بخش یازدهم
«بی نظمی» جدید جهانی
این توازن نه تنها بر نظم نبرد[orders of battle] (موجودیهای نظامی) و تقویت بومیان محلی بلکه بر اقدام مستقیم مبتنی بود البته اگر مشخص میشد که اقدام نظامی مورد نیاز است. (اصل اساسی عضویت در ناتو، که در ماده ۵ پیمان آتلانتیک شمالی قید شده، این بود که حمله به یک عضو یعنی حمله به تمام اعضا). اولین آزمون از این دست در بهار ۱۹۴۸ فرا رسید زمانی که اتحاد جماهیر شوروی مسیر و راه تنفس برلین غربی را-که از همه جهات در محاصره آلمان شرقی تحت کنترل و اشغال شوروی بود- مسدود کرد. (براساس توافقات پساجنگ جهانی دوم، برلین در ابتدا به چهار منطقه تقسیم شده بود که به ترتیب تحت نظارت ایالاتمتحده، فرانسه، بریتانیا و شوروی قرار داشت. سه منطقه غربی، که همگی بخشی از جمهوری فدرال آلمان یا آلمان غربی بودند، بعدها در هم ادغام شدند). پاسخ به این کار همانا حملونقل هوایی برلین بود که غذا، سوخت و دیگر مایحتاج اساسی را فراهم میکرد تا به شهر و ساکنانش اجازه بقا دهد تا اینکه شورویها عقبنشینی کردند و محاصره خود را در بهار ۱۹۴۹ برداشتند.
آزمونهای دیگری هم دنبال شد. در ژوئن ۱۹۵۰، نیروهای حامی شوروی از بخش جمهوری دموکراتیک خلق کره که معمولا کرهشمالی نامیده میشود از مدار ۳۸ درجه عبور کردند و در تلاش برای متحد ساختن زورکی شبهجزیره به کرهجنوبی یورش بردند. انگیزههای کرهشمالی ملیگرایانه و محلی بود اما شورویها میخواستند امتیاز مثبت در کارنامه پیروزیهای جنگ سرد خود در آسیا ثبت کنند و یک شبهجزیره متحد بهوجود آورند که بتواند جبرانکننده قرار گرفتن ژاپن در مدار آمریکا باشد. یعنی چه؟ همان طور که در بالا گفته شد آلمان و ژاپن به جوامع دموکراتیکِ متحد آمریکا تبدیل شدند. شوروی هم میخواست با متحد کردن زورکی شبهجزیره به آمریکا بگوید اگر تو توانستی ژاپن را در مدار خود قرار دهی ما نیز توانستیم شبهجزیره متحد کره را در مدار خود قرار دهیم. این احتمال هست که شورویها معتقد بودند که (به دلیل این اظهارنظر غلط از سوی وزیر خارجه «دین آچسون» در اوایل ۱۹۵۰ که گفته بود کرهجنوبی از محیط دفاعی آمریکا خارج شده است) تجاوزشان با واکنش مستقیم مواجه نخواهد شد. این بار مداخله نظامی بزرگ و پایدار آمریکا زیر نظر سازمان ملل وقوع یافت تا طرحهای شوروی و کرهشمالی را نقش بر آب سازد. تلاش آمریکا در حفظ استقلال کرهجنوبی و احیای مدار ۳۸ درجه بهعنوان مرزی موثر با موفقیت مواجه شد اما هزینههای انسانی و اقتصادی عظیمی داشت.
سومین تلاش بزرگِ انجام شده از سوی آمریکا در آسیای جنوب شرقی و مهمتر از همه در ویتنام بود. در آنجا، که مدتی پس از خروج فرانسویها از مستعمرهشان در سال ۱۹۵۴ شروع شد (در بحبوحه افتضاح نظامی نزدیک شهر «دین بین فو» [Dien Bien Phu]) و تا نیمه دهه ۷۰ ادامه یافت، ایالاتمتحده پول، اسلحه، مشاوران و همه چیز را روانه آنجا کرد و وقتی همه چیز با شکست مواجه شد میلیونها سرباز ضامن تغییر رژیم از داخل شدند آن هم از سوی شورشیان تحت حمایت ویتنام شمالی و نیز از خارج از این کشور از سوی نیروهای منظم ویتنام شمالی و غیرمستقیم از سوی دیگران. نکته من در اینجا بحث از درستی-یا کمتر از آن، موفقیت- تمام آنچه انجام شد نیست بلکه تاکید بر این است که مولفهای که به حفظ شکلی از نظم در دنیایی که تحت سلطه دو ابرقدرت رقیب بود کمک کرد همانا اشتیاق به عمل برای حفظ توازن محلی قدرت بود آن هم در جایی که تهدیدی دیده یا احساس میشد.
اما چنین تمایلی به اقدام نظامی تنها یک جنبه از چیزی بود که پشتیبان نظم جنگ سرد بود و احتمالا مهمترین آن نبود. آنچه قدرت نظم را بیشتر تقویت میکرد این درک مشترک در بخشهایی از آمریکا و شوروی بود که هرگونه نزاع مستقیم میان آنها میتواند موجب درگیری هستهای شود؛ درگیریای که هزینههای آن از دستاوردهای قابل تصورش فراتر میرفت و به هیچ معنا، هیچ طرفی نمیتوانست پیروز باشد. تسلیحات هستهای پشتیبان توازن قدرت سنتی و متعارف بود. در اروپا، این نقش برای تسلیحات هستهای روشن و صریح بود چراکه ناتو دکترینی را پذیرفته بود که براساس آن (در سطح تاکتیکی یا عملی) و به منظور جبران خسارت متعارف نظامی واردآمده از سوی پیمان ورشو [پیمان ورشو یا پیمان دوستی، همکاری و کمک متقابل نام یک پیمان نظامی است که از سال ۱۹۵۵ تا ۱۹۹۱ برقرار بود. این پیمان در ۱۴ می۱۹۵۵ (۲۳ اردیبهشت ۱۳۳۴) به امضای هشت کشور آلبانی، آلمان شرقی، بلغارستان، چکسلواکی، شوروی، رومانی، لهستان و مجارستان رسید و در جنگ سرد رقیب پیمان ناتو محسوب میشد] ابتدا تهدید به استفاده از سلاح هستهای میکرد. در جاهای دیگر، ارتباط میان تسلیحات هستهای و آنچه ممکن بود رخ دهد پنهانتر بود یعنی هر طرف میتوانست آن را در وضعیتی بهکار گیرد البته اگر مشخص میشد که منافع و شرایط محلی تضمین شده است.
به بیانی دیگر، تسلیحات هستهای تاثیری کاهنده بر رقابت میان دو قدرت مسلط آن روز داشت زیرا رهبران دو کشور درک کرده بودند که جنگ هستهای صرفنظر از منافعی که ممکن است در معرض خطر باشد به شدت پرهزینه است و اصلا صرف ندارد. در پس این نگاه، مساله «نابودی متقابل حتمی» [mutually assured destruction] (که به MAD معروف است) و قابلیت ضربه دوم وجود داشت یعنی قابلیت وارد آوردن ضربه هستهای از سوی یک طرف و اینکه آن طرف همچنان در موقعیت تلافی به مقیاسی است که دیگری را از اقدام (با فرض عقلانیتی که موجود باشد) در وهله اول بازدارد. تسلیحات هستهای- با از میان بردن انگیزه ضربه اول زیرا مزیت اندکی در آن است یا اصلا هیچ مزیتی ندارد- یک نوآوری بزرگ در وقایعنامههای مرتبط با نظم بود.
ارسال نظر