل دوم و شاید مهمتری که چرا چین از نو وحدت یافت پیامدهایی برای کشورهای در حال توسعه معاصر دارد. طی دوره سلسلههای «کین» و «هان»، چین فرهنگ مشترکی را افزون بر خلق یک دولت قدرتمند توسعه داد. این فرهنگ مبنایی برای چیزی نبود که بتواند ملیگرایی در معنای مدرن نامیده شود زیرا فقط برای لایههایی نازک از نخبگانی وجود داشت که طبقه حاکمه چین و نه توده گسترده مردمان را تشکیل میدادند. اما یک احساس قوی وجود داشت که معرف چین یک زبان نوشتاری مشترک، یک کانون ادبی کلاسیک، یک سنت دموکراتیک، یک تاریخ مشترک، نهادهای آموزشی گسترده در تمام امپراتوری و یک نظام ارزشی است که دیکتهکننده رفتار نخبگان در سطوح سیاسی و اجتماعی بود. آن احساس از وحدت فرهنگی حتی تا زمانی که دولت ناپدید شد باقی ماند. قدرت آن فرهنگ مشترک زمانی بیشتر عیان شد که با بربرهای خارجی که دارای سنتهای متفاوت بودند مواجه شد. تقریبا تمام مهاجمانی که بخشهایی از چین را فتح کردند- شیانگ نو، شیان بی، یا بعدها رورژن (منچوها)، مغولها، تانگوتها، شی شیاها و ختاها- در ابتدا میکوشیدند سنتها، فرهنگ و زبان قبیلهایشان را حفظ کنند. اما به سرعت دریافتند که نمیتوانند چین را بدون اتخاذ نهادهای سیاسی پیچیدهتر اداره کنند. افزون بر این، پرستیژ فرهنگ چینی بهگونهای بود که آنها یا «چینیایی» میشدند یا اگر میخواستند به هویت فرهنگ بومی خود وفادار بمانند باید به استپها و جنگلهایی که از آن آمده بودند بازمیگشتند.
چین از نو وحدت یافت زیرا سلسلههای «کین» و «هان» سابقهای را تاسیس کردند که بر اساس آن حکومت بر «کل» مشروعتر از حکومت بر «اجزای متشکله» بود. با این حال، اینکه چه کسی حق داشت مدعی آن عنوان شود سوالی دشوار است و نمیتوانیم پاسخ کاملی بدهیم مگر زمانی که نگاهی دقیقتر به مفاهیم چینی مربوط به مشروعیت سیاسی داشته باشیم. دورههای بیناسلسلهای در تاریخ چین در این مورد کاملا آشکار هستند زیرا طی این دورهها یک زد و خورد همگانی راه میافتاد که در آن کسانی که کاملا با قدرت سیاسی غریبه بودند [complete outsiders: غیرخودیهای تمامعیار]- فرزندان دهقانان، خارجیهایی با پیشزمینههای قومی مسالهدار [suspect] و نظامیان تحصیل نکرده که فاقد آموزش کنفوسیوسی بودند- فرصت صعود به صدر نظام سیاسی را مییافتند. چینیها مایل بودند مشروعیت و قدرت مطلق را به خود و فرزندانشان هبه کنند به دلایلی که از جهات مختلفی گیجکننده است. بعدا به این مساله بازخواهم گشت یعنی زمانی که به گذارهای سلسلهای نگاهی بیندازیم.
چین اولین تمدن جهانی بود که یک دولت مدرن را خلق کرد. اما این دولت مدرن مقید به حاکمیت قانون یا نهادهای پاسخگویی برای محدود کردن قدرت حاکمیت نبود. تنها پاسخگویی در نظام چینی پاسخگویی «اخلاقی» بود. یک دولت قدرتمند بدون حاکمیت قانون یا پاسخگویی به دیکتاتوری ختم میشود و هر چه دولت مدرنتر و نهادینهتر باشد، دیکتاتوریاش هم کارآمدتر خواهد بود. دولت «کین» که چین را متحد کرد تلاشی بلندپروازانه را آغاز کرد تا جامعه چین را از نو نظم دهد و این منجر به شکلی از توتالیتاریسم بدوی [protototalitarianism] شد. این پروژه سرانجام با شکست مواجه شد زیرا دولت ابزارها یا تکنولوژی لازم برای انجام بلندپروازیهای خود را نداشت. دولت نه هیچ ایدئولوژی انگیزهبخش گستردهای برای توجیه خود داشت و نه حزبی را برای انجام خواستههایش سازمان داده بود. فناوری ارتباطات در آن زمان به دولت اجازه نمیداد که به عمق جامعه چین دسترسی داشته باشد. آنجا که قادر به اعمال قدرت بود، دیکتاتوریاش آنقدر خشن و شدید میشد که به شورشی میانجامید که منجر به مرگ و افول سریع آن میشد. حکومتهای بعدی چین آموختند که این بلندپروازیها را معتدلتر کرده و با نیروهای اجتماعی موجود همزیستی داشته باشند. در این زمینه، آنها بیش از آنکه توتالیتر باشند، اقتدارگرا بودند. در قیاس با دیگر تمدنهای جهانی، توانایی چین برای تمرکز قدرت سیاسی فوقالعاده بود. در همین راستا، مسیری که توسعه سیاسی چین پیمود کاملا متفاوت از مسیری بود که هند طی کرد. این دو جامعه اغلب تمدنهای «آسیایی» یا «شرقی» نامیده شدهاند. اما اگرچه در آغاز شباهتهای خاصی را به نمایش گذاشتند؛ اما مسیر بعدی توسعهشان نمیتواند چندان متفاوتتر باشد. اوضاع سیاسی معمول چین طی دو هزار سال گذشته از یک دولت بوروکراتیک متمرکز نشان داشت که در دورههایی با عدم وحدت، اختلاف و زوال مواجه بود؛ وضعیت معمول هند اما از مجموعهای از پادشاهیها و شاهزادهنشینهای کوچک و همواره در حال نزاعی نشان دارد که با دورههای کوتاهی از وحدت سیاسی مشخص میشود. اگر به تاریخ طولانی هند نگاهی بیفکنیم، این حقیقت که این کشور یک دموکراسی است شاید آنقدر دور از انتظار یا غیرقابل انتظار نباشد. این نیست که ایدههای دموکراتیک در تاریخ اولیه هند رخ نموده باشد و یک سابقه برقرار کرده باشد بلکه برقراری اتوکراسی [حکومت استبدادی مطلقه] در سیاست هند همواره دشوار بوده است. دلیل آن هم در قلمرو دین و ایدههاست که در فصلهای آتی خواهیم دید.