«بی نظمی» جدید جهانی
یک فرد خوشبین ممکن است در اینجا فرصت را غنیمت شمارد و قدرت نهاد انسانی و کیفیت دیپلماتها را برای تاثیرگذاری بر رویدادها خاطرنشان سازد. این درست بوده و است. یک دلیل برای اینکه کنسرت اروپا شروعی موفقیتآمیز داشت و مدتی طولانی هم دوام آورد همانا توانایی برخی افراد دخیل در آفرینش آن بوده است. با این وجود، یک مولفه که این احتمال را افزایش میدهد که یک نظم جهانی بقا خواهد یافت این است که به دولتمردانی مستعد نیاز ندارد چراکه عرضه آنها ممکن است ناکافی باشد. باید فرض شود که تا حد امکان افرادی با مهارتهای ضعیف یا متوسط وارد پستهای مسوولیتدار نخواهند شد. وقتی پای نظم به میان میآید، چیزی قوی و انعطافپذیرتر قابل ترجیح میشود به وابستگی به چالاکی دیپلماتیک. در حقیقت، یک دلیل برای اینکه نظم در اوایل قرن بیستم از هم گسست این است که پروس- که با درایت فردی فوقالعاده بااستعداد به نام اتوفون بیسمارک استواری یافته بود- به دورانی رسید که از سوی افرادی هدایت میشد که دولتی قدرتمند را به ارث برده بودند اما فاقد خرد و حکمت لازم برای مدیریت روابط با همسایگانش بودند.
سخن آخر این است که دیپلماتها میتوانند مهم باشند و باید هم باشند اما اگر کشورها به شکل بنیادین قوی و مشتاق استفاده از آن قدرت شوند و اگر کشورهای دیگر نسبتا ضعیف شوند و میل کمتری به استفاده از قدرتی که دارند، داشته باشند دیپلماتها در تاثیرگذاری خود محدودیت خواهند داشت. نوآوریهای فنی و میزان نامناسب جذب آنها مهم است همانطور که جمعیتشناسی، رهبری، فرهنگ، سیاستها و ثروت مهم هستند. نتیجه این موارد و مولفههای دیگر، از عوامل نیمه اول قرن بیستم بودند که در بینظمی آن برهه بیسابقه بود و مشخصه نیمه دوم هم نظم چشمگیر بود که البته در منشأ متفاوت و غیرمنتظره بود. این بینظمی بیسابقه متعلق است به دو جنگ جهانی قرن بیستم که با هر معیار و سنجهای بهشدت پرهزینه بود. اما این دو وضعیت به شکل بنیادینی متفاوت بودند و درسهای بسیار متفاوتی هم برای نسلهای بعد از جمله نسل ما میدهند. نظم در جنگ اول جهانی نه با طرحریزی قبلی که با یک اتفاق از هم گسست. کتابهای زیادی در مورد ریشههای این جنگ منتشر شده که برخی سهم زیاد را به گردن آلمان امپریالیست میاندازند و برخی دیگر هم مقصر را بسیج نظامیای میدانند که جانهای بسیاری را گرفت و برخی هم به دلایل دیگر اشاره میکنند. اما آنچه در این کتابها مشترک است این درک است که جنگ نباید رخ میداد، حتی اگر نتوانند به توافق برسند که چرا چنین شد. بیتردید، شکست بازدارندگی و دیپلماسی و فقدان ساز و کارهای ارتباطی وجود داشت اما آنچه تاریخ را حتی صد سال بعدتر بسیار دلسردکننده میسازد سهلانگاری تمام این موارد است. حتی با استفاده از چشماندازی قابل توجه، درک این مساله دشوار است که اساسا چرا جنگ شروع شد و چرا ادامه یافت. اما همین جنگ درسهای مهمی برای امروز ما دارد.
یک درس این است که نظمها اتوماتیک یا «خودنگهدار»
[self-sustaining] نیستند حتی زمانی که به صراحت به نفع تمام کسانی باشد که از آن نفع میبرند. تاریخ مملو از نمونههایی از افراد و کشورها است که علیه منافع خود دست به عمل میزنند. جنگ جهانی اول آشکارا به نفع هیچ کسی نبود با این حال اتفاق افتاد. تمام بازیگران مهم بیش از آنچه به دست آوردند از دست دادند. آنچه این جنگ نشان داد همانا محدودیت توازن قدرت بود که اگرچه یک توازن زمختی [rough balance] وجود داشت (چنانکه جنگ با مقیاسی که فقط با هزینههایش منطبق بود نشان داد) اما توازن نظامی به تنهایی برای حفظ صلح کافی نبود. درس دیگر محدودیتهای وابستگی متقابل اقتصادی بود. تجارت گسترده و درحال رشد بود. در حقیقت، یک مکتب فکری بزرگ در آن زمان شکل گرفت که استدلال میکرد جنگ در مقیاس وسیع در اروپا هرگز در نخواهد گرفت زیرا جنگ هیچ معنای اقتصادیای ندارد. هیچکس جنگ را آغاز نخواهد کرد اما این جنگ حفظ شد و ادامه یافت به این دلیل ساده که مردمان و شرکتهای بسیاری به مزایای بس زیاد ترتیبات تجاری و سرمایهگذاری پی برده بودند. در نتیجه، کشورهای بسیاری هم نفع میبردند. اما با این وجود، جنگ با شکست مواجه شد.
آنچه این درسها به ما میآموزد این است که نه توازن قدرت و نه وابستگی متقابل اقتصادی تضمینی علیه درگیری و بینظمی نیست. من نکته دیگری مربوط به جنگ جهانی اول را به آن میافزایم که با این دو واقعیت ارتباط دارد که جنگ رخ داد و نبرد در آن چگونه بود. تاریخ همچنین تاثیر محدود مجموعه اندیشههایی که طی قرون رشد یافته بودند را نشان داد؛ اندیشههایی که ضرورتا به نام «قوانین» یا «قواعد جنگی» معروفند و در مورد مبانی اخلاقی و حقوقی این مساله هستند که ورود به جنگ و انجام جنگ چگونه و تحت چه شرایطی است. سیاستگذاران آن زمان این مجموعه اندیشهها را با وجود ریشههای عمیقش در الهیات مسیحی تا حد زیادی نادیده گرفتند. دستورالعملهای موجود بیان میکنند برای اینکه جنگی عادلانه باشد، باید چند معیار داشته باشد: جنگ باید یک علت ارزشمند داشته باشد، شانس بزرگی از موفقیت داشته باشد، یک مرجع مشروع از آن حمایت کند، بهعنوان آخرین راهحل انجام گیرد، از زور به قدر نیاز و به تناسب استفاده کند و به شکلی نبرد شود که حق و حقوق غیرنظامیان محترم شمرده شود. جنگ جهانی اول نتوانست هیچ یک از این معیارها را محقق سازد. آنچه بیشتر نادیده گرفته شد سنت قانونیای بود که بر نامشروع بودن جنگ تاکید میکرد مگر در موارد دفاع از خود. دستور کارهای سیاسی محدود بازتاب احساسات ناسیونالیستی است و مبتنی بر طرحهای نظامی ناقصی که فائق آمدند. آنچه روشن است این است که تفاوتی بنیادین میان نظم بهعنوان یک مفهوم و نظم بهعنوان یک واقعیت وجود داشته و دارد. اینکه چه نوع جامعه بینالمللیای وجود داشت امری است هم محدود و هم کمعمق و فاقد ساز و کاری برای درک این مساله که هنجارهای مطلوب محترم شمرده شده و اجرا میشوند.
ارسال نظر